❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود و پنج)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️دلم نمی آمد برگردم خانه فکر میکردم مگر هر آدم چند سال عمر می کند و چند تا شب عاشورا می بیند حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه، پایم را دراز کنم با این همه تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم، چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم، پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم پایم را تکان دادم و از درد صدای فریادم بلند شد دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام، چشمم را بر گرداندم به سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم محرم بود و تمام کوچه و خیابان مشکی پوش و عزادار دوست نداشتم بخوابم خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر این دهه را عزاداری و خدمت کردند چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند نا نداشتم تکان بخورم خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با ﷲ اکبر اذان صبح چشم هایم باز شد دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از روز قبل مانده بود کنار رختخوابم وضو گرفتم نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا مثل اخر شبی که با حسرت گذارنده بود و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم یقین کردم صدای سعید آل طاهاست. توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت می خواستم با همان عصا هر چه قدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد، آرام گرفتم خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و رفتند سمت محراب، سعید هم وسط دسته دم می داد چشم دوخته بودم به سعید و با خودم می گفتم بی خود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینش و قربون صدقه ات می ره خدا حفظت کنه واسه مادرت، یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه اش می کوبید سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شو و نوحه بخواند هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت پسرم از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه. شک کردم یقین کردم گیچ شده بودم دستم را گذاشتم روی قلبم ک گفتم سعید که شهید شده اینجا چه می کنه تعادلم داشت بهم می خورد پرده را انداختم عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد. زل زل نگاهش می کردم چشمش که به من افتاد به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم ایستاد رو به رویم دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی دانستم چه کار کنم کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش بر خلاف همیشه که تاب نمی آورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام از خودم جدایش کردم خوب نگاهش کردم باور نمی شد پرسیدم محمد تویی مامان می دونی چند وقته ندیدمت چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهیم جوابش را بدهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد.
ادامه دارد.........
❎
⚜
http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎