چوب سرما💫
بیبی لبش را با دندان مصنوعیش گاز گرفت و زد به دستش: "یادتونه یه زمونی لباسا روی بند رخت یخ میزدن، مثل چوب؟ حالا دریغ از یه چکه بارون" من دو تا شاخ روی سرم سبز شد: "مگه اینقدر سرد بوده؟"
مادرم با کتری برقی همانطور که چای را سر ریز میکرد توی لیوانها، پوفی از دهانش هل داد بیرون. با زبان بیزبانی تاییدش کرد. استکان چای را توی سینی سیلور هل داد. سرش را تکانی داد و توی هال قدم گذاشت: "پناه بر خدا الان چله زمستونه ولی هواش شبیه تابستونه!"
بیبی هورت اول را کشیده و نکشیده، ابرو بالا انداخت: " تا برف میاومد، با چکمههای آبی و قرمز سر ریز میشدیم توی کوچهها" من فقط گوش می دادم. مثل دل و قلوه گرفتن مادر دختری شیرین بود. حرفهایی که برای انها خاطره بود. و برای من رویا. من توی عمرم نه چکمه پلاستیکی پوشیده بودم، نه تا ساق پاهایم توی کپه برف مثل میخ فرو رفته بودم.
اما دوست داشتم سرمای آن روزها تا مغز استخوانم فرو برود.
صدای بلندگوی مغزم، قنوت نماز عید فطر را پخش کرد:"اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ (مِنْهُ) عِبَادُكَ الصَّالِحُونَ." هر چیزی که بندههای خوبت خواستهاند. میخواستم توی همهمه آن دعای عید فطر بگویم.برف هم چیزی هست که بندههای صالحت از قدیم خواسته باشند؟ و ما یادمان رفته حالا بخواهیمش؟! حالا که نداریمش عزیزتر شده. انگار چوب سرما هم خوردنش شیرین هست. مثل یخ در بهشتهای وسط گرمای تابستان.
✍️
#کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir