برای پیدا کردنش زمین زمان را بهم دوختیم.
چندتا کتابفروشی را زنگزده باشیم خیالتان راحت میشود: «نوشتن مانند بزرگان رو دارید؟»
یکی از کتاب فروشها به آدمی که از بقیه پیگیرتر بود گفت: «به آقای جعفری بگید قبل از پیشنهاد کتاب، با من هماهنگ کنن، اول موجودی سایتها را بپرسم بعد...»
گشتیم نبود، نگردید نیست، را همه با هم معنا کردیم. ولی ناامید نشدیم.
با اپلیکیشن فیدیبو افتادیم به خواندنش.
تا یک قسمت جذاب میخواندم، مثل برق گرفتهها توی ذهنم چیزی جرقه میزد و تکرار میشد: «حیف نسخه کاغذیش پیدا نشد، وگرنه از اول تا آخرش را رنگی و خط کشی میکردم.»
از آن کتابهایی بود، که جملههایش را باید قاب میکردیم و میگذاشتیم گوشه ذهنمان.
ولی یک مشکل بزرگ خواندنم را کند میکرد. تا گزیدهها را در یک کانال قرار میدادم، همانجا سری به تمامی گروههای مورد علاقهام میزدم.
یا جواب پیامهای نخواندهام را میدادم.
یکهو که یادم میآمد وسط چه کاری بودم. میگفتم: «ای دل غافل! من کار مهمتری داشتم»😱
و دوباره بر میگشتم سر خواندن کتاب الکترونیکی.
حالا که تمام شده. حس آدمی را دارم که باری از روی دوشش برداشتند و نفس راحتی کشیده.
ولی از آنجایی که ماموریم به «فإذا فَرَغتَ فَنصَب»
دوباره یک کتاب جدید برای همخوانی منادی جلویم باز میشود.
«کافه پیانو» کتاب مهمان این هفته همخوانی منادی هست.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خیال تا واقعیت به یک شیشه بند است. منظورم اتفاقی است که در فیلم می بینید.
بچهها جوری لبخند میزنند، که خیالشان راحت است، قرار نیست اتفاقی برایشان بیافتد. مطمئنند عکسشان با این درندهها خوب از آب در میآید.
دلشان گرم تکنولوژی هست که آن باغ وحش را ایمن کرده، از حملههای ناگهانی، از دندانهایی که از فاصله چندسانتی متری نمیتواند بهشان آسیبی بزند.
حالا تصور کنید یکی از آن شیشهها ترک بردارد و کسی نفهمد.
آن ترک عمق پیدا کند و صدایی مهیبی همه چیز را عوض کند. همه از ترس، توان تکان خوردن نداشته باشند. چون یکی از آن شیرهای گرسنه، دندان گذاشته بیخ گلوی یک دختر کوچولو.
توی بوق و کرنا شدن آن خبر حتما گوش فلک را کر خواهد کرد. اینقدر تیتر اول خبرهای تلوزیون و رسانههای مجازی میشود که در آن باغ وحش را مدتی گل خواهند گرفت.
ولی من جایی را میشناسم، هارترین موجودات بدون قلاده، افتادهاند به جان مردمی بی دفاع.
فقط به جرم اینکه از نژاد آنها نیستند. همخون آنها نشدند تا جانشان در امان بماند.
جایی که صبح و شب صدای موشک و پهباد قطع نمیشود.
کاش آدمهای حامی محیط زیست برای همنوعانشان کاری میکردند. نظم جهانی طوری پیش رفته که همه چیز را وارونه نشان میدهد.
اینقدر که از اسرائیلیهای درنده و وحشی حمایت و مظلوم را محکوم میکند.
کاش بیاید کسی که ويران كننده بنا و سازمانهاى شرك و نفاق است.
«أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَهِ الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت بیرون رفتن، مادر بزرگم عادت داشت پرِ چادرش را میگرفت زیر دندان و آن یکی یال چادر را با انگشت سبابهاش زیر چانهاش طوری میگرداند، انگار خدا آن انگشتش را برای چادر گرفتن این مدلی آفریده بود.
هر بار که این شکلی از جلوی پدر بزرگم رد میشد. میدیدم نگاه آقا، جان میگرفت.
زیر لب آیتالکرسی میخواند و سه طرف عزیز فوت میکرد و میگفت: «خدایا من رو با خانوادهام امتحان نکن! من مثل علی (ع) طاقت ندارم.»
این دعا را در ایام فاطمیه بیشتر از او میشنیدم. انگار آن موقع یادش میافتاد، هیچ چیز سختتر از امتحان شدن با خانواده نیست.
اینقدر که صبر ایوب را هم آب میکند ولی طاقت علی علیه السلام را نه!
کسی که خودش عاشقتر از همه به خانوادهاش بود ولی مثل کوه ایستاد.
دلم می خواهد امام علی علیه السلام هم این دعا را بالای سر حضرت زهرا سلام الله علیها می خواند.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مریم دختر آقا ضیا تعریف میکرد: «اجاره نشین بودیم ولی هرجا ساکن میشدیم، انگار که خونه خودمون باشه، بابا دست به کار میشد.» اخمی توی صورتش گره میاندازد و ادامه میدهد: «سر همین چقدر با مامان بگو مگو داشتند. ولی انگار دست خودش نبود. دوست داشت هرجا پا میگذاره آبادش کنه، حتی اگر سندش شش دانگ به نام خودش نبود.»
من هاج و واج نگاهش کردم:«مادرت سر همین، اوقاتش تلخ میشد؟!» سری تکان داد و گفت: «آره. آبشون توی جو نمیرفت. مامان میگفت این پولا رو جمع کن برای خریدن یه سقف برا خودمون. ولی کو گوش شنوا»
من انگار نشسته بودم وسط دعوای خانوادگی و گوش میدادم مثل یک قاضی. به نظرم هر کدامشان راست میگفتند.
ولی من نمیخواستم جای هیچ کدامشان باشم.
دلم خواست دست مریم را توی دستم محکم میگرفتم و برایش تعریف میکردم: «من جایی رو میشناسم که باباهایی داره خیلی عجیب و غریب. جوری که هر بار اسرائیل خونهشون رو با خاک یکی میکرد. وسط آوار بابای خانه، چهار زانو مینشست و دوباره برای نقشه جدید سقف بالای سرشون، طرح و ایده میداد. حیاطی که دیوار نداشت رو بی ملات و سیمان سنگ فرش میکرد.
آدما با امید زندهان و گرنه وسط آتیش و بمب چی میتونه آدم رو سر پا نگه داره؟!»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
چشمهایش💫
أمل کنار تخت فؤاد به پهنای صورت اشک میریخت. میدانست اگر تازه داماد اشکهایش را میدید، زمان و زمین را بهم میدوخت.
ولی نمیدید. منفجر شدن پیجر، هر دو چشمش را گرفته بود!
بوی الکل و سِرُم بیمارستان، حالش را بهم میزد. ولی طاقت دوری از همسرش را نداشت. حتی اگر بیهوش بود.
بیصدا اشکهایی که از شدت فشردگی قلبش سرازیر میشد، را پاک کرد.
فؤاد، سردسته تشکیلات حزبالله در قسمت نرمافزار بود.
یکی از دلایل بله گفتن أمل به او، از بین چند خواستگار، همین بود.
ولی بدون چشمهایش برای گروه مقاومت چه کار میتوانست بکند؟!
«أمل» شبیه اسمی که پدرش برایش انتخاب کرد، پر از آرزو بود.
برای خودش، برای آیندهاش، برای زندگی تازه جوانه زدهاش.
ولی با زدن یک دکمه، بعد از شنیدن صدای پیام، همه چیز پودر شد. آن لحظه بارها تکرار شد«لعنت الله علی صهیون»
أمل نمیتوانست و نمیخواست زندگیش را آن طور شروع کند.
***
*دوماه بعد*
دکتر بالای تخت فؤاد و أمل ایستاد. پانسمان چشمهایشان را بررسی کرد. چند دقیقه گذشت. أمل نفسش از شدت نگرانی بند آمده بود.
دکتر با حرکت سر گفت: «یا الله. تبریک میگم. پیوند چشم فؤاد گرفته.»
هر دوتاشان بهم نگاه کردند.
حالا أمل با یک چشم، داشت انگشتهای بدون ناخن همسرش را، که به نشانه پیروزی بالا گرفته بود، میدید.
اشکهایشان سرازیر شد. دکتر برایشان خط و نشان کشید و گفت: «لا، این کار برای عملتون سمه!»
أمل نفس راحتی کشید. یکی از آرزوهایش به ثمر رسید. مثل تیری که به دو هدف نشسته باشد. چشمش، چشم فؤاد شد برای کمک به حزبالله
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
خبر دهان به دهان در مدینه پیچید. قرار است تمام آن چهل قبر در بقیع را نبش کنند: «مگر میشود خلیفه اول به جسم بیجان دختر پیامبر نماز نخوانده باشد و دفنش کنند.»
همان چهل قبری که علی علیه السلام طبق وصیت همسرش درست کرد،
و فقط یکی از آنها امانت دار جسم، امانت پیامبر به دست علی علیه السلام بود.
خبر به گوش داماد پیامبر که رسید، دستمال زردی به پیشانی بست و شمشیر به کمر، بالای سر آن چهل قبر ایستاد و گفت: «هرکس نزدیک یکی از آن قبرها شود، خونش پای خودش است.»
دیگر از ترس کسی پا جلو نگذاشت. دستمال زرد حرف آخری بود که علی علیهالسلام زد. آن قبر پنهان ماند تا هیچ وقت آن لکه ننگ فراموش نشود.
هر بار که پرچم حزبالله را میبینم یاد همان دستمال میافتم و فرزندانی که شبیه مادرشان شهید میشوند تا پشت امامشان خالی نشود.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
مورچهای در ظلمات شب روی سنگ سیاهی راه میرود.
چه حالی دارد؟!
از دنیای اطرافش چه می بیند؟
اصلا میشود دیدش؟ حتی وقتی میلیمتری حرکت میکند.
حال این روزها و اتفاقاتی که میافتد برایم شبیه همین هست. گس! طوری که نمیشود ان را قورت داد، جز با جرعهای امید. الا اینکه بروی پای حرفهای بزرگترها بنشینی که مثل عقاب، از بالا همه اتفاقات را رصد میکنند.
منتظرم برای شنیدن صحبتهای امام خامنهای روز چهارشنبه صبح.
بلکه از این حال و هوا بِدَرم کند. از این بُهتی که دوست دارد همه چیز را پر امید نشان دهد.
وصلش کند به علائم ظهور. ولی از طرفی باید با احتیاط حرف بزند.
بعد یادش میآید به قول امام باقر: «کَذِب الوَقاتون» مشخص کنندگان وقت ظهور دروغ میگویند.
منتظرم امام، آب بریزد به آتش این اتفاقات.
منتظرم.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
آسمان تا فلش میزد، مثل ندید بدیدها سرمان را می چسباندیم به شیشه پنجره. منتظر بودیم عکس بعدیش را که میگیرد، ما هم توی آن باشیم. ولی بعد از هر روشن شدن آسمان ، صدا غرشی بدنمان را میلرزاند.
و بیخیال عکس آسمانی، گوشه اتاق کز میکردیم که برقش ما را نگیرد.
جلسه پنجشنبه این هفته #منادی هم پر بود از نور عکسهایی که پسر پیگیر عکاسی از کلاس میگرفت.
بحث سوژههای داغ را وسط چلیک چلیک دوربینش گوش میکردیم.
به فکرم رسید دنیای کلمهها و عکسها کجا بهم میرسند؟!
چه عکسهایی که یک دنیا کلمه در دلشان جا میدهند.
و چه کلمههایی که با یک عکس روی زبان جاری میشود.
دنیای جادویی است دنیای کلمه.
و پسرک پیگیر عکاسی وسط آن همه گپ و گفت جادویی، برای خودش ثبت خاطرات میکرد.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب آلوت تمام شد، آن هم با مشتی فکر کج و معوج، که آن را بعد از جلسه #همخوانی_منادی بهتر متوجه شدم.
نویسندهاش طلبه درس خوانده و اهل فضلی است که بر خلاف سن کمش تاریخ را خوب بلد است.
اینقدر که اتفاقات قرن هفت و هشت و صفویه را با چاشنی مدرنیته طوری توی هم پیچانده که آش شله قلمکاری شده برای خودش.
از تفکری که شروعش با ظهور ابن تیمیه بوده و ورود اسرائیلیات به اسلام.
اتفاقا شخصیت اصلی کتابش را شبیه او از آب درآورده.
هرچه هست، این کتاب خوشخوان، خوراک این روزهاست.
به خاطر گسترده شدن تفکر داعش و طالبان که دست پروده صهیونیست نفوذی به اسلام هست.
این کتاب حرفهای، نسخهای خوب برای نشان دادن خط فکری آنها هست.
چیزی شبیه نعرههای تکفیری در فیلم که چهره واقعیشان را نشان میدهد و فریاد میزند برای شادی روح معاویه به میدان آمدند: «ما از نوادگان بنیامیهایم که به او پشت نخواهیم کرد.»
چقدر صدایش شبیه صدای فخرالدین کتاب #آلوت هست.
✍ #کوثر_شریفنسب
#آلوت
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مادر ملیحه، همسایه بغلیمان هر کسی را میدید، یاد یک نفر از اقوامشان میافتاد. مثلا ولخرجی پسر تهتغاریش را نسبت میداد به برادرزاده بزرگش.
یا غرغرو بودن همسرش را میچسباند به والده محترمش.
اگر حرفی بینشان میافتاد هم، اسم صغیر و کبیر طایفه جلوی چشم اهل خانواده میآمد.
✨با همه این اتفاقات ولی ملیحه اخلاق برعکس مادرش را پیدا کرده.
میگردد دنبال نشانههای خوب و وصلش میکند به اخلاق بهترینهای دوران.
انگار نقطه مقابل مادرش شده. مثل پادزهری خانوادگی که همه تلخیها را میشوید.
✨چندروز پیش سر حرف زلزله بم بینمان باز شد. آن موقع دوتاییمان دبیرستانی بودیم. چه خبرهایی که نمیشنیدیم؟! قلبمان مچاله شده بود.
ولی یک خبر همه آن تلخیها را شست. بودن امام خامنهای کنار ادمهای آن شهر. سرکشی منطقه به منطقه.
ملیحه حرف قشنگی زد. « چقدر شبیه پیامبر هستن. طَبیبٌ دوارٌ بِطِبِه را عملی انجام میدن. هر جایی لازم باشه حضور دارن، درست مثل پیامبر»
✨حرف ملیحه برایم تلنگر بود. چقدر بلدیم خوبیهای ادمهای اطرافمان را ببینیم؟! و بعد از دیدنش یاد چه کسی میافتیم ؟!
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدمی که از دهان شیر فرار کرده باشد، وارد کلاس میشوند.
با یک سرعت جمبو جتی روی نیمکتهایشان فرود میآیند. هر کس هم جلوی راهشان باشد، فاتحهاش را باید خواند. تا با خاک یکسان نشود، چارهای ندارد.
هر بار یک سر و دهن بادکرده داریم. که برای مداوا میفرستمشان بیرون.
خودشان هم وقتی بخواهند حقشان را بگیرند، شبیه بچه شیر، صدایشان را میاندازند توی سرشان، خدا عاقبت کار را ختم به خیر میکند.
اما ان روز که داستان شیر شنیدند، از این رو به آن رو شده بودند. آرام تر از همیشه. از سر و کله هم بالا نرفتند. انگار بُهت یک چیز عجیب برشان داشته بود.
من فکم باز مانده بود. این همان بچههای قبلی کلاسم بودند؟!
تا یکیشان کله کرد توی کتابخانه و بلند گفت: "عه بچهها، داستان شیر و امام هادی"
تازه شصتم خبردار شد. صبح از سر صف دیر برگشته بودند. روز شهادت، برایشان قصه گفتند. از رام شدن درندهترین حیوان جلوی پای امام.
پسرک داشت کتاب را ورق می زد: "عه، همینی که برامون تعریف کردن."
داستان صبح را دوباره از اول برایشان خواند. همه مثل بچه شیرهایی رام گوش میدادند.
من هم توی دلم آب میشدم. شیر جلوی امام هادی رام شد. به اسب که حیوان نجیبی بود فکر کردم. ای کاش اسب هم توی کربلا ادب میکرد جلوی امام.
کاش چون شیر که درپای تو افتاد به خاک
اسبها از تنِ جدّ تو حیا میکردند...
#هادی_تویی_که_کسی_گم_نمیشود
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه قلب💫
✨راست میگفت. چه باور میکردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت.
خط به خط زندگیش را که میگفت رد پای آن امام را می دیدم.
انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب میرسید.
✨خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید.
وقت شهادتش، مشتش باز شد.
از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود.
آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد.
✨هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمولهای زندگی را.
سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روحالله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته.
💫باب الجواد راه ورود به قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه میرود
#قلبی_برایت_میتپد
#شهید_روحالله_مهرابی
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir