سلام علیکم یکی از واقعیات موثر بر معادلات اجتماعی، چه در مقیاس سازمانی، چه شهری، چه کشوری و چه جهانی، میزان قدرت همراهی با عدل مطلوب و مقابله با ظلم (در هر نوع و اندازه‌ای) است؛ چه اینکه کنش و واکنش ما تحت عنوان یا شیعی باشد، چه تحت لوای "مبارزه با ظلم و حمایت از مظلومان". واقعیت این است که در پیچیدگی‌های عجیب جوامع و حکمرانی و دانش در این روزگار و با فقدان دسترسی به حجت بالغه الهی در علم و عمل، با اضطراری مواجهیم که مراتب سنگینی از قاعده عقلائی-شرعی "الضرورات تقدر بقدرها" و راهبرد تقیه را پیش روی ما می‌گذارد. این مطلب در مواجهه با دشمنان داخلی و خارجی و بلکه در مواجهه با تصور و تلقی خودمان از دشمن و دشمنی چیست؟ چرا معتقدان به سیاست سازش، همواره به این واقعیت تمسک می‌کنند اما منتقدانش غالبا یا همیشه به پاسخ‌های شعارگونه و هیجان‌محور اکتفا می‌کنند، حتی در نوشتارهای علمی‌شان؟ چرا سخن دانش‌بنیانِ کارآمد گره‌گشایی در میانه‌ی این دو (اعتقاد و انتقاد) به چشم نمی‌آید؟ چرا تلقی عمومی از چنین مسائلی، حتی در فضای نخبگانی، نگاه صفر و یکی است، و نظرات جامع‌نگر "مبنا-واقع"مدار، سهم کافی در سبد گفتمان سیاسی-اجتماعی نمی‌یابد یا تحمل نمی‌شود؟ اساسا آیا این ارزیابی بنده از مسئله درست است؟ اگر نه، کدام عنصر/عناصر را نادیده گرفته‌ام؟ با تشکر