یک بغل رز قرمز را گذاشته بود توی گلدان شیشهای و به آغوش کشیده بودشان. دست دیگرش توی دست مرد جوانی بود که بنظر همسرش میآمد. هر دو مشکی پوش بودند و آرام. این قرمزی گل ها بود که چشمانم را خیره کرد. ردشان را گرفتم. به یک قطعه سرک کشیدند و مثل کسی که پشیمان شود روی سکوی سیمانی نشستند.
صدای پیشخوانی اذان بلند بود.
سرنوشت گلها شده بود دل مشغولیام. آرام تر از آن بودند که بخواهم خیال کنم عزیزی از دست دادهاند. تا اتمام اذان وقت داشتم. خیال بافی در مورد سرگذشت این گلها بهترین گزینه بود تا مرد و زن جوان حرکتی بزنند؛ لابد این دسته گل، زبان عشق مرد بوده برای تبریک تولد یا سالگرد و ماهگرد عقدکنانشان. که بعد از این اتفاق دختر جوان گفته: «اصلا گل نمیخوام! بیا همشو ببریم پیش شهدا.»
شاید هم دختر نازک نارنجی ما، آنقدر بیتابی کرده و شب از خواب پریده و ناله کرده که همسرش به بهانه دور زدن توی خیابان، یک عالمه گل خریده و داده زیر بغلش تا بیاورد برای شهدا، بلکه آرام بگیرد.
مرد برای چند دقیقهای میرود و دوسه تا خانم دور دختر جوان را میگیرند.
جمع که زنانه میشود جرئت حضور پیدا میکنم...
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
✍️
#مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir