استاد...
طوری باهات حرف میزد انگار همه دنیا پشتش ایستادهاند؛ مثل کوه. در جواب هیچ پرسشی وانمیماند. از هر کجا شروع میکردی ادامه میداد. بحثهایش نقطه پایان نداشت. نقطه پایان وقتی بود که مثلا یک ساعت از تمام شدن وقت گذشته بود و او همچنان مثل دقیقه یک بازی میکرد. سوت پایان را هیچ وقت خودش نمیزد. بچهها هم از پانشینیاش سیر نمیشدند. آنقدر بدون لکنت و دستانداز یکدست هر چیزی را توصیف میکرد انگار فیلمش را جلوی چشمت میدیدی. گاهی میگفت پنج هزار صفحه در مورد فلان چیز خواندهام. اینجوری بود که دیگر کسی برای حرفهایش سند نمیخواست.
از هر تیپ و مسلکی پابندش بودند. از دخترهای قرتی گرفته تا پسرهای فرق کجیِ الهی قلبی محجوب.
قاعده " مربی باید خوشتیپ باشد و اهل نونوار" را او برای همیشه در ذهن من شکست. فکر و ایده و فهمش بود که آدم را سیر میداد بدون اینکه بفهمی چه بر سرت آمده. از پای حرفهای صمیمی و پر مغزش که بلند میشدی نمیدانستی چه حالی شدی؟ انگار زلزلهای آمده و تو را بهم ریخته!
بقول بچهها موتور آدم را میآورد پایین...
#استاد_محمدحسین_فرجنژاد
✍ #زهرا_عوض_بخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نه تنها شهید سلیمانی از سردار سلیمانی اثرگذارترست بلکه همه آدمها وقتی خونشان در راه مکتبشان میریزد اثرگذارتر میشوند.
شاید چنین قابی در هیچ جای دیگر این دنیا و در هیچ زمان دیگری تکرار نشده باشد.
اینها، چه دختر بچهای با گوشواره قلبی و کاپشن صورتی و چه میانسال و موسفید کرده، همه یک چیز را به تصویر کشیدند. نورانیت حق و سیاهی باطل.
#کربلای_کرمان
✍️ #زهرا_عوض_بخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نمیدانم از این همه اثر انگشت کدام سرانگشت شماست! حتمی اگر از پیکرهای پاکتان دستی باقیمانده باشد باید سرانگشت چند تا از شماها آبی باشد.
دلم گواهی میدهد چند تا از شما پای این عهدنامه ایستادهاید. نیت کردهاید در راه روشن شهدا بمانید. بعد انگشت زدید توی استامپ و خوب که مطمئن شدید رنگ گرفته طوری بنر را نقش زدهاید که خدا بیمعطلی قبولتان کرده.
#کربلای_کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان
✍️ #زهرا_عوض_بخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
سنگ این جدول روزی جای پای پسرکان بازیگوش بوده. روزی محل استراحت پیری خسته در مسیر گلزار. اما امروز اگر زبان داشت سِرّی را برملا میکرد. او دیده که کدام ملعون بمب را رسانده اینجا و خونها از مردم ریخته. کاش حرف میزد و قصه را فاش میکرد.
این روزها شاید همین سنگ جدول و تابلوی راهنمایی روی آن دوباره سنگ محکی شود برای آدمها. برای قضاوتهایشان. برای انتخابهایی جدید در دورانی که حق و باطل را با هم درآمیختند.
#کربلای_کرمان
#مقتل_شهدای_کرمان
✍️ #زهرا_عوض_بخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
"جامعه نسوان را چه به این کارها!"
این جمله دقیقا میتواند به این معنی باشد که هرگز و ابدا عکاسی به درد من نمیخورد. یعنی سنت یزدی اصلا خوش ندارد یک زن دستانش را تا جایی که تاندونهایش کشش دارند دراز کند و یک زاویه از سوژه را عکس بگیرد. با چادر چاقچور و یال و کوپال ولو شود کف زمین و نمای ورودی یک مکان تاریخی را عکاسی کند. سر و گردن را تا جایی که سوراخهای بینیاش به جای چشمانش دیده شود کج کند گلدسته امامزاده را کامل کادر ببندد. یک جورهایی گاو پیشانی سفید باشد و سر و گوشش بجنبد برای شنیدن صدای سوژهها! چه در خلوت چه وسط بلبشوی جماعت...
در شرایطی که شدیدا معتقدم مامان باید شیرش را حلالم کند شک نشسته بود کنج مغزم و دلم را میلرزاند.
جز آن در موقعیتی نبودم که دوره عکاسی شرکت کنم. یک جورهایی اصلا رو نداشتم به کسی بگویم دارم جمع و جور میکنم از یزد بکَنم بروم بافق دوره عکاسی.
در یکی از نادرترین حالات زندگی از اعتبارهای قبلیام استفاده کردم. به جای گفتن "دوره عکاسی با موبایل" در لفافه گفتم دوره مربوط به امورات نویسندگی هست.
هنوز کار لنگ میزد. گیرم بروم. بچهها را چهطور دو روز توی اتاق هتل بکارم؟! دل پیش بچهها و عقل وسط فوکوس فولوی کلاس؟!
فکری شدم حتی بروم سراغ قرآن و استخاره کنم؛ خدایا! بمانم یا بروم؟! آیا به جان بخرم این همه حاشیه را!
"تجهیز به سلاح دفاع از باورها! "
تک جملهای که همه شکها را شست برد. دلم اینجا گیر بود.
مامان نمیداند ریشه این حرفهای عامیانه را کی زده!
همان نیمهشبها که اشک داغ از دو چشمش شره کرده که خدایا! بچه شیعهها را در راه خودت تجهیز کن!
حالا یک ساعت مانده از بافق برسیم خانه. راضیام. دوره جذابتر و مفیدتر از آنچه فکر میکردم بود!
دم بانیانش گرم؛ محفل نویسندگان منادی، استانداری یزد، فرمانداری بافق و تیم هنرمند عکاس بانو!
✍ #زهرا_عوض_بخش
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فیگور و استایل آقای حکیمیان فقط یک چیز میگفت: "کاری که از دستم برمیومده انجام دادهام." در بیان او ذرهای منم ندیدم. کتابْ خودش بوی عطر داشت. عطر روحالله.
بعضی بد نقد میکردند. وصلههای نچسب و روی مخ! میفهمیدم تعجب میکند. فقط از زاویه نگاهش. بعضی خیلی تحویل میگرفتند. ذوقی نمیکرد.
بعضی خام و نارس و بعضی زیادی کتاب را آش و لاش کرده بودند!
من یک چهارم کتاب را خوانده بودم. صد صفحه! چند بار آمدم دکمه میکروفون را بزنم که نصف صفحه مقدمه را اگر دو بار خوانده بودید هشتاد درصد حرفتان را فاکتور میگرفتید. آدمها ذاتا دلشان میخواهد درباره چیزی که در ذهنشان نشسته با کسی حرف بزنند.
جناب استاد مظفر سالاری چانهاش زود گرم میشد. اگر وا میدادی تا صبح برایت از کهنو و نادرابراهیمی خاطره میگفت. وقت کم آمد. سه ساعت تمام نقد و نکته. به جز دو خط تعارفات رسمی اول جلسه تمام برنامه آموزش خالص بود برایم. نکته زیاد گفتند و شنیدیم. فقط یکجا آقای حکیمیان از ته دل خندید. آن هم وقتی بود که گفت کتاب را مینوشتم میدانستم هم باید جواب دوستان امام را بدهم هم جواب دشمنانش را...
#زهرا_عوض_بخش
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir