📌 عاشقی به اسم «دیوید»
با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتریش شده بود و باید برای تحویل رنگ و رساندن طرحهای کاشیِ ما، مدتی را با ما همکاری میکرد.
تازگیها به ضرب و زور ارتباطهای فیسبوکی با طلبهای شیعه در پاکستان که هم فارسی میدانست، هم انگلیسی، کمی زبان مکالمه یاد گرفته بودم و دیوید شده بود همان سر کچلی که سطح صاف کلهاش برای یاد گرفتن دلاکی جان می داد! اعتماد به سقفم به حدی رسیده بود که در حضور مترجم ایرانیِ دیوید مستقیماً با همان جملاتی که یاد گرفته بودم و با افزودن پانتومیمی از حرکات صورت و دست و بدن منظورم را میرساندم؛ و دیوید همیشه لطف داشت: «اَخمِد! تو خوب انگلیسی صحبت میکنی!»
داخل اتاق، داخل سالن تولید و در کارهای مشترک با دیوید در مورد مسائل مختلفی – آن هم به سختی – همصحبتی میکردم. تکنسین تر و فرزی که اوایلْ تعجب می کرد از تعارفی که لحظه ورود یا خروج از درها به او میزدم و بعد از اینکه توضیح دادم در ایران چیزی داریم به اسم «تعارف» و «احترام به میهمان» محبتش بیشتر از قبل شد. بعد از مدتی کارمان رسید به هدیه دادن به هم؛ نمیدانم در جواب چه محبتی، به او قرآن انگلیسی هدیه کردم. همان لحظه نشست و فهرست را جلوی چشم من بالا و پایین کرد تا انگشتش روی جایی در فهرست خشک شد. صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!»...
#ادامه_دارد
✍ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین دیدارها همیشه متفاوتاند حتی اگر اتفاق خاصی نیفتد.
خودم را اینطور میدیدم: کولهای مرتب و منظم، پر شده از چفیه و روسری ارتشی. برنامهریزی یکهفتهای و بعد انتظارکشیدن تا روز موعود.
فکر میکردم قبل از آمدن به همه رفقایم خبر میدهم و التماس دعاهایشان را میپیچم لای بار و بندیلم تا بیاورم بدهم دستتان.
فکر میکردم باید توی راه یک صلواتشمار بیندازم دور انگشتم، ذکر بگویم تا برسم بالاسرتان تا توی فضای فوق معنویاش وصله ناجور نباشم!
خلاصه آرزویش بود ولی وصالش، نه.
میخواهم بگویم توی این چهار سال هیچکس ما را نطلبید.
حتما یادتان هست چندین بار حرفهای دخترانهام را جمع کردم بیاورم پیشتان، اما نشد.
ولی وقتی طلبیده شدیم هیچخبری از حرفهایی که زدم نبود.
چهارشنبه، آخرشب تصمیم گرفتیم و فردایش آمدیم. توی راه استرس مواجهشدن با چیزی را داشتیم که مبهم بود.
اولین مقصد هم بعد از رسیدن، بیمارستان بود و مجروحینش.
توی راه هم صلواتشمارِ دور انگشتم، التماسش فقط این بود که بتوانیم برای این حادثه خوب قلم بزنیم.
بعد از یک شبانهروز که مهمان شهرتان بودم تازه درهای بسته، باز شدند و آمدم توی گلزار.
آنقدر گیج بودم که حتی بعد از بالاآمدن از پلهها، بعد از دیدن آن عکس کاشیکاریشدهتان، هنوز هم نمیدانستم دارم به سمت شما میآیم!
پ ن: من حتی میخواستم متنی که از اولین دیدارم مینویسم خیلی کولاک باشد!
ما مبهوتیم و دلخوش به اینکه مگر جز به واسطه شما دعوت شدیم؟!
#ادامه_دارد
#اولین_دیدار
#گلزار_شهدا_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir