استاد...
طوری باهات حرف میزد انگار همه دنیا پشتش ایستادهاند؛ مثل کوه. در جواب هیچ پرسشی وانمیماند. از هر کجا شروع میکردی ادامه میداد. بحثهایش نقطه پایان نداشت. نقطه پایان وقتی بود که مثلا یک ساعت از تمام شدن وقت گذشته بود و او همچنان مثل دقیقه یک بازی میکرد. سوت پایان را هیچ وقت خودش نمیزد. بچهها هم از پانشینیاش سیر نمیشدند. آنقدر بدون لکنت و دستانداز یکدست هر چیزی را توصیف میکرد انگار فیلمش را جلوی چشمت میدیدی. گاهی میگفت پنج هزار صفحه در مورد فلان چیز خواندهام. اینجوری بود که دیگر کسی برای حرفهایش سند نمیخواست.
از هر تیپ و مسلکی پابندش بودند. از دخترهای قرتی گرفته تا پسرهای فرق کجیِ الهی قلبی محجوب.
قاعده " مربی باید خوشتیپ باشد و اهل نونوار" را او برای همیشه در ذهن من شکست. فکر و ایده و فهمش بود که آدم را سیر میداد بدون اینکه بفهمی چه بر سرت آمده. از پای حرفهای صمیمی و پر مغزش که بلند میشدی نمیدانستی چه حالی شدی؟ انگار زلزلهای آمده و تو را بهم ریخته!
بقول بچهها موتور آدم را میآورد پایین...
#استاد_محمدحسین_فرجنژاد
✍ #زهرا_عوض_بخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir