✍بغض مهتاب
🌾کتاب روی میز تحریر باز بود. لیوان دستهدار چای را لمس کرد؛ هنوز داغ بود. دوباره به صفحهی کتاب نگاه کرد و بغضش را فرو خورد و متن را خواند: «بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند. چون نمیخواهی شاهد اتفاقی باشی که میافتد، هیچچیز ناپدید نمیشود. در واقع دفعهی بعد که چشم باز کنی، اوضاع بدتر میشود. دنیایی که تویش زندگی میکنیم اینجور است. چشمانت را باز کن! فقط بزدل چشمهایش را میبندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمیشود زمان از حرکت بایستد.»
🍃مهتاب کتاب را بست. یک مرتبه در اتاق باز شد. مهتاب با چشمانی لرزان به چهرهی همسرش نگاهی کرد بعد سرش را به سمت پنجرهی اتاق چرخاند: «آخه، من به تو چی بگم؟ مهتاب خانوم اینجا آپارتمان... مراعات کن فدات بشم.»
🎋_ببخش... حواسم نبود.
☘سپهر نزدیک شد و دست نوازش به موهای مهتاب کشید تا از در دلجویی درآید.
💫_من مقید هستم به این چیزا؛ ولی حواسم نبود و با رفتارت حسابی تو ذوقم خورد.
⚡️مهتاب از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت و در دلش گفت: «انتظار داشتم لااقل درصدی توجهش به من و ظاهرم بیشتر از حساسیتی باشه که نسبت به حضورم در چهارچوب در واحد داشت.»
✨_نگاه کن منو...
🍂مهتاب به چهره سپهر نگاه نکرد؛ فقط با صدای گرفته گفت: «بله.»
🍃_ای بابا... چرا گریه میکنی؟
💫_اینقدر حواست به حرف دیگران و نگاه دیگرانه که اصلا منو ندیدی؟ درسته حواسم نبود و از لای در واحد نگاهی به راهپله انداختم؛ چون صدات رو شنیدم با کسی داشتی بحث میکردی.
🌾_الهییی، من نگران بودم یه وقت نامحرم تو رو ببینه؛ آخه صورتت آرایش داشت و با چادر رنگی خیلی خوشگلتر شده بودی. تو یه نعمتی که خدا گذاشته وسط زندگیم.
🍃سپهر با گفتن جملهی ساده، ولی پر مهر قلب مهتاب را لرزاند و او لبخند زد.
☘سپهر با خنده گفت: «خانومی! سفره شام رو بندازم؟»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔
@masare_ir