بهای عشق
قسمت نهم
📢مردی با قد بلند، ریشهای کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوهای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلمهای قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا میکردند، جار میزدند، مردم جمع میشدند و به تماشا میایستادند تا درس عبرت برای آنها باشد.
👧🏻آرام و زیر لب ذکر میگفتم. زبانم به سختی حرکت میکرد. دختر بچهای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنهای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکیاش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جادهای دو طرفه روی صورتش به چشم میخورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونهاش گرفت. گریهکنان به وسط جمعیت پناه برد.
🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتینهای ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده میشد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانیهای رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم میآوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»
✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا میگفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.»
سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه میگذاشت. سر را هدف میگرفت. هر کس شهید میشد با صدای گروپی زمین میخورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را میپوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر میگفتم. یاران شهیدم را میدیدم که به استقبالم آمدهاند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد.
🩸برای ثانیهای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیهالسلام و حضرت زینب سلاماللهعلیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمیپذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
ادامه دارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دهم
☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب میشی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو میآورد. دردم کم میشد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟»
🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا میخواستی میرفتی، هر کار میخواستی میکردی و هر چه میخواستی به زبون میآوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.»
هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟»
خندهای کرد: «بندهای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو میبخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.»
حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دورهام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمیخوای خونه جدیدتو ببینی؟»
هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی میشه؟ این مرکب مهربونمو میباس تنهاش بذارم؟»
📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات میذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشیها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.
🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچهای اطرافیان کلافهاش کرد. چهرههای غمگین، نگاههای ترحمآمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس میپرسید، جواب درستی نمیشنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.»
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍بهای عشق
قسمت یازدهم
🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهرهای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز میآد.»
مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. میشه کاملشو برام تعریف کنی؟»
🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون میکنین. چرا راستشو بهم نمیگید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست میگم؟ امروزم جسدشو میارن.»
فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!»
💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی میشین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.»
فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. میبریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🖤فهیمه و مادرش لباسهای مشکیشان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازهاش نبود. مادر محمد یکی از لباسهایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازهات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیهاش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم»
🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمیکردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچکس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمیآی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط میشه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دوازدهم
قسمت آخر
🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینیاش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده میشد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچهها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.»
🦋آسیه آهی کشید: «میدونم پروانه شده بودی و میخواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی میدونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ میشه منم با خودت ببری؟»
فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش میزنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچههاتونو بزرگ کنه؟»
فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچهدار شدین حالا میخواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت میشم.»
✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.»
به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری میداد. مادر محمد میگفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و میگفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی میذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
یک شب قبل از اینکه شناسنامهها را برای بچهها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.»
☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. میتونی یه ساعت بچهها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
آسیه به خانهشان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچهها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، میخواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سهشونو ببوس.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍ماهی قرمز
🍃سفره هفت سین را چید. به ظرفهای سفالی فیروزهای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریشهای پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو میخریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»
💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که میدونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من میگی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
میخریم.»
✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل میکنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمیداریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزهای که هر کدام قالب بدن ماهیای بود. زینب نایلون ظرفها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»
🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمیشه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی میافته.» حمید به طرف ماشین دوید.
🌾 زینب گامهایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرفهای سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت میخریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینیاش را بالا کشید: «میدونم الان اینجایی و داری منو میبینی. خدا گفته شهدا زندهان.…»
🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف میرفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهیها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهیها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمدهاش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»
💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهیها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهیها دور ظرف میچرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهیهای قرمز داخل ظرف را تماشا میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍اولین افطار دو نفره
💫یکسال از عروسیشان میگذشت. فاطمه سفره افطار را چید. نگاهش به ساعت بود که تلفن زنگ خورد. شوهرش بود: «سلام حضرت آقا، چرا دیر کردی؟»
_سلام عزیزم، امشب افطار نمیتونم بیام. مشکل کاری برام پیش اومده. بعداً برات تعریف میکنم. زنگ زدم منتظرم نباشی.
😔فاطمه با چهرهای درهم کنار سفره نشست. خیره به چای ☕️و خرما، صدای اذان را شنید. اولین شب ماه رمضان زندگی مشترکشان، افطاری را تنها خورد. اشک💦 گوشه چشمان درشت عسلیاش حلقه زد. نزدیک سحر، احمد به خانه برگشت. آرام ساکش را بست تا فاطمه از خواب بیدار نشود. ناگهان زنگ ساعت رومیزی به صدا درآمد. فاطمه سراسیمه از جا پرید.
💼احمد ساک به دست، بالای سر فاطمه در جا خشکش زد. ابروهای فاطمه درهم فرو رفت: «افطار که تشریف نیاوردی، نیومده کجا تشریف میبری؟» ساک از دست احمد روی زمین افتاد، دو زانو کنار فاطمه نشست، پیشانی او را بوسید: «عزیز دلم، دست خودم نیس. مأموریت بهم دادن. باید به یکی از شهرای مرزی برم.»
🧔♂احمد دستی بین موهای لخت قهوهای فاطمه کشید: «شاید تا آخر ماه رمضون اونجا باشم. اینجا تنها نمون یا برو خونه بابام یا بابات، هر کدوم راحت تری. اینطوری خیالم از بابت شما راحته.»
🥺بغض گلوی فاطمه را فشرد. با صدای لرزان گفت: «ولی این اولین ماه رمضونیه که با همیم. کاش حداقل افطار و سحرا پیش هم بودیم.» احمد دست روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «عزیزم، هر چقدرم از هم دور باشیم، دلامون همیشه با همدیگهاس. حالا خانم خانما نمیخوای به ما سحری بدی؟»
📺فاطمه سفره سحر را چید. تلویزیون را روشن کرد. هر دو کنار هم رو به قبله سر سفره نشستند. غذا از گلوی فاطمه پایین نمیرفت. احمد دستش را دور بازوی او انداخت. صورتش را به صورت او چسباند و با صدای بچهگانه گفت: «غصه نخول عجیجم. تا روتو برجلدونی من برجشتم.»
💞احمد قاشق را از برنج و خورشت پر کرد و با صدای هواپیما به سمت دهان فاطمه برد: «آآآ عزیزم دهنتو باز کن.»
فاطمه در ورودی لبهای درشت قرمزش را گشود. احمد قاشق را در دهان او فرو برد: «غذا کم بخوری، لاغر میشی. اونوقت میگن شوهرش خسیسه. شما که دوست نداری پشت سرم حرف بزنن؟ ها! دوست داری!؟»
⚡️گره ابروهای فاطمه هنوز پر پیچ و تاب و بسته بود. احمد رویش را بوسید. قل قلکش داد. اخمهای فاطمه از هم باز شد. احمد خندید: «آها، حالا شد. شما که ناراحت باشی دلم میگیره. حالا سحری تو بخور.»
📱احمد و فاطمه هر شب با هم تلفنی صحبت میکردند. شب بیستم ماه رمضان احمد پشت تلفن گفت: «سعی میکنم برا راهپیمایی روز قدس خودمو برسونم. به این امید که دل خانمم شاد بشه.»
🇮🇷از آن شب، احمد دیگر نه زنگ زد، نه به تلفن فاطمه جواب داد. او جمعهی آخر ماه رمضان در راهپیمایی روز قدس، روی دستهای مردم تشییع شد.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍پیادهروی بهانه است
🎒زهرا کوله پشتیها را آماده کرد و کنار در گذاشت. منتظر علی بود تا راهی شوند. با صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. قبل از برداشتن گوشی بلند گفت: «علی جان زودتر آماده شو. دیر میشه. باید دنبال خواهرتم بریم.»
🍃علی از حیاط به سمت اتاق سرک کشید: «جوش نخور خانومم. دیر نمیشه. تا شما تلفنو جواب بدی منم اومدم.»
با شنیدن صدای لرزان پدر، زهرا نگران شد. پدر، خبر تصادف مادر را به زهرا داد و گفت: «خواهر و برادرت زودتر از شما رفتن پیاده روی اربعین، منم تنهایی از پس پرستاری مادرت بر نمیام. میشه شما بمونید پیش ما؟!»
🌾زهرا به برنامههایی که ریخته بود، به خواهر شوهرش، به علی و تصادف ناگهانی مادر فکر کرد. لکنت زبان گرفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «علی آقا رو در جریان بذارم خبرت میکنم بابا.»
🌾غمهای عالم روی دل زهرا نشست. بیقرار وصال بود و هجران به او مشتاقتر. وقتی علی به اتاق آمد از دیدن چهره درهم زهرا جا خورد. کنار او روی مبل فرو رفت. دست روی شانه زهرا گذاشت و پرسید: «کی بود؟چی گفت که اینطور بهم ریختی؟»
زهرا جریان تصادف مادر و درخواست پدر را برای علی تعریف کرد. از او خواست همراه خواهرش برای پیادهروی برود.
✨ علی اشکهای روی گونه زهرا را با انگشتان ضمختش پاک کرد. محل عبور اشکها را بوسید و گفت: «مگه میشه خانوممو تو سختیا تنها بذارم و به وصال آقا فقط فکر کنم؟! ما از امام حسین اینو یاد نگرفتیم. پیادهروی بهانه اس عزیز دلم.»
#داستانک
#به_قلم_صدف
#خانواده
🆔 @masare_ir
✍هیچ وقت فکرشو نمیکنید
🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمتهای کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار میخواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که میگردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»
💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینیاش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبتها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه میخواست موهامو رنگ بزنه.»
🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که در خانه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمهداری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبهرویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.
🌷یاد دوران کودکیاش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا میگذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر میکرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شدهاش انداخت و به کارش ادامه داد.
🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباسهای بیرونش را پوشید. موهای رنگ شدهاش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیباییات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»
✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام خمینی(ره) جلو رفت. لیزی سنگهای کف، بچهها را به وجد آورده بود، میدویدند و سر میخوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری، اندام ظریفش را پوشانده بود.
🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»
🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشارهای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین میسراند و میرفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو میبود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمیکرد: «خودت گفتی یه بچهام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمیکردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍دلسوز مادر
🌾صدای اذان به گوش رسید. از روی تخت بلند شد و نشست. نگاهی به سرم بالای سرش انداخت. هنوز نصفه نشده بود. دختر جوانی از بیرون اتاق به طرف تخت زن رفت. کنار تخت ایستاد، نگاهی به سرم انداخت و گفت: «مامان، میخوای برات قطعش کنم که بتونی وضو بگیری و نماز بخونی؟»
🍃گل از گل چهره درهم زن شکفت. لبخندی آرام روی لبانش نشست. دختر سر سوزن را از ست داخل دست زن بیرون آورد و سر ستی را روی آن پیچید، شلنگ سرم را روی حلقه کنار مخزن آن گذاشت. دست مادر را گرفت و به او کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.
🌾نماز زن که تمام شد، انگار هر چه در شکم داشت بیرون کشیدند. با دست به سطل زباله بزرگ گوشه اتاق اشاره کرد. دختر از روی صندلی به سمت سطل خیز برداشت، اما قبل از رسیدن او به سطل تمام کف اتاق با محتویات بدبویی که از شکم زن بیرون پرید پوشیده شد.
🍁دختر هاج و واج وسط اتاق ایستاد. دست و پاهای زن به هم چسبید و قفل شد. دختر به سمت پرستاری بخش دوید. پشت پیشخوان چند پرستار نشسته بودند. پرستار مادر را مخاطب قرار داد: «مادرم حالش بد شده و بالا آورده، بیاید یه کاری براش انجام بدید.» خانم پرستار با عجله به سمت اتاق آمد. بوی پخش شده در اتاق، او را کنار در ورودی نگهداشت. نگاهی به مواد سبز رنگ کف اتاق انداخت و بیرون رفت. دختر جلوی او را گرفت:«خانم، حال مادرم بد شده، کجا میرید؟»
🍂پرستار به سمت دختر برگشت: «منم به فکر مادرتونم ولی باید اول نظافتچی بیاد اونجا رو تمییز کنه بعد به دکترم زنگ میزنم، با هم میایم.» اشک درون چشمان دختر جمع شد: «ولی مامانم....»
💫دختر، اخم صورتش را گشود، اشکهایش را با پشت دست، پاک کرد و به سمت اتاق برگشت. بیمار تخت روبهرویی کنار تخت مادر او آمده، ملافه را روی دست و پای او انداخته و ماساژ میداد. دختر با خودش گفت: «مگه مامانم مرده که ملافه روش انداخته و ماساژش میده.»
سریع جلو رفت. با لبخند گفت: «ممنونم، زحمت کشیدید، دیگه خودم هستم در خدمت مادر.»
✨زن نگاهی به سرم انداخت و نگاهی به دست مچاله شدهاش و به دختر گفت: «اول سرمم رو وصل کن.» دختر سر ست را داخل ست فرو برد. مایع سرم داخل رگ نمیرفت. با چند دفعه پمپاژ و تا زدن شلنگ رگ باز و سرم وارد بدن زن شد. دختر دست و پای زن را ماساژ داد تا به حالت اول برگردد. درون چشم زن اشک نشست، دستی روی سر دختر کشید، آهسته نزدیک گوش دختر گفت: «خدا خیرت بده، کی مثل تو دلسوزمه؟!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍گرمای دستانی آشنا
⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک میپیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه میزد. ستاره از پلههای پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشینهایی که با عجله از زیر پل میگذشتند، خیره شد. یاد حرفهای سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت میکنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.»
🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماسهای علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.»
🍃ستاره حرفهای علی را باور نداشت. حس میکرد علی فرسنگها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمیشناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربههای روی صورتش از او متنفر شده بود، نمیتوانست او را ببخشد.
🎋سعید هر روز ساعتها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد.
🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین میدید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربهای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگیاش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانوادهاش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند.
🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغهات میکنم. کمکت میکنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون میخواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان.
⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و رودههای گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمیتونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. میخوای با اون هم خونه بشی؟!»
🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید میخواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمیگردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.»
💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نردههای پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نردهها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
♨️ پنج راهکار برای مخالفت نکردن شوهرتون با خواستههاتون.
🔸گاهی وقتا پیش میاد که شما میخواید یه کاری انجام بدید یا یه جایی برید ولی شوهرتون بیدلیل مخالفت میکنه.
🔺تا حالا به علت مخالفتش دقت کردید؟
🔸وقتی شوهرتون بیدلیل مخالفت میکنه باید بدونید یه جایی یه کاری کردید که به اقتدارش ضربه خورده و ایشونم با خواسته شما مخالفت میکنه تا اقتدار و مردونگیاش رو بهتون ثابت کنه.
👇پس وقتی باهاتون مخالفت کرد:
1⃣ در برابرش مخالفت نکنید.
2⃣ بعد از اینکه اوضاع آروم شد، ازشون علت مخالفتشونو بپرسید.
3⃣ اگه کاری انجام دادید که از نظر ایشون درست نبوده، ازشون عذرخواهی کنید.
4⃣ بهشون اطمینان بدید دفعه بعدی طبق خواسته ایشون رفتار خواهید کرد.
5⃣ با حساسیتهای شوهرتون آشنا بشید و به اونها احترام بذارید تا زندگی آرام و با نشاطی داشته باشید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#عکسنوشته_گلنرجس
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
گفته بودم اگه منو تا آخر گپ معرفی گروه مسار نشناختید، خودمو معرفی میکنم. کسی چیزی نگفت که شناختید یا نه.🤓
اِهم اِهم 😎
مطالبی که قبلاً تو کانال با هشتگ #به_قلم_صدف میخوندید. داستانها و دستنوشتههای هنر دست خانم مدیر بود.
بعدها از حالت هشتگ خارجش کردیم و پای هر مطلب اسم مستعار نویسنده یا تدوینگر نوشته میشد. این کار هم بخاطر این بود که هم شما هم خودمون بدونیم کی به کیه.😁
🆔 @masare_ir