✍️معجزهی شیرین
🍃آسمان هم دهان باز کرده بود و به حال زار من گریه میکرد. چطور منِ مادر با دست خود داشتم بچههایم را به سمت قتلگاه میبردم؟!
☘️باورم نمیشد که من همان فرشته سابق باشم. کِی اینهمه تغییر کردم که خودم متوجه نشدم. من همان کسی هستم ابتدای زندگی با سعید صحبت کردم که بچه زیاد میخواهم. سعید اما دو تا را کافی میدانست. با همهی این حرفها، با دل من راه میآمد.
🌾همان ابتدای زندگی رفتم دکتر متخصص زنان، برای شروع بارداری چکاب دادم.
خانم دکتر وقتی نتیجه آزمایشها را دید، گفت: «تنبلی تخمدان داری! برای باردارشدن شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و شاید به طور طبیعی باردار نشی.»
🍃هالهای از غم وجودم را فرا گرفت. وقتی به سعید گفتم به من دلداری داد. در کمال ناباروری خیلی زود باردار شدم. شادی کنج قلبم آشیانه کرد. اولین نوه از سمت خودم و همسرم برای خانوادهها بود.
🌺همه را سورپرایز کردیم و گفتیم باردارم.
سه ماهگی رفتم برای غربالگری اول. دکتر دستگاه را روی شکمم گذاشت. مانیتور، جنین را کوچک نشان میداد. دکتر مدام دستگاه را اینطرف و آنطرف کرد. بعد گفتند: «بچه قلبش ایست کرده و رشدش متوقف شده است.» خبر مثل پُتک روی سرم آوار شد.
خودم را باخته بودم. سعید با حرفهایش کمک کرد تا خودم را یواشیواش جمع کنم.
🌾بعد از گذشت سه ماه، دوباره اقدام به بچهدارشدن کردیم. دکتر گفتند: «احتمالش زیاده مثل قبل بشه.» من اما چلهی زیارت عاشورا برداشتم. خیلی زود باردار شدم. روز سونوگرافی فرا رسید. ضربان قلبم شدت گرفت.
☘️دکتر سونوگرافی با صدای بلند به منشی گفتند: «بزن بارداری دوقلو.» چی میشنیدم؟! دوقلو آن هم وقتی که من تنبلی تخمدان دارم!
پرده اشک جلوی دیدم را گرفت. خدا معجزهاش را به من نشان داد. یک معجزهی شیرین.
🍃پسرها به دنیا آمدند. عاشق آنها بودم. دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. مدام با همسرم کَلکَل میکردم. خسته و کسل بودم. حالا بچهها دو ساله هستند. فهمیدم دوباره باردارم آنهم دوقلو.
🍂دچار شُک شدم. لبهایم خشک شد. داغی بدنم را فراگرفت. به فکر سقط جنین افتادم.
سرچ کوتاهی در اینترنت کردم. خیلی راحت پیدا شد. نوبت گرفتم. باورم نمیشود که دارد جزو دسته قاتلین، اسمم ثبت میشود.
☘️حس مادرانه وجودم را فرا گرفته است. نه من نمیتوانم چنین ظلمی را در حق پارههای جگرم انجام دهم. من مادرم. مادری با تمام محبتهایش. راهم را به طرف امامزاده محمدبنموسی کج میکنم. دستهایم را در شبکههای نقرهای آن قلاب میکنم. صورتم را روی آن میگذارم. بغضم میترکد. دست روی برآمدگی شکمم میکشم. آهسته میگویم: ببخشید یه لحظه خودخواه شدم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔
@masare_ir