☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_سی و چهارم)💦💥 ⬅️در مرخصی ها بیکار نبود از عملیات که بر می گشت رفسنجان یک سلامی به مادر عرض می کرد و می رفت مسجد پیش حاج آقا هاشمیان. می خواست بچه ها را جذب کند و با خودش به جبهه ببرد. اگر دوستی آشنایی رفیقی را می دید می نشست با آن ها حرف می زد و قانعشان می کرد بیایند جبهه از آنجا برایشان حرف می زد و چیزهایی که دیده بود یا شنیده بود تعریف می کرد همه بچه ها مسجد شیفته جبهه می شدند سید حمید هم می آوردنشان جبهه. یادم هست برای عملیات والفجر ۴ یک مینی بوس نیرو پر کرد و آورد جبهه کسانی که بار اولشان بود می آمدند و در جبهه ماندگار می شدند. ⬅️آفتاب که زد درست در دید عراقی ها بودیم ما دور هم نشسته بودیم که یک خمپاره آمد خورد کنار ما و یکی از بچه ها شهید شد و بقیه هم زخمی شدیم هر طور بود به عقب برگشتیم وقتی سید حمید مرا دید که به شدت زخمی شده ام کمکم کرد و من را از منطقه به اصفهان برد. در زمانی که توی بیمارستان بودم سید مدام از من مراقبت می کرد، هنوز توی بیمارستان بودم که رو کرد به من و گفت: حواست جمع باشه که به خاطر مجروحیت مغرور نشوم و فکر نکنم تکلیفم را ادا کرده ام بعد هم یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید خط را به یک طرف کج کرد و گفت انسان اولش که منحرف میشه نقل یک زاویه یک درجه است بعد کم کم آدم از خط اخلاص دور میشه و منحرف میشه. ⬅️ سید حمید جبهه را مانند گنجی می دید که باید از آن استفاده کرد دلش نمی آمد کسی از سر این سفره بلند شود یا کسی سر این سفره نباشد از هر فرصتی استفاده می کرد تا انسان ها را از این نعمت الهی برخوردار کند. ........ 🔼 ♦️ 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️