🔻 رشته استوریهایی از حال و هوای بیمارستان شهید باهنر کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
#کربلای_کرمان
#قسمت_اول
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تکیه دادهام به دیواری. توی شلوغی نیستم. صداهای دوروبر را کاملا واضح میشنوم. روبهرویام کاشیهای روی زمین به صورت سرتاسری کنده شده. و خاک زیر کاشیها، کاملا معلوم است که آب خورده. نم دارد. چند قطعه سنگ سفید صاف از جنس مرمر را به فاصلههای منظم نشاندهاند توی خاک. انگار باغبانی که خیلی مقرراتی و منظم خواسته باشد اواخر اسفند نهالهای جدیدش را به خاک بسپارد. نهالهایی که هر کدامشان شناسنامه دارند.
رفت و آمد آدمها زیاد است. اما توقف نه. فقط گاهی دوسهنفری میآیند، انگشت به دندان میگیرند، چشم خیره میکنند به اسامی حکشده روی سنگها. سری تکان میدهند و بعد به یک سنگ خاص اشاره میکنند. درگوشی حرف میزنند. شانههاشان میلرزد و سر بهزیر و آرام از گوشهی تصویر چشمهایم خارج میشوند. مابقی آدمها احساس غالبشان اضطراب است. پریشانیاست. بیقراریاست. از دستهایی که آرام روی پاهاشان میکوبند میفهمم. از حسرتی که بیصدا توی چشمان موج میزند. از سری که به نشانهی افسوس چپ و راست میچرخانند. صدای قدمها قاطی شده توی صدای مویههایی آرام و غریبانهی گوشهکنار فضا.
شدهام شبیه کسی که روبهرویش یکنفر را به رگبار بستهاند. توانایی گریه ندارم. میخواهم داد بزنم. آنقدر بلند که صدایم مثل یک سیلی بخورد روی مغزم و مرا به خود بیاورد. بفهماندم کجا نشستهام. بترکد بغضم. خالی شوم.
#قسمت_اول
#کربلای_کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_اول
میروم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی میشود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانوادهای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر.
تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان میدهد. از روی گوشی. داخل بیتالزهرا کنار تصویر سردار چشماش میدرخشد. با ذوق به بقیه نشان میداده که باعموجان عکس گرفتم.
پدرش به قول کرمانیها گریه میشود.
_میگفت نمیخواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازهها کار میکنم.
زبان میکشد دور لب خشکیدهاش.
_کمکخرجمان بود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
مرد از هر ایرانی، ایرانیتر حرف میزند. بدون لهجه افغانستانی.
زن جوانی جلو میآید. عروس خانه است.
_از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی میکرد.
تهتغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر.
_ ماه رمضان، گفت امروز افطاری میگیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه!
گوشیاش زنگ میخورد. قطع میکند. ذهن پریشانش را جمع میکند.
_تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس میکرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
ذهن عروس خانواده فلشبک میخورد.
_ وسیله نداشتیم. سیزدهبهدر اصرار در اصرار برویم کنار حاجقاسم. اونجام هی بطری آب میکرد میریخت رو قبر شهدا.
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
شکوفههای زیتون
از قایق پیاده شد. تا کف پاهایش، خاک غزه را لمس کرد، سجده شکر به جا آورد.
اینکه خودش را از این طرف دریای مدیترانه، به آن طرف رسانده بود، پیروزمندانه، دستانش را جلوی دوربین بالا برد و فریاد کشید: «فیری، فیری، فلسطین.» آنهایی که دورش را گرفته بودند، همه سرمستانه بلند بلند چند بار تکرار کردند.
همان قدم اول، دست گذاشت روی آلونکی ساده در شمال غزه. دلش میخواست، همه اهالی شهر را یکییکی بغل بگیرد و حرف دلش را کنار گوششان زمزمه کند:« روز و شبی نبود که به آمدن در بینتان فکر نکنم. بارها خواب این لحظه را میدیدم. دائم به خودم میگفتم چطور در ایتالیا آب خوش از گلویم پایین میرود و همسایهام جلوی توپ و تانک دشمن پی پناهی میگردد. حالا که زیر یک آسمان نفس میکشیم، قول میدهم با گوشت و پوست و خونم، صدایتان را به همه عالم برسانم.»
صبح نشده تا چشم باز میکرد، بین مردم غزه میچرخید. دل به دلشان میداد. وقتی پای دردلشان مینشست، نه ساعت برایش مهم بود، نه ثانیه. به خانه که برمیگشت، تا قلم به دست نمیشد و نقطه پایان را نمیگذاشت، چشمانش آرام نمیگرفت.
#قسمت_اول
✍️ #زینب_ملاحسینی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir