✍️روزهایی که برنمیگردد
🏍شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی میرفت که یا دستانداز بود یا چاله! بعد هم میگفت: « ببین چه مزهای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چالهی بعدی آماده کن!»، بعد میرفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله میانداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتم. چشمهایم 👀را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!»
⚡️بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: «عه مگه من میذارم پای پیاده بیای، مگه از روی جنازه من رد شی!»
توی دلم قند آب شد 😇و با غیرتش لبهایم کش آمد؛ درحال که به ابروهایم گره انداخته بودم، صورتم را به طرفش برگرداندم : «جونمو از سر راه نیوردم که به این راحتی ازش بگذرم! من با موتور نمیام.»
حمید انگشتان دستش را درون موهایش فرو برد و با کلافگی گفت: «بهت قول میدم دیگه تند نرم!»
اما مرغ🐔 من یه پا داشت.
🥴حمید هم موتور را به دست گرفت و پابهپای من راه اُفتاد.
عرق از سرو روی حمید جاری شده بود؛ ولی غرور من اجازه نمیداد روی حرفم پا بگذارم.
مثلا تازه عروس 🧝♀️و داماد 🧝♂️بودیم و مهمانی به خاطر ما داده بودند.
داشت دیر میشد، دلهره و استرس به دلم چنگ میانداخت.
منتظر بودم دوباره حمید به دست و پایم بیفتد؛ ولی خبری نشد.
📱صدای زنگ گوشی حمید خبر از نگران شدن خانواده میداد.
خدا خدا میکردم حمید آبروریزی نکند.
حمید با خنده گفت: «نه بالامجان بادمجان🍆 بم آفت نداره.
یه تحریم چند ساعته شدم اگه برداشته بشه خیلی زود پیشتونیم!»
نگاه معناداری به او کردم.
نفهمیدم پشت خط کی بود؛ ولی با خنده ادامه داد: «یه خبر خوش 💫به گمانم تحریم برداشته شد!»
باز هم حمید کار خودش را کرد و من را در عمل انجام شده انداخت.
از آن روز یکسال میگذرد؛ و من آرزو دارم فقط یک بار دیگر او را ببینم و به شوخیهایش بخندم؛ ولی آن تصادف لعنتی برای همیشه او را از من گرفت.😔
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔
@masare_ir