🌱 شبیه زندان است!
فرقش این است، آنها که داخلاند لبخند میزنند و هوای بیرون آمدن هم ندارند. احتمالا هربار که ما آدمهای عادی پشت میلههای موازی سبز رنگ میرویم تا اجازه ورود بگیریم،حبهحبه قند هم توی دلشان آب میشود و آن وقت هست که تازه میفهمند چقدر خوش اقبالند.
اینجا بیرونش زندان است!
حسینیه قرق شده برای ورود شهدا و خانواده هایشان...
حاج آقایی که چفیه عربی دارد و از صبح اینجا را هندل میکند با آقای کت شلواری وارد میشوند. مرد میانسال تا میخواهد اعتراض کند، حاج آقا بلند اعلام میکند: «با من است، مداح است.»
مرد کم نمیآورد: «خودت با کی ای حاجی؟»
حاجی این بار به پهنای صورت میخندد.
حتما کلی حبه قند هم توی دلش ...
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🌱 شبیه زندان است! فرقش این است، آنها که داخلاند لبخند میزنند و هوای بیرون آمدن هم ندارند. احتمالا
دوست دارم به بهانه های مختلف هِی بروم پشت میلهها!
عین بچههایی که اجازه ورود به اتاقی ندارند و کاملا اتفاقی وسیلههایشان آنجا جا میماند و با افراد توی اتاق کار مهمی دارند.
دختر جوان را به حرف میگیرم. همان که پوشیه چادر لبنانیاش صورتش را پوشانده.
_اصلا مگه قرار نبود که تشییع شلوغ باشه و همه اجازه داشته باشن بیان؟
چشمانش مهربان میشود: «خب بخاطر مسائل امنیتی مجبور به این برنامه شدند»
_حالا شهدا کجا هستند؟ مگر نگفتید ساعت ده میرسند؟ بردنشان مصلی؟
همچنان مهربان است: «نه عزیزم، همه رو نبردن! این دو نفر رو بردنشون خونههاشون برای وداع»
وداع؟!
چطور میشود یک کلمه به معنی (غم،اندوه، ناراحتی) نباشد، اما همهی این ها را تداعی کند؟!
این سوال را فقط توی دلم میپرسم.
میخواهم برگردم ولی دوباره دلم سوالش میآید:
_پس اون کاروانهایی که قرار بود از شهرهای دیگه برای تشییع بیان چیشدن؟ کنسل شدن؟
هنوز مهربان است. اما جواب این سوال را به همان مرد میانسال حواله میدهد...
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار بود بروید مراسم #سالگرد_سردار و برگردید...
چه رفتنی، چه آمدنی!
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
برگههای یادداشت!
دسته دسته در جای جای آرامستان نشستهاند. مردم را میگویم. همانها که نه از خانواده شهدا هستند نه جزء ردههای خاص. گلزار و مرقد سردار به روی این قشر بسته است. ولی جمعیتشان تمامی ندارد.
ورودی آرامستان پر تردد است. کسی نیست خبر بدهد؛ گلزار را بستهاند، نیایید؟!
یا هنوز امید دارند که تا چند لحظه و چند دقیقه بعد کسی تمام حصارها را کنار میزند، راهبندها برداشته میشود و مشایعت کنندگان را به داخل هدایت میکنند. همه زل زدهاند سمت صدایی که از میکروفون پخش میشود. صدایی که خانواده شهدا را برای تحویل شهیدشان راهنمایی میکند. اگر کسی گلزار و مرقد را قبلا ندیده باشد، حتی نمیتواند با این صدا، محل وداع با شهدا، دفن و جایی که باید نظم را در آن رعایت کنند، تصور کند!
شاید همه اینهایی که آمدهاند اینجا، نقش یک برگه یادداشت را دارند: «ما آمدیم، نبودید، ولی ماندیم...»
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین دیدارها همیشه متفاوتاند حتی اگر اتفاق خاصی نیفتد.
خودم را اینطور میدیدم: کولهای مرتب و منظم، پر شده از چفیه و روسری ارتشی. برنامهریزی یکهفتهای و بعد انتظارکشیدن تا روز موعود.
فکر میکردم قبل از آمدن به همه رفقایم خبر میدهم و التماس دعاهایشان را میپیچم لای بار و بندیلم تا بیاورم بدهم دستتان.
فکر میکردم باید توی راه یک صلواتشمار بیندازم دور انگشتم، ذکر بگویم تا برسم بالاسرتان تا توی فضای فوق معنویاش وصله ناجور نباشم!
خلاصه آرزویش بود ولی وصالش، نه.
میخواهم بگویم توی این چهار سال هیچکس ما را نطلبید.
حتما یادتان هست چندین بار حرفهای دخترانهام را جمع کردم بیاورم پیشتان، اما نشد.
ولی وقتی طلبیده شدیم هیچخبری از حرفهایی که زدم نبود.
چهارشنبه، آخرشب تصمیم گرفتیم و فردایش آمدیم. توی راه استرس مواجهشدن با چیزی را داشتیم که مبهم بود.
اولین مقصد هم بعد از رسیدن، بیمارستان بود و مجروحینش.
توی راه هم صلواتشمارِ دور انگشتم، التماسش فقط این بود که بتوانیم برای این حادثه خوب قلم بزنیم.
بعد از یک شبانهروز که مهمان شهرتان بودم تازه درهای بسته، باز شدند و آمدم توی گلزار.
آنقدر گیج بودم که حتی بعد از بالاآمدن از پلهها، بعد از دیدن آن عکس کاشیکاریشدهتان، هنوز هم نمیدانستم دارم به سمت شما میآیم!
پ ن: من حتی میخواستم متنی که از اولین دیدارم مینویسم خیلی کولاک باشد!
ما مبهوتیم و دلخوش به اینکه مگر جز به واسطه شما دعوت شدیم؟!
#ادامه_دارد
#اولین_دیدار
#گلزار_شهدا_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک بغل رز قرمز را گذاشته بود توی گلدان شیشهای و به آغوش کشیده بودشان. دست دیگرش توی دست مرد جوانی بود که بنظر همسرش میآمد. هر دو مشکی پوش بودند و آرام. این قرمزی گل ها بود که چشمانم را خیره کرد. ردشان را گرفتم. به یک قطعه سرک کشیدند و مثل کسی که پشیمان شود روی سکوی سیمانی نشستند.
صدای پیشخوانی اذان بلند بود.
سرنوشت گلها شده بود دل مشغولیام. آرام تر از آن بودند که بخواهم خیال کنم عزیزی از دست دادهاند. تا اتمام اذان وقت داشتم. خیال بافی در مورد سرگذشت این گلها بهترین گزینه بود تا مرد و زن جوان حرکتی بزنند؛ لابد این دسته گل، زبان عشق مرد بوده برای تبریک تولد یا سالگرد و ماهگرد عقدکنانشان. که بعد از این اتفاق دختر جوان گفته: «اصلا گل نمیخوام! بیا همشو ببریم پیش شهدا.»
شاید هم دختر نازک نارنجی ما، آنقدر بیتابی کرده و شب از خواب پریده و ناله کرده که همسرش به بهانه دور زدن توی خیابان، یک عالمه گل خریده و داده زیر بغلش تا بیاورد برای شهدا، بلکه آرام بگیرد.
مرد برای چند دقیقهای میرود و دوسه تا خانم دور دختر جوان را میگیرند.
جمع که زنانه میشود جرئت حضور پیدا میکنم...
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#قسمت_دوم
...دختر قصهی ما قم زندگی میکند. بعد از شنیدن خبر شهادت مادر و خواهر ۱۲ سالهاش، از راه میرسد. از این مادرها که از هر انگشتشان یک خیر و برکتی میریزد؛ از اردو جهادی خلاص میشده، میرفته پایگاه بسیج برای آموزش نظامی، کمک جمعآوری میکرده برای فقرا، لابلای اینها به فضای مجازی هم میرسیده. یک ربع قبل از شهادتش آخرین توئیتش را کار میکند. یا شاید هم دلیل رفتنش را: «حاضرم در راه این دین از من جدا گردد سرم/ من بمیرم باک نیست، اما بماند رهبرم»
از سه میوه ی زندگی اش، تهتغاری خانه را که انگار رسیدهتر از همه شده با خود میبرد.
حالا میفهمم دخترک جوان یا قلبی وسیع را از مادرش به ارث برده یا توی شوک است! دوست دارم شانههایش را محکم تکان بدهم و بگویم: «گریه کن، این داغ آنقدر سنگین است که باید صدایت را همه بشنوند»
این کار را نمیکنم و دوباره دلم میرود پیش رزهای قرمز؛ نکند هدیه روز مادر بودهاند، که دیر رسیده و حالا قرار است بین همه شهدا پخش بشوند...
#شهیدهمعصومه_بدرآبادی مادر شهیده #زینب_رحمتآبادی
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفرم دو قسمت شد...
فکرش را هم نمیکردم بالا رفتن از چندتا پله و رد شدن از یک راهرو که با داربستها شکل گرفته آنقدر همه چیز را عوض کند.
دنیای دیگری شد.
قطعه های خاکی.
مربعهایی که برخی مربوط به یک خانواده بود.
نه اینکه قبرستان خانوادگی باشد و به جا مانده از پدرِ پدربزرگ خانواده!
مادر و خواهر، مادر و فرزند و پدر و برادر بود که شانه به شانه هم آرام گرفته بودند.
و گل ها تازه و نمناک.
صدای شیونی نمیآمد، غم بود که میبارید...
از آنجا بود که قلم نیمه جانم، سست شد. وسواس بود که ولوله انداخت به جان کلمهها.
هرشب میگردم بین عکسها و صوت های ضبط شدهام.
و امشب هم...
#کربلای_کرمان
✍ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
تمام مدتی که حرف میزد نم اشک گوشه چشمش تکان نخورد. نه جرئت رها شدن داشت نه پا پس میکشید.
میگفت:
_شوهرم نظامی است. شب های زیادی را توی خانه تنها میمانیم. ترسو نیستم ولی دلتنگ میشوم. گاهی هم شیطان تغییر شکل میدهد؛ آب میشود، چکه میکند توی سینک. جری میشود و گربه های پشت شیشه را میاندازد به جان هم. دلم آشوب میشود.
راهش را بلدیم. پناه میگیریم توی گلزار.
گفته بود که شبهای جمعه مراسم است و خودش هم آنجا خادم.
ولی اینکه هرشب هوس کردند، سوئیچ بچرخانند و راهی شوند! برایم تعجب آور است و این بهت میشود چندتا علامت سوال:
+ شبها امنه؟
_آره میریم تو مهدیه...
+مهدیه همیشه بازه؟ شب هایی غیر از شب جمعه؟
_آره اینجا مثل خونهی بابا میمونه، اراده کنی، استقبال میکنن.
شبهای جمعه خاصترمیشود.
...میدانی مردم کرمان عادت داشتند حاجت هایشان را بپیچند لای دسته گل و بیاورند برای شهدا. پیش شهید مغفوری و شفیعی، اشک بشوند و سنگ بشویند و دست پر برگردند. اما از وقتی حاجی رفت جور دیگری شد. شبهای جمعه بچهها از راه دور میآیند دیدنی پدر خانواده. گوش تیز کنی، لهجهها خودشان حرف میزنند.
شده محل گعدههای فرهنگی، قرار های مهم ...
مطمئنم از این به بعد آدم های متفاوت تری را میزبان میشویم.
این جمله را جوری میگوید که نم اشک گوشه چشمش لحظه ای از دو دو زدن میایستد.
_بچه های من هم عادتی شدند. تا حوصلهشان سر میرود، تنها که میشوند، حتی وقتی از دنده چپ بیدار میشوند، خودشان پیشنهاد میدهند برویم گلزار. از من هم تشنه ترند. کیف آماده میکنند. با شوق میآیند و به زور برمیگردند خانه.
نگاهم میرود سمت پسر کوچکش؛ همانکه فکر میکردم از خانواده شهداست که این طور چسبیده به سنگ مزار.
ماشین نارنجی رنگش را گذاشته روی سنگ و زل زده به گلها. خب سخت است بیایی ببینی یک شبه محل بازیات شده باشد محل خواب آدمهایی که هرچه صداشان میکنی بلند نمیشوند.
خانم خادم دوباره حواسم را جلب میکند:
_هرکسی را اینجا نمیآورند. کرمان یک قبرستان جدید دارد، دور از شهدا. یک عمر آرزو داشتم اینجا خاک شوم. ادعای خادمی هم داشتم. خدا میداند اینها چه کرده بودند که خریدنشان!
حالا دلیل نماشک مردد را کشف میکنم...
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقل و نبات
قرار بود نقل و نباتها را روی هوا بگیریم.
حداقل گل درشتهایش را...
میریختند روی زمین دیگر فایدهای نداشت.
پیشنهاد خودشان بود چیزی که از همه بیشتر اتفاق می افتاد را جمع کنیم.
حالا بعد از یک روز صاف نشسته جلویم. انگشت شصتش را از سه گوشه کتاب ارتباط با خدا در نمیآورد.
_چهخبر؟
«از دیشب تا الان یه پنجاه تایی فحش اومد که حدود بیست و پنج تاییشو کنترل کردم.»
خوب کنتور انداخته برای خودش.
نقل و نبات رمز بینمان بود، همان چیزی که بی دریغ نثار هم میکردند.
به چشمهای قرمزش نگاه میکنم که مثل یک ساعت هوشمند ساعت سه نصف شب را یادآوری می کند.
_خوبه. امیدوارم فردا بهم بگی از بین سی تا نقل و نبات جلو بیشترشو گرفتی و فقط ده تاشو خیرات کردی! میشه؟
«سعی میکنم خانوم. حالا سه روز وقت داریم. بعضی نقلها خیلی کوچیکن از دست آدم در میره. مثلا خَر! دو حرف بیشتر نیس، تا بخوای جلوشو بگیری طرفو بر فنا داده دیگه!»
زبانم در مقابل حرف حق و صادقانهاش کوتاه است و فقط دندانهایم از پشت خندهی نه چندان ملیحم پیدا میشوند.
«ولی یه راهکارم برای اون پیدا کردیم.
با (ببخشید) اونهایی که رو زمین ریخته جمع میکنم.»
انگار یکی از آن نقلهایی که ازش حرف میزنیم خورده باشد وسط فرق سرم. تسبیحم را غلاف می کنم. باید بروم قندان زندگیخودم را بجورم ...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
من و زاویهها
هر عکسی توی گروه میگذاشتیم یک ایرادی ازش میگرفتند. هول هولی متن مینوشتم و یک عکس کادربندی نشده هم پشت بندش میفرستادم تا خانم اِدیتور توی قالب بنشاندش. همان چهارچوبی که برای روایت کربلایکرمان آماده شده بود.
از نظر خودم خوب بود، اصلا عکس ها باید حال بد و بدوبدو ها را نشان میداد. این نظر خیلی از هم گروهی ها هم بود، اما خانم اِدیتور تا عکس هارا قاب کند، سهچهارباری به روح پرفتوحمان صلوات های بلندبالایی میفرستاد:« کادر ندارید، کیفیت کمه، زاویه عکسها خوب نیست...»
من در حالت نرمال هم، از زاویه ها فقط زاویهمنفرجه، ۱۸۰درجه... را بهیاد دارم. چندسالی هم هست زاویهدید نویسندگی را...! آن هم با کلی تمرین. تازه اگر متن قصد پیچاندن نداشته باشد. که آنوقت مجبورم به صرف کردن چندمشخصهای عربی و فارسی تا دوزاریم صاف شود و بفهمم قلم دست کیست...
من توی کرمان، زاویه خودم با دنیارا هم گم کرده بودم و اینها انتظارات زیادی بود.
اصلا روزهای بعدازحادثه شرایطی نبود که بخواهیم ژست بگیریم و از هر سوژه دهتا عکس بگیریم تا مطلوبمان ظاهر شود.
اگر دست وبالمان نمیلرزید، حتما اشکوآه خانواده شهدا و جانبازان خجالت زدهمان میکرد که بخواهیم خودمان را کجوکوله کنیم، لنز در چشمهای ترشان بدوزیم و چیلیک چیلیک عکس بگیریم. تازه اگر منطقه امنیتی نبود. و مثلا حراست بیمارستان آخرسر گوشیهایمان را چک نمیکرد که مبادا از بیماران عکسی گرفته باشیم...
اما با همه این احوالات قبول داشتم و علاقه داشتم که کمی دست به دوربینم را تقویت کنم. این شد که پیشنهاد جذاب استاد را وسط هوا و زمین گرفتم. و دو روز پیش با رفقا باروبندیل بستیم به مقصد بافق، برای یک کارگاه دوروزه عکاسی. تا به گفته استاد خشابهای اسلحه تکمیل شود...انشاءالله...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی به جمع صمیمانه سِره اضافه شد، گفتم کار تمام است. دورادور میشناسمش. نه همکلاسی بودیم نه توفیق شاگردی داشتهام. اما همینکه دیدمش کلمه منتقد بیپروا توی ذهنم شکل گرفت. شنیده بودم همکلاسیهایش آنقدر که از صاف شدن زیر تریلی انتقاد های او میترسیدند از استادشان هراس نداشتند.
زدم توی پهلوی بغل دستی و گفتم: «نقدهامونو غلاف کنیم که صاحابش اومد.»
هنوز ننشسته برگه های یادداشت را جلوی خودش ردیف کرد. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که نوبت به او رسید. چراغ میکروفونش روشن شد.
چهارتا برگه مربع شکل یک مربع بزرگتر را جلو رویش درست کرده بودند و هر از گاهی از آنها کمک میگرفت تا انسجام صحبت حفظ شود. از تشکر و تبریک و غبطه خوردن به حال نویسنده روحالله گذشت.
رسید به خودش، به اینکه چند روزی است توی کتاب غرق شده. گفت صفحه جدیدی از شناخت امام توی زندگیاش باز شده. مجذوب بود و متواضع...
نگاهم برای دقایقی متفاوت میشود به کتاب. شاید هم ما کتاب خوانهای حرفهای نیستیم که روح الله آنقدر ثقیل و عجیب افتاده...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir