✍روز فراموشنشدنی
⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانهها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که میخواست. با نفس عمیقی که گرفت ریههایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجرهی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.
🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترینهای پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمیکرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.
🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.
⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوهای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمعهای وارمر قرمز🪔همینکه شمعها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباسهای کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.
🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشمهای آهوییاش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.
🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمیکردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»
😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتشسوزی آن ساختمان عظیم میگذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.
🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچهها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتشنشان برسد بچهها را نجات داده بود.
🔥سر همان حادثه پوست سرش سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔
@masare_ir