بهای عشق
قسمت نهم
📢مردی با قد بلند، ریشهای کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوهای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلمهای قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا میکردند، جار میزدند، مردم جمع میشدند و به تماشا میایستادند تا درس عبرت برای آنها باشد.
👧🏻آرام و زیر لب ذکر میگفتم. زبانم به سختی حرکت میکرد. دختر بچهای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنهای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکیاش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جادهای دو طرفه روی صورتش به چشم میخورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونهاش گرفت. گریهکنان به وسط جمعیت پناه برد.
🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتینهای ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده میشد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانیهای رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم میآوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»
✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا میگفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.»
سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه میگذاشت. سر را هدف میگرفت. هر کس شهید میشد با صدای گروپی زمین میخورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را میپوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر میگفتم. یاران شهیدم را میدیدم که به استقبالم آمدهاند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد.
🩸برای ثانیهای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیهالسلام و حضرت زینب سلاماللهعلیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمیپذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
ادامه دارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔
@masare_ir