بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️ تیم محمد بهش گفتند که زیتون و هیثم جزو مدعوین اون شب نبودند و حامد شخصا هماهنگی کرده و دعوتشون کرده. ضمنا همه هماهنگی ها برای معرفی هیثم و زیتون به سیستم موشکی ما توسط حامد صورت گرفته.
✔️ محمد پس از مدت ها با مسعود ارتباط گرفت و مسعود هم که برای رد زنی از ابونصر رفته بود دبی و اون لحظه در لباس کارگری داشت در هتل مدنظر حمالی میکرد، در خصوص زیتون و سرکشی هیثم و رابطه اونا با شیخ قرار به محمد گفت و اینکه از وقتی رابطه اونا با حامد بیشتر شده، همه چی داره عوض میشه و حتی شرایط داره از کنترل اون خارج میشه!
✔️اما بچه های تیم محمد از حرفهای مسعود برداشت خیلی مثبتی نداشتند و هر کسی شروع کرد در حمایت از حامد و اینکه شاید مسئله حامد و مسعود یک مسئله شخصی هست، حرف زد و اظهار نظر کرد.
✔️بعدش بچه ها از محمد درباره خانواده اش پرسیدند و محمد ترجیح داد فقط سکوت کنه و قضیه بیماری حادّ دخترش را به اونا نگه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️
#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و دوم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
حتی اگر خود مسعود هم در آینه نگاه میکرد، به خاطر گریم سنگینی که کرده بود خودشو نمیشناخت. کارش در این زمینه هم بیست بود. بعد از خالی کردن کامیونی که برای هتل جنس آورده بود، به بقیه کارگرها کمک میکرد که اجناس زیادی که در ضلع جنوبی هتل تلمبار شده، داخل انبارها ببرند و در قفسه ها بچینند.
مسعود منتظر موقعیت مناسبی بود که یه جوری از دست سرتیم کارگرها و کارمندان هتل در برود و به داخل هتل و طبقه ها و موقعیت ابونصر نفوذ بکنه.
تا اینکه تایم صرف چایی شد. چایی آوردند و ده بیست تا گارگر و کارمند رفتند و هر کسی یه گوشه نشست و شروع به خوردن چایی کرد.
دسشویی ها کنار درب پله اضطراری بود. اما بین اون در و پله ها یک راهروی باریک وجود داشت. مسعود یه نگاه به دوربین هایی کرد که اونجا فعال بود و یه نگاه هم به درب پله های اضطراری کرد. همینجوری نمیتونست سرشو بندازه پایین و از درب پله های اضطراری وارد طبقات بشه.
یه نگاه به دور و برش انداخت اما چیزی پیدا نکرد که بهانه ای داشته باشه و بتونه بره بالا. میدونست که اون راهرو خلوته و تا قبل از شروع پله ها مشکلی نیست ولی مطمئن هم نبود که خودِ پله های اضطراری هم دوربین دارن یا نه؟
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد همه مدارک مربوط به هیثم و زیتون را برداشت و با خودش به جلسه برد. در راهِ جلسه ای که با مافوقش داشت، مرتب صحنه هایی از جلسه باغ یاس و مهمونی اون شب جلوی چشمش میومد ولی گیج تر میشد. چون خیلی دقتی روی اون همه مهمون نداشته و چه میدونسته که کی به کیه؟
تا اینکه به دفتر مافوقش رسید. منشی تا محمد را دید از جاش بلند شد و سلام کرد و اجازه خواست که ورودش را هماهنگ کنه. محمد چند لحظه پشت در موند تا منشی برگشت و دعوتش کرد داخل.
وقتی سلام و علیک کردند و نشستند، محمد بدون فوت وقت شروع کرد:
-ما مدارکی در دست داریم که میگه حرکات آقا حامد در خصوص برخی مسائل مهم خیلی ناپخته است و ممکنه سر از جاهای بدی دربیاره.
-اتفاقا دنبال این بودم که بپرسم چی شد بالاخره؟
-حالا عرض میکنم. چون منشی گفتند که شما نیم ساعت دیگه با وزیر جلسه دارین فقط یکی از موضوعات رو که خیلی از همش مهم تره عرض میکنم.
-بفرمایید.
-آقا حامد دست دو نفر گرفته و برای یکی از بزرگترین و حیاتی ترین موضوعات موشکی وارد کشور کرده که نه استعلام درست و حسابی رو پرونده شون هست و نه مقررات مرسوم رعایت شده.
-جدی میگی؟ پس چرا باهاش همکاری کردند؟
-منظورتون بچه های موشکی هست؟
-مگه با کسی دیگه هم از اینجور رابطه ها داشته؟