بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند.
✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️
#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و چهارم
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.»
خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد.
وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود.
به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند.
وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد.
یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن.
مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن!
مسعود ایستاد.
گفت: برگرد!
مسعود برگشت.
گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم.
مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!!
چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند.
همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند.
مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه.
ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت.
اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12