#داستان
قسمت چهل و هفتم
هاشم
+بابا رحمان من که بت گفته بودم نمیتونم از پسش بر بیام
رحمان همونطور که فرمون و میچرخوند گفت :هاشم جان این آقا از قاضی های مهم شورا صلاحیت هست، نمیخای که بری جای اون حکم بدی که، باس هر موقع از خونه میاد بیرون مراقبش باشی
+دِ همین دیگه، اگه یه لحظه غافل شم مرد بیچاره بیوفته بمیره تا آخر عمر عذاب وجدان میکشه منو، جون تو بعد این اتفاقا دل سابق و ندارم
_هاشم جان دیگه خیلی قضیه رو بزرگش داری میکنی، اینقدر سخت نگیر من میدونم از پسش بر میای
+نه رحمان من نیستم، بگرد یه کار دیگه واسه من پیدا کن
رحمان هوف بلندی کشید و گفت :امروز میرم ستاد ببینم چیکار میکنم واست، تو که ما رو کچل کردی بس که کار کار کردی
+نمیتونم تو خونه بمونم، فکر و خیال میزنه به سرم
+مربوط به همون همسایه روبه روییه؟
+آره
_کار دل توام درست میشه دادش نگران نباش به اون بالایی توکل کن
هیچ چی نگفتم و به فکر فرو رفتم. داشت چهارراه خونه ما رو رد میکرد که گفتم
+حواست کجاست رحمان؟ رسیدیم نگه دار
_آخ آخ، حواس که نمیزاری واسم
و سر کوچه نگه داشت
+پس خبر از تو
_برو به سلامت
از ماشین پیاده شدم و براش دست تکون دادم و به سمت خونه حرکت کردم. توی کوچه که رسیدم در خونشون باز شد و خانم محمدی با یک آقای مسن بیرون اومد. صدای محمدی رو شنیدم که رو به مرد گفت :پس خبر از شما آقای جوادی، لطفا کار منو جلو تر بندازید
جوادی :خیالتون راحت، بهتون زنگ میزنم
و از کنار من رد شد. به خانم محمدی با سر سلامی دادم که جوابم و نداد و در و بست.
خیلی کنجکاو شده بودم.از طرفی احساس میکردم خبر هایی هست
برای همین به طرف جوادی دویدم و گفتم
+آقا وایسا
جوادی برگشت طرفم و گفت :با منی جوون؟
+بله، چند تا سوال دارم
_بپرس
دست دست کردم و دست آخر گفتم:با این در سفیده چیکار داشتی؟
_باید به شما بگم؟
+من از آشنا هاشونم
_هر کی میخای باش من که نمیتونم اسرار مردم و به هرکس که گفت اشناشونه بگم
+ببین آقا من چندان اعصاب راحتی ندارم، یه کلام بگو با اینا چیکار داشتی
جوادی از لحنم فهمید که تقریبا عصبی هستم برای همین گفت
:دنبال خونه میگشت، املاکی نمیتونست بیاد، زنگ زد من برم صحبت کنم
+خونه؟
_آره، حالا اگه فضولیت تموم شد من برم؟
+زیاد از کپنت حرف میزنی، برو
جوادی عصبی دستی به کله ی کچلش کشید و رفت. برگشتم طرف خونه شون. یعنی تا این حد از من بیزار شده بودند که میخواستند از اینجا برن؟
#ادامه_دارد.......
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan