روزهای بعد از شهادت حاج قاسم را به یاد میآورم. وقتی که حال و هوای مردم سراسر مبارزه با آمریکا بود و جنگ با این تجسم و تجسد ابلیس و استکبار از هر زمانی نزدیکتر؛ عدهای از مذهبیهای سنتی را میدیدم که از ترس جنگ، در بحثها چشمهایشان در حدقه میچرخید و ناگاه رنگ از رخسارهها میپرید.
روزهای آغازین طوفانالاقصی هم همینگونه. وقتی حوادث چنان سرعت گرفته بود که ما در آستانهی یک نبرد رودررو با غده سرطانی صهیونیستی بودیم، همین مذهبیهای سنتی، گویی خُل(آتش زیرخاکستر) به شلوارهایشان ریخته بود. آرام و قرار نداشتند و ناتوان بودند از پنهان کردن وحشت عجیبشان. در بحثها حتی توان نشستن نداشتند و گویی زهرهها درحال ترکیدن بود.
اما..
در هر دو ماجرا که دیرزمانی هم از آنها نگذشته، وقتی آبها تقریبا از آسیاب افتاد و زمزمهی «جنگ نخواهد شد» در دهانها پیچید، خیالها راحت شد و بالها فارغ.
سپس نوبت تسویه حساب رسید. تسویه حساب ترسهایی که از آمریکا و اسرائیل به درون این جماعت سنتی-مذهبی ریخته بود و از چهرهها و چشمها سرریز کرده بود. اما نه تسویه حساب با عاملان ترسشان یعنی آمریکا و اسرائیل. که با ما. چون عزت را طلب کرده بودیم و آرمان حمایت از مظلوم را پرورانده بودیم.
زبانهای قفل شده از ترس، گشوده شد به طعن و کنایه. متلکها سرازیر شد که: خب از انتقام سختتان چه خبر؟ نکند موشکهایی که مدام پُز آنها را به عالم و آدم میدادید، فیک است و دروغ؟ پس چرا کاری نکردید و نمیکنید؟ لات کوچه خلوتید؟
اینجاست که با پوست و گوشت و استخوان میشود این آیه را لمس کرد:
أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ
بر شما بخیلند و توان خویش را از شما دریغ میدارند،
فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ
به هنگامهی خطر، آنها را میبینی که چشمهایشان از شدت وحشت در حدقه چشم میچرخد. پنداری در آستانه مرگند و جانشان به لب رسیده است،
فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ
اما همین که ترس خطر برطرف شود، با زبانهای تیز بر شما میتازند،
أَشِحَّةً عَلَى الْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيراً
این جماعت بخیل از خیری که به شما میرسد غمگینند. آنها خدا را نمیخواهند و خدا اعمال آنها را حبط میکند که این برای او بسی آسان است.(احزاب/19)
#سید_میثم
@Masihane