قسمت چهل و هفتم هاشم +بابا رحمان من که بت گفته بودم نمیتونم از پسش بر بیام رحمان همونطور که فرمون و میچرخوند گفت :هاشم جان این آقا از قاضی های مهم شورا صلاحیت هست، نمیخای که بری جای اون حکم بدی که، باس هر موقع از خونه میاد بیرون مراقبش باشی +دِ همین دیگه، اگه یه لحظه غافل شم مرد بیچاره بیوفته بمیره تا آخر عمر عذاب وجدان میکشه منو، جون تو بعد این اتفاقا دل سابق و ندارم _هاشم جان دیگه خیلی قضیه رو بزرگش داری میکنی، اینقدر سخت نگیر من میدونم از پسش بر میای +نه رحمان من نیستم، بگرد یه کار دیگه واسه من پیدا کن رحمان هوف بلندی کشید و گفت :امروز میرم ستاد ببینم چیکار میکنم واست، تو که ما رو کچل کردی بس که کار کار کردی +نمیتونم تو خونه بمونم، فکر و خیال میزنه به سرم +مربوط به همون همسایه روبه روییه؟ +آره _کار دل توام درست میشه دادش نگران نباش به اون بالایی توکل کن هیچ چی نگفتم و به فکر فرو رفتم. داشت چهارراه خونه ما رو رد می‌کرد که گفتم +حواست کجاست رحمان؟ رسیدیم نگه دار _آخ آخ، حواس که نمیزاری واسم و سر کوچه نگه داشت +پس خبر از تو _برو به سلامت از ماشین پیاده شدم و براش دست تکون دادم و به سمت خونه حرکت کردم. توی کوچه که رسیدم در خونشون باز شد و خانم محمدی با یک آقای مسن بیرون اومد. صدای محمدی رو شنیدم که رو به مرد گفت :پس خبر از شما آقای جوادی، لطفا کار منو جلو تر بندازید جوادی :خیالتون راحت، بهتون زنگ میزنم و از کنار من رد شد. به خانم محمدی با سر سلامی دادم که جوابم و نداد و در و بست. خیلی کنجکاو شده بودم.از طرفی احساس می‌کردم خبر هایی هست برای همین به طرف جوادی دویدم و گفتم +آقا وایسا جوادی برگشت طرفم و گفت :با منی جوون؟ +بله، چند تا سوال دارم _بپرس دست دست کردم و دست آخر گفتم:با این در سفیده چیکار داشتی؟ _باید به شما بگم؟ +من از آشنا هاشونم _هر کی میخای باش من که نمیتونم اسرار مردم و به هرکس که گفت اشناشونه بگم +ببین آقا من چندان اعصاب راحتی ندارم، یه کلام بگو با اینا چیکار داشتی جوادی از لحنم فهمید که تقریبا عصبی هستم برای همین گفت :دنبال خونه می‌گشت، املاکی نمیتونست بیاد، زنگ زد من برم صحبت کنم +خونه؟ _آره، حالا اگه فضولیت تموم شد من برم؟ +زیاد از کپنت حرف میزنی، برو جوادی عصبی دستی به کله ی کچلش کشید و رفت. برگشتم طرف خونه شون. یعنی تا این حد از من بیزار شده بودند که می‌خواستند از اینجا برن؟ ....... @mojaradan