eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌دانم از این همه اثر انگشت کدام سرانگشت شماست! حتمی اگر از پیکرهای پاکتان دستی باقی‌مانده باشد باید سرانگشت چند تا از شماها آبی باشد. دلم گواهی می‌دهد چند تا از شما پای این عهدنامه ایستاده‌اید. نیت کرده‌‌اید در راه روشن شهدا بمانید. بعد انگشت زدید توی استامپ و خوب که مطمئن شدید رنگ گرفته طوری بنر را نقش زده‌اید که خدا بی‌معطلی قبولتان کرده. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فردا روزی اگر مصرف و کشور بالا رفت، تعجب نکنید. دو روز نگذشته هنوز، پدرومادرها شال و کلاه کرده‌اند، دست بچه‌ها را گرفته‌اند و نه اینکه انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد؛ اتفاقا همه می‌دانند اتفاق مهمی افتاده. خون مظلوم ریخته شده و کسی به خودش اجازه داده غلط اضافی کند. آدم معمولی‌های توی اینطور موقعیت‌ها از جانشان محافظت می‌کنند. منطقی هم همین است. عاشق‌ها اما، می‌آیند وسط صحنه. دست زن و بچه را هم می‌گیرند. چه بسا بچه‌ها دست پدرمادرها را می‌گیرند و کشان کشان می‌آورند وسط ماجرا. خوش‌خیالی‌ست اگر فکر کنی این مردم از مرگ می‌ترسند. حالا با هر قطره خونی که به زمین ریخته، هزارتا دختر کاپشن صورتی و پسر کاپشن مشکی از زمین می‌جوشد و مرگ را به بازی می‌گیرد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
برگه‌های یادداشت! دسته دسته در جای جای آرامستان نشسته‌اند. مردم را می‌گویم. همان‌ها که نه از خانواده شهدا هستند نه جزء رده‌های خاص. گلزار و مرقد سردار به روی این قشر بسته است. ولی جمعیت‌شان تمامی ندارد. ورودی آرامستان پر تردد است. کسی نیست خبر بدهد؛ گلزار را بسته‌اند، نیایید؟! یا هنوز امید دارند که تا چند لحظه و چند دقیقه بعد کسی تمام حصارها را کنار می‌زند، راه‌بندها برداشته می‌شود و مشایعت کنندگان را به داخل هدایت می‌کنند. همه زل زده‌اند سمت صدایی که از میکروفون پخش می‌شود. صدایی که خانواده شهدا را برای تحویل شهیدشان راهنمایی می‌کند. اگر کسی گلزار و مرقد را قبلا ندیده باشد، حتی نمی‌تواند با این صدا، محل وداع با شهدا، دفن و جایی که باید نظم را در آن رعایت کنند، تصور کند! شاید همه این‌هایی که آمده‌اند اینجا، نقش یک برگه یادداشت را دارند: «ما آمدیم، نبودید، ولی ماندیم...» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دارم مثل کوهنوردی که خوره‌ی فتحِ قله افتاده به جانش راه می‌روم. مثل داغدیده‌ای که تازه خبر فوت عزیزش را شنیده و هنوز امید دارد دروغ باشد، قدم برمی‌دارم. جاده‌ی کنار کوه گلزار را گرفتم و با خودم می‌گویم «نه، این امنیتی‌ها از عمد گفته‌اند سمتِ مزار حاج قاسم بسته است.» الکی گفته‌اند تشییع نداریم. تا کسی شلوغ نکند. مگر می‌شود این همه شهید بدون هیچ آدابی دفن شوند؟ هیچ علامتی از بسته بودن مزار به چشم نمی‌خورد. مردم شده‌اند رود سربالا و راه گرفته‌اند تا گلزار. وسطشان قطره هستم و کشیده می‌شوم بالا. صدای بلندگو اکو می‌شود: «خانواده شهید منصوری، خانواده شهید منصوری بیان …» نامفهوم است ادامه‌ی جمله‌اش. باز میکروفن نام خانواده‌ای دیگر را می‌گوید و انگار که دوست داشته باشد آخر جمله‌اش را ایضاً بزند چیزی ناواضح می‌گوید. یکی‌یکیْ تنها این اسم شهداست که دارد توی ذهنم اکو می‌شود. شبیه وقت‌هایی که توی مراسم تقدیر نشسته باشم تا برگزیده‌ها را معرفی کنند. نمی‌فهمم با خانواده‌ها چکار دارد که مدام صدایشان می‌زند. دارم به سوالم فکر می‌کنم که می‌خورم به یک راهبند از جنس فلز. صدای میکروفن واضح شده است. خانواده شهید ... تشریف بیاورند تابوت را تحویل بگیرند. تحویل بگیرند؟! این همه داشته نام شهدا را می‌گفته برای همین؟! بهت صحبت‌های بلند شده از میکروفن حواسی برایم نمی‌گذارد تا به بسته بودن مزار حاج‌قاسم فکر کنم... ادامه دارد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
... همه ایستاده‌ایم پشت یک راهبند به فاصله‌ی پنجاه متر تا گلزار و مسجد اصلی. یعنی تشییع از راه دور؟ میکروفون میگوید: «خانواده شهید … بیایید برای خداحافظی با شهیدتان. پنج‌دقیقه‌ای خداحافظی کنید.» نمی‌شود درک کرد. نمی‌شود بیان کرد. باید حتی از عمد بگذارم کنج دلم تا غمباد شود. حس و حالم را می‌گویم. آخر این دیگر چه فضایی است؟! ذهنم را که دارد می‌رود توی بقیع و غربتش را می‌آورد جلوی چشممْ نمی‌توانم کنترل کنم. اشکم را که دارد تشییع مخفیانه و عزاداری توی سکوت برای مادری جوان را تصویر می‌کند را هم... میکروفون از خانواده‌ها خواهش می‌کند سریع تر تابوت‌ها را تحویلشان دهند. دوست دارم خُرد کنم آن میکروفون را. چرا دارد حرف محال می‌زند؟! به فکر آن مرد داغ‌دارِ ۹ عزیز نیست، وقتی دارد این حرف‌ها را می‌زند…؟! نکند حال آن مرد را دیده که بلافاصله می‌گوید: «عزیزانِ من صبور باشید. خانواده‌هایی که بی‌تاب‌ترند را آرام کنید.» از میکروفون صدایی درنمی‌آید اما کار تمام نشده. انگار حالا نوبت درددل‌هایِ سرحوصله‌یِ خانواده‌ها با شهدایشان است. صدایشان پیچیده توی آسمان گلزار... این صدا را دوست دارم. خیلی زیاد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تکیه‌ داده‌ام به دیواری. توی شلوغی نیستم. صداهای دوروبر را کاملا واضح می‌شنوم. روبه‌روی‌ام کاشی‌های روی زمین به صورت سرتاسری کنده شده. و خاک زیر کاشی‌ها، کاملا معلوم است که آب‌ خورده. نم دارد. چند قطعه سنگ سفید صاف از جنس مرمر را به فاصله‌های منظم نشانده‌اند توی خاک. انگار باغبانی که خیلی مقرراتی و منظم خواسته باشد اواخر اسفند نهال‌های جدیدش را به خاک بسپارد. نهال‌هایی که هر کدامشان شناسنامه دارند. رفت و آمد آدم‌ها زیاد است. اما توقف نه. فقط گاهی دوسه‌نفری می‌آیند، انگشت به دندان می‌گیرند، چشم خیره می‌کنند به اسامی حک‌شده روی سنگ‌ها. سری تکان می‌دهند و بعد به یک سنگ خاص اشاره می‌کنند. درگوشی حرف می‌زنند. شانه‌هاشان می‌لرزد و سر به‌زیر و آرام از گوشه‌ی تصویر چشم‌هایم خارج می‌شوند. مابقی آدم‌ها احساس غالبشان اضطراب است. پریشانی‌است. بی‌قراری‌است. از دست‌هایی که آرام روی پاهاشان می‌کوبند می‌فهمم. از حسرتی که بی‌صدا توی چشمان موج می‌زند. از سری که به نشانه‌ی افسوس چپ و راست می‌چرخانند. صدای قدم‌ها قاطی شده توی صدای مویه‌هایی آرام و غریبانه‌ی گوشه‌کنار فضا. شده‌ام شبیه کسی که روبه‌رویش یک‌نفر را به رگبار بسته‌اند. توانایی گریه ندارم. می‌خواهم داد بزنم. آن‌قدر بلند که صدایم مثل یک سیلی بخورد روی مغزم و مرا به خود بیاورد. بفهماندم کجا نشسته‌ام. بترکد بغضم. خالی شوم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
از منِ شوک‌زده وسط ۳۰ تا انسانی که تازه دو روز است اسم شهید نشسته ‌پیش اسمشان نویسنده در نمی‌آید. من باید اول تکلیف حس‌هایم را برای خودم حل کنم بعد بیانشان کنم بعد بنویسمشان. بغض راه نفس را می‌بندد و بهت راه عقل. من تلنگر می‌خواهم. از خاک سرد توقعی ندارم. از خون گرم شهید ولی چرا. تمام التماسم را جمع می‌کنم توی چشمانم. خیره می‌شوم به ۹تا سنگِ کنار هم. ۹تا نهال سرو کاشته شده. ۹تا فامیلی که در پیشگاه خدا دوروز پیش همگی اقدام به تغییر شناسنامه کرده‌اند. به خدا گفته‌اند اگر راضی باشی لطفا اسم شهید بیاید اول اسممان. خدا هم به تک‌تک‌شان گفته یا ایتها النفس‌المطمئنه برگرد پیش خودم. از این ۹تا غریبِ مظلوم می‌خواهم کمکم کنند. خودشان نجاتم دهند از این بُهت. مردی دست در دست دخترش وارد محوطه می‌شود. می‌ایستد روبه‌روی چند تا سنگ. با دست به خا‌ک‌ها اشاره می‌کند. یکی‌یکی. مثل مامور سرشماری انگشت اشاره می‌گیرد روی سنگ‌ها و نام‌های حک‌شده رویش را بلندبلند می‌خواند. شاید او هم می‌خواهد خودش را از شوک نجات دهد. نام می‌برد. هر ۹تا را. ۹بار می‌گوید سلطانی و یکهو مردانه می‌زند زیرگریه. این یعنی حاجت گرفته. این یعنی فهمیده چه بلایی به سر هم‌شهری‌اش آمده. روی زانوهایش می‌نشیند. دو طرف شانه‌ی دخترش را می‌گیرد. توی چشم‌هایش نگاه می‌کند. می‌چسباندش به بغل. از خود جدایش می‌کند و آرام می‌گوید:«فدای اون کاپشن صورتی‌ت بشم.» زنانه می‌زنم زیر گریه. شهید کاپشن صورتی حاجتم را می‌دهد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
...دختر قصه‌ی ما قم زندگی می‌کند. بعد از شنیدن خبر شهادت مادر و خواهر ۱۲ ساله‌اش، از راه می‌رسد. از این مادرها که از هر انگشت‌شان یک خیر و برکتی می‌ریزد؛ از اردو جهادی خلاص می‌شده، می‌رفته پایگاه بسیج برای آموزش نظامی، کمک جمع‌آوری می‌کرده برای فقرا، لابلای این‌ها به فضای مجازی هم می‌رسیده. یک ربع قبل از شهادتش آخرین توئیتش را کار می‌کند.‌ یا شاید هم دلیل رفتنش‌ را: «حاضرم در راه این دین از من جدا گردد سرم/ من بمیرم باک نیست، اما بماند رهبرم» از سه میوه ی زندگی اش، ته‌تغاری خانه را که انگار رسیده‌تر از همه شده با خود می‌برد. حالا می‌فهمم دخترک جوان یا قلبی وسیع را از مادرش به ارث برده یا توی شوک است! دوست دارم شانه‌هایش را محکم تکان بدهم و بگویم: «گریه کن، این داغ آنقدر سنگین است که باید صدایت را همه بشنوند» این کار را نمی‌کنم و دوباره دلم می‌رود پیش رزهای قرمز؛ نکند هدیه روز مادر بوده‌اند، که دیر رسیده و حالا قرار است بین همه شهدا پخش بشوند... مادر شهیده ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تمام مدتی که حرف می‌زد نم اشک گوشه چشمش تکان نخورد. نه جرئت رها شدن داشت نه پا پس می‌کشید. می‌گفت: _شوهرم نظامی است. شب های زیادی را توی خانه تنها می‌مانیم. ترسو نیستم ولی دل‌تنگ می‌شوم. گاهی هم شیطان تغییر شکل می‌دهد؛ آب می‌شود، چکه می‌کند توی سینک. جری می‌شود و گربه های پشت شیشه را می‌اندازد به جان هم. دلم آشوب می‌شود. راهش را بلدیم. پناه می‌گیریم توی گلزار. گفته بود که شبهای جمعه مراسم است و خودش هم آنجا خادم. ولی اینکه هرشب هوس کردند، سوئیچ بچرخانند و راهی شوند! برایم تعجب آور است و این بهت می‌شود چندتا علامت سوال: + شبها امنه؟ _آره می‌ریم تو مهدیه... +مهدیه همیشه بازه؟ شب هایی غیر از شب جمعه؟ _آره اینجا مثل خونه‌ی بابا میمونه، اراده کنی، استقبال می‌کنن. شب‌های جمعه خاص‌ترمی‌شود. ...می‌دانی مردم کرمان عادت داشتند حاجت هایشان را بپیچند لای دسته گل و بیاورند برای شهدا. پیش شهید مغفوری و شفیعی، اشک بشوند و سنگ بشویند و دست پر برگردند. اما از وقتی حاجی رفت جور دیگری شد. شبهای جمعه بچه‌ها از راه دور می‌آیند دیدنی پدر خانواده. گوش تیز کنی، لهجه‌ها خودشان حرف می‌زنند. شده محل گعده‌های فرهنگی، قرار های مهم ... مطمئنم از این به بعد آدم های متفاوت تری را میزبان می‌شویم. این جمله را جوری می‌گوید که نم اشک گوشه چشمش لحظه ای از دو دو زدن می‌ایستد. _بچه های من هم عادتی شدند. تا حوصله‌شان سر می‌رود، تنها که می‌شوند، حتی وقتی از دنده چپ بیدار می‌شوند، خودشان پیشنهاد می‌دهند برویم گلزار. از من هم تشنه ترند. کیف آماده می‌کنند. با شوق می‌آیند و به زور برمی‌گردند خانه. نگاهم می‌رود سمت پسر کوچکش؛ همان‌که فکر می‌کردم از خانواده شهداست که این طور چسبیده به سنگ مزار. ماشین نارنجی رنگش را گذاشته روی سنگ و زل زده به گلها. خب سخت است بیایی ببینی یک شبه محل بازی‌ات شده باشد محل خواب آدم‌هایی که هرچه صداشان می‌کنی بلند نمی‌شوند. خانم خادم دوباره حواسم را جلب می‌کند: _هرکسی را اینجا نمی‌آورند. کرمان یک قبرستان جدید دارد، دور از شهدا. یک عمر آرزو داشتم اینجا خاک شوم. ادعای خادمی هم داشتم. خدا می‌داند اینها چه کرده بودند که خریدنشان! حالا دلیل نم‌اشک مردد را کشف می‌کنم... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir