✨کنار رفتن پردهها
🍁زیر چشمهای سیاهش دست کشید. زهر خندی نثار لپهای آب شده و رنگ زردش کرد. به آینه قدی اتاقش پشت کرد. گوشه اتاق نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و اتفاقات شب گذشته را مرور کرد.
🍃دست در دست حمید وارد ویلای باغ لیلا دوست جدیدش شد. چند باری در آرایشگاه او را دیده و با هم دوست شده بودند. دعوت مهمانیاش را رد نکرد و با چرب زبانی شوهرش را راضی کرد. سالن ویلا پر بود از زن و مرد. زنها با لباسهای کوتاه و نامناسب در میان مردان میچرخیدند. چشمهای چرخان حمید بر تن و بدن زنان اخم بر پیشانی کوتاهش نشاند.
لیلا با لباسی سرخ و دامن سفید کوتاه جلو آمد. دست دراز شده لیلا را فشرد؛ لبخند لیلا و خیرگی چشمهای او بر چشمهای عسلی حمید، خون سیما را به جوش آورد؛ اما دم نزد. مبل سه نفرهای را دید؛ حرف لیلا دربارهی راه و مسیر ویلا با حمید را قطع کرد و او را به سمت مبل برد؛ اما لیلا رهایشان نکرد. سرو الکل دور از انتظارش نبود؛ اما خوردن راحت آن از سوی حمید لجش را درآورد.
آهسته زیر گوش حمید گفت: « نخور؛ وگرنه من هم میخورم.» حمید دستش را از میان دست او آزاد کرد و به آرامی گفت: « بخور که چی؟» جا خورد؛ دندان هایش را بر هم فشرد به خودش لعنت فرستاد که حمید را به چنین مهمانی آورده؛ برای اینکه لج حمید را دربیاورد، صدای وجدانش را درباره گناه بودن این کار خفه و فریاد عقلش را درباره مضر بودنشان خاموش کرد و مشروب خورد.
سرش گیج میرفت، کسی نزدیکش شد و دستی سنگین و بزرگ روی دستش قرار گرفت. چشمهای خمار شدهاش را به او دوخت. ابروهای کشیدهاش شبیه حمید بود؛ اما وقتی حرف زد و گفت: «بیا بریم.» چشمهای سیما کامل باز شد و چهرهی ناآشنایش او را به خود آورد. دستش را پس زد: «ولم کن. حمید! حمید!» قهقهه مرد قلبش را لرزاند. مرد چهارشانهی به او نزدیکتر شد: «این همه ادا برام در نیار تو هم لنگه لیلایی دیگه. دوست پسرت رو بر زد من هم تو رو.» چهار ستون بدنش لرزید. وسط سالن جیغ زد: «حمید!» تمام چشمها به سمتش برگشت. حمید را دید از کنار لیلا آن سمت سالن به سمتش گام برداشت.
قلبش آرام گرفت. از مبل جست و با دو قدم خودش را به حمید رساند: «بیا بریم نمیخواد دعوا راه بندازی... » اخم حمید با کلمهی کولی ماتش کرد. انتظار دعوا داشت؛ اما دستش با شدت کشیده شد و از جلوی چشمها به سمت خارج سالن کشیده شد.
فریاد حمید قلبش را پاره پاره کرد: « بیخود وقتی جنبه نداری میای مهمونی و من هم با خودت میاری، برو خونه.» سیما با جیغ گفت: « اون مرتیکه رو باید نفلش میکردی؛ سر من داد میزنی! نکنه کار همیشگیته ؟ و من ساده این دو سال فکر میکردم شوهرم آدم حسابیه.» حمید دست سیما را فشرد و هلش داد: « آره هر دفعه که با دوستام میرفتم مهمونی همینطور بوده. حالا چی میخوای بگی؟» نماند، گیج و حیران با تاکسی به خانه برگشت.
آن شب با اشک و گریه تنها در اتاقش به در زل زد به امید آمدن حمید و خواب بودن همه اتفاقات؛ اما حمید نیامد و سیما تک تک خاطراتش را با حمید مرور کرد. مدام به خودش میگفت که چطور نشناختمش. نشانهها را نادیده گرفته بود؛ معتقد نبودنش به هیچ چیز تازه برای سیما معنا پیدا کرده بود. زندگی دو سالهاش با مردی که برای امنیت و آبروی او ارزشی قائل نبود او را به مرز جنون کشیده بود. دوباره به خودش در آینه خیره شد، باید کاری میکرد، لباس پوشید و با صورتی بیروح از خانه بیرون رفت تا از کسی خبره برای زندگیاش مشورت بگیرد.
#داستانک
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔
@masare_ir