eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف می‌ریختم که رفته بود توی نخ علی که داشت آن گوشه برای خودش نماز می‌خواند و پاک توی این دنیا نبود و طرف، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر می‌کردم که چه قدر این ناجور بودن‌های ظاهری و این غیر مترقبه بودن‌ها قشنگ است. این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرت‌های دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می‌خواند... 📚کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری 🆔@monaadi_ir
زنِ طِیار ننه همیشه می‌گفت: _ زن طِیار سر شب می‌خوابد و صبح خروس‌خوان لحافش بقچه‌پیچ کنار اتاق است. سماورش قُل‌قُل می‌کند و بوی اسپندش محل را پر کرده. درِ خانه‌اش آب و جارو کرده، چهارطاق باز است تا رزق و روزی برسد. همیشه که می‌گفت ولی حالا بیشتر می‌گوید. شاید نفسش از جای گرم بیرون می‌آید! به خودش نگفتم، چون تکه بزرگم گوشم است. آن زمان‌ها یک اتاق را باید جارو می‌کردند؛ چند دست لباس چین‌دار در صندوق می‌گذاشتند؛ آشپزخانه کاهگلی و دیگ آبگوشت، ظهر یک دستمال به‌جای سفره و یک کاسه که همه دورش می‌نشستند. قاشقی نبوده، با سه انگشت مبارک غذا را می‌خوردند. قالی می‌بافتند و از ته انبار آب می‌آوردند. غروب‌نشده همه به قول خودشان با چغندر جوشانده و شولی و یک ذره اِشکنه آب روغن سیر می‌شدند و زیر یک لحاف بزرگ می‌خوابیدند. شاید زنِ طِیار بودن، قدیم‌ها راحت تر بوده! من فکر می‌کنم، یک زنِ طِیارِ نصفه کاره هستم. هنوز سپیده نزده بیدارم. لحاف که نه، ولی تختم مرتب است. سماورم قُل‌قُل می‌کند و بوی اسپندم خانه را پر کرده. درِ خانه را برای گرفتن روزی باز می‌کنم. گوشه و کنار آشپزخانه، صبحانه و تنقلات مدرسه بچه‌ها را تدارک می‌بینم. حواسم به ساعت بیدارشدن مردِ خانه هم هست! از آن‌طرف درست‌کردن غذایی که برای ناهار همه دوست داشته باشند، خودم هرچه باشد می‌خورم. اتوی لباس بچه‌ها؛ کمی احساس خستگی می‌کنم ولی وقتی همه از خانه بیرون بروند شاید استراحت کنم. خانه خالیِ خالی شده. هیچ صدایی جز صدای "بیا منو بشور، بیا منو بِپَز و بیا منو جمع کن" به گوش نمی‌رسد. نزدیک غروب است و چیزی به ساعت خواب زن‌های طِیار نمانده! ولی شام نه اشکنه‌ی روغن می‌خورد و نه چغندر پخته! هنوز قرار است دور هم فیلم ببیند و به ساعت مشق‌های نانوشته و درس‌های نخوانده‌ی نگار چیزی نمانده. خانه در سکوت است و همه خوابند. دوباره صدای آواز "بیا منو بشور، بیا حالا که پختی جمع کن، بیا حالا که شستی جمع کن" به گوش می‌رسد. مغزم پر شده از مطلب‌های نانوشته! میان همه‌ی این آواز خواندن‌ها، صدای قلم و کاغذ گوشه‌ی اتاق کارم، زیباترین موسیقی دنیاست که ترانه می‌خواند: "بیا منو بنویس."کارها تمام شده و من به‌عنوان یک زن طِیار که به کارهای خانه رسیده، می‌روم تا به سَفری دل‌انگیز بروم. البته زنِ طِیار که تازه ساعت یک شب نمی‌نشیند برای نوشتن! یک قسمت از کتاب "نوشتن به سبک بزرگان" نوشته بود: او خودش را از دنیای بیرون کاملا جدا می‌کرد تا روی نوشته‌اش تمرکز کند. او این کار را به دو شیوه انجام می‌داد "اول ماندن در خانه و کشیدن پرده‌ها و دوم کار کردن در شب‌ها وقتی همه‌ی جهان به خواب می‌رفت." تکه‌ی اول را حتما برای آقایان نوشته‌اند و قسمت دوم بهترین راه برای من که یک زنم و عاشق نوشتن و شاید دیوانه! نکند وقتی خدا گِل ما زن‌ها را وَرز می‌داده کمی هم معجون خستگی ناپذیر اضافه کرده؟ یا شایدم معجون یک زن طِیار را به گِلمان کم اضافه کرده؟! به هرحال، ننه خوشحال است که ۵ صبح بیدار می‌شوم، ولی هنوز نمی‌داند نصفه شب می‌خوابم. قول بدهید بین حرف‌هایتان من را لو ندهید. من هنوز در چشمش یک زن طِیار هستم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
هدیه بزرگانه توی آغاز نوجوانی باشی و کله‌ات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ. یک‌روز مادرت تورا قاطی زنانگی‌های خودش کند. وسط جابه‌جا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگین‌دار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: « اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت می‌دمش.» خدا می‌داند چه به دلت می‌گذرد و چقدر رویا می‌بافی. حتما دلت می‌خواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی. اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند. می‌دانید! فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خیال تا واقعیت به یک شیشه بند است. منظورم اتفاقی است که در فیلم می بینید. بچه‌ها جوری لبخند می‌زنند، که خیالشان راحت است، قرار نیست اتفاقی برایشان بیافتد. مطمئنند عکس‌شان با این درنده‌ها خوب از آب در می‌آید. دلشان گرم تکنولوژی هست که آن باغ وحش را ایمن کرده، از حمله‌های ناگهانی، از دندان‌هایی که از فاصله چندسانتی‌ متری نمی‌تواند بهشان آسیبی بزند. حالا تصور کنید یکی از آن شیشه‌ها ترک بردارد و کسی نفهمد. آن ترک عمق پیدا کند و صدایی مهیبی همه چیز را عوض کند. همه از ترس، توان تکان خوردن نداشته باشند. چون یکی از آن شیرهای گرسنه، دندان گذاشته بیخ گلوی یک دختر کوچولو. توی بوق و کرنا شدن آن خبر حتما گوش فلک را کر خواهد کرد. این‌قدر تیتر اول خبرهای تلوزیون و رسانه‌های مجازی می‌شود که در آن باغ وحش را مدتی گل خواهند گرفت. ولی من جایی را می‌شناسم، هارترین موجودات بدون قلاده، افتاده‌اند به جان مردمی بی دفاع. فقط به جرم اینکه از نژاد آنها نیستند. هم‌خون آنها نشدند تا جانشان در امان بماند. جایی که صبح و شب صدای موشک و پهباد قطع نمی‌شود. کاش آدم‌های حامی محیط زیست برای هم‌نوعانشان کاری می‌کردند. نظم جهانی طوری پیش رفته که همه چیز را وارونه نشان می‌دهد. اینقدر که از اسرائیلی‌های درنده‌ و وحشی حمایت و مظلوم را محکوم می‌کند. کاش بیاید کسی که ويران كننده بنا و سازمان‌هاى شرك و نفاق است. «أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَهِ الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او دنیا را یک‌جوری بغل‌گرفته انگار شئ با ارزشی‌ست و هر لحظه ممکن‌است خش بردارد. ریزه میزه و با یک‌جفت چشم درشت مشکی. خیلی هم خوش‌اخلاق است. به‌محض آن‌که لبخند می‌زنم، لب‌هایش کش می‌آید و مرواریدهای سفیدش پیدا می‌شود. آن‌هم بی‌صدا. یعنی یک‌جوری لبخند بی‌صدایی می‌زند که دلت ضعف می‌رود و ناخودآگاه دلت می‌خواهد بغلش کنی. بغلش کردم. یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پشت میز بلند شدم، از دست مادربزرگش گرفتم و محکم چسباندمش به خودم. نه غریبی کرد و نه مقاومت! خودش را جا داد در بغلم و سرش را گذاشت روی شانه‌ام که همان‌جا محکم بوسیدم و بردمش سمت صندلی خودم. همینطور که سرم به حرف‌های مادربزرگ گرم است با انگشتانم گره دستانش را باز می‌کنم. انگار قلقلکش می‌شود و می‌خندد. از وقتی آمده نگاهش به شکلات‌های روی میز است. به مادربزرگ می‌گویم اجازه بدهد تا یکی بردارد. اما او حرصِ لباس‌های تمیزش را می‌خورد. بی‌توجه به دل‌نگرانی مادرانه‌اش یکی را باز می‌کنم و در دهانش می‌گذارم. ملچ‌ملوچش شعبه را برداشته و آب‌دهانش راه‌افتاده. مادربزرگ همانطور که حرص می‌خورد دست‌های کثیفش چادرم را خراب کند با دستمال کاغذی به جانِ دست‌های دنیا افتاده و می‌گوید: _ وقتی به دنیا اومد، اعتیاد داشت. ۱۶ روز خوابوندنش بیمارستان تا ترکش دادم. بعدم عروس و پسرمو بیرون کردم از خونه و گفتم تا ترک نکردین برنگردین. الان ۸ ماهه که کلاً بی‌خبرم. دنیا شده دلخوشیم. اومدم دنبال کارای قیم‌شدن. وقتی می‌خواهد از شعبه برود، کنجکاو می‌پرسم: _حالا چرا کفش پاش نکردی؟ بچه یک‌سال و سه ماهه که می‌تونه راه بره. _راه میره، می‌ترسم بخوره زمین جاییش زخمی بشه. خدا هم خوشش نمیاد. این بچه امانته دستم. گفته بودم نوه مغز بادام است؟؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
برای عروس مادرم انگشتری داشت که زمان‌های خاصی حلقه می‌شد دور انگشت دومش. بچه‌ که بودیم هربار لمسش می‌کردیم و می‌خواستیم چند دقیقه‌ای برای ما باشد، می‌گفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلب‌قلبی دور سرمان می‌ساخت. مخصوصا وقتی می‌دیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگین‌های انگشتر متوقف می‌شود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش می‌نشیند. وقتی بازهم بزرگ‌تر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمی‌دانم چرا! توی همه این‌ سال‌ها تا الان که سی‌پنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادی‌اش که همه روی آن حساسند، هدیه‌ای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطره‌اش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگ‌تر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفه‌ای برای عروسِ خاورمیانه... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آبت نبود، نونت نبود این چه عذاب وجدانی بود، روی سرمان خراب کردی. اگر دستی در عالم ارواح داشتم، قبرت را هر کجای این کره خاکی بود پیدا می‌کردم. با دو دستانم جنازه‌ت را از خروارها خاک می‌کشیدم بیرون و سنگهایم را با تو یکی وا می‌کندم. ما ایرانی‌ها کل ۳۶۵ روز سال که می‌گذرد. دلمان خوش‌ست به آخرین جمعه ماه رمضان که لب تشنه، دل گشنه می‌رویم ظل آفتاب و شاهکار می‌کنیم و مرگ بر شیطان بزرگ. از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان، نیم ساعت اول و آخرش را هم می‌زنیم که تن بی‌حال و خسته، دین و ایمان نمی‌شناسد و نماز جمعه نوش جان اهلش. آن وقت تو یک زن تنها، از اسپانیا بار و بندیل و زندگی‌ت را جمع کردی و خودت را رساندی روبروی کاخ سفیدی که درونش سیاه‌ست و ظلمانی. گیرم بچه و زندگی نداری. می‌توانستی بروی پی رفاقت بازی و زن زندگی، آزادی. نه یک ماه و دو ماه و شش ماه، نه پنج سال و ده سال، ۳۵ سال دست از خاک وطن بکشی. بی‌خیال کار و زندگی راحت. یک چادر پلاستیکی محقر بزنی روبروی کاخ سفید. فقط و فقط برای قضای حاجت و حمام آلونک‌ت را بسپاری به مردم. شبانه روز تنها سه ساعت پلک روی هم بگذاری، آن هم نشسته. شب‌های زمستان‌ از سوز سرما تا صبح راه بروی که یخ نزنی. چندین بار دستگیر و زندانی بشوی. سربازان بی‌رحم آمریکا دندان‌هایت را درون دهانت خرد کنند ولی دست از هدفت برنداری و بشوی آیینه دق روسای جمهور کاخ سفید. این ۲۹ دقیقه مستند. معرفی کامل از خانم کانسپسیون https://www.aparat.com/v/y637x 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج-چهار-دو وقتی توی اتاق پرو داشتم برای بارانیِ زرشکی‌‌ام زار می‌زدم؛ خیلی فکر کردم دلیل تجمع این حجم از خجالت و رودربایستی توی چهل‌ کیلو بدن چیست؟ تنها دلیل منطقی‌ که به ذهنم رسید تا خودم و فروشنده‌ی خنگِ مرده‌شورشسته‌! را از شر معطلی خلاص کنم، این بود: شاید خدا وقتی آستین بالا زده و پا گذاشته توی کارگاه سفالگری‌اش یک نگاه ریزی انداخته به فرشته‌ی نورچشمی؛ دیده دارد پای چرخ گِل‌بازی می‌کند. دلش نیامده توی ذوق فرشته بزند. راه کج کرده رفته نشسته روی کرسی عدالتش. پیش خودش گفته «حالا بذار یه‌بار هم کارآموزها کار رو دربیارن، خودم را چه دیدی! شاید های‌کپیِ خوبی از آب درآمد.» فرشته هم که چرخش نامحسوس خدا به سمت محل ریاستش دیده، پیش خودش فکر کرده «حتما صاحب‌پروژه از کارم راضی بوده که نیومده تذکر بده پاشو این کار خودمه، تو از پسش برنمیای». می‌دانید اصل حرف حسابم چیست؟ می‌خواهم بگویم طبق این نظریه‌، وقتی حتی خود خدا هم لحظه‌ی خلق این منِ بنده‌، نیمچه‌ روبایستی‌اش کار دستش داده؛ از مخلوقش چه توقعی می‌رود؟ بارانی زرشکی جلوی دیدگانِ خون‌بارم، رفت نشست روی رگال بارانی‌های درب‌وداغان و پلشت مغازه. چرا؟ چون می‌خواستم رنگ دقیق کت جدیدم را توی نور طبیعی ببینم. از اتاق پرو زدم بیرون. فروشنده‌ی دستپاچه پرید توی اتاق. داشت انبوه لباس‌هایی که تن زده بودم را جمع می‌کرد. یکهو گفت: «عزیزم! اینا رو که پسندتون نبود من بردم تا یه‌کم خلوت‌تر شه اینجا» و منِ تویِ‌ روبایستی‌ گیرکن‌ترین آدمِ دنیا دیدم که گویی جانم دارد نفس‌زنان می‌رود؛ ولی نکردم زبان بچرخانم و بگویم «عه! اون بارونی زرشکیه مال خودمه خانم». حالا شما فکر کنید همچین آدمی که سرش برود رودربایستی‌اش نمی‌رود، قول شرف داده به جمعی ده‌دوازده‌ نفره که سروقت، محل قرارشان حاضر شود؛ ازقضا یک‌ربع مانده به موعد مشروط، -گیر کرده بالای سر بیمارانی عزرائیل‌نشان. دارد صورت خنج می‌اندازد. توی سروکله می‌زند. بدوبدو می‌کند بلکه اگر می‌شود تیک جناب مذکور را از روی یکی‌دوتایشان بردارد. -زنگ زده‌اند بخش‌اش که یک بیمار دیگر می‌خواهیم برایت بفرستیم اما خیلی حال بدی ندارد. فقط کمی بی‌تابی می‌کند(این یعنی حتی اگر به چهارمیخ‌ش هم بکشی باز راهی پیدا می‌کند، خودش را از تخت پایین می‌اندازد و تو به دلیل فالینگ شدن بیمارت بدبخت می‌شوی). -همکارِ قاطی‌‌‌اش رفته کمی بخوابد و او نه خودش اجازه دارد صدایش از بیست و سه دسیبل بالاتر برود، نه بیمارانش. موقعیت خوب دستتان آمد؟ حالا بیایید تا از تصمیم کبرایم برایتان بگویم. گردن ‌چرخاندم. طبق ساعت‌‌دیواری بخش، تنها یک دقیقه مانده بود به قرار جمعی‌مان. نگاهی از سرِ «ببخشید من با افراد جلسه رودربایستی دارم»ی به بیماران انداختم. بخشی که شده بود عینهو صحنه‌ی آخر فیلم پیانیست را به خدا سپردم. موبایلم را برداشتم. کج کردم سمت استیشن. ایرپاد گذاشتم تا صدای همهمه، همکار خوابم را بیدار نکند. نشستم وردست حضرت عزرائیل. با توجه به آنالیز بیماران، به همراه هم، لیست فردایش را با ترکیب پنج‌-چهار-دو بستیم. گوگل میت را باز کردم. جوین شدم به لینک جلسه‌ی منادی و با خیالی آسوده دل سپردم به نوایِ گوش‌نوازِ نقادِ کتابِ کافه‌پیانو. گفته بودم که؛ من شدید رودربایستی دارم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آبنبات دارچینی نگاهش نمی‌کنم. همانطور خوابیده انگشتم را از پایین صفحه سُر می‌دهم بالا تا دینگ دینگ زنگش خاموش شود. گوشی را بلند می‌کنم و مقابل صورتم می‌گیرم. در فضای تاریک اتاق، نورش شبیه نور سفینه‌های آدم فضایی‌ها می‌افتد روی صورتم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا یادم بیاید امروز چه‌کاره‌ام. هندزفری را توی گوشم جا می‌دهم و وارد لینک می‌شوم. قبل از ورود به جلسه یک قاب مشکی بالای صفحه قرار دارد که به شما نشان می‌دهد دوربین و میکروفون‌تان روشن یا خاموش است. نیازی به چک کردنش ندارم. در این تاریکی و سکوت اتاق حتی اگر روشن باشد هم کسی چیزی نمی‌فهمد. جلسه دیر شروع شده تا مثل همیشه نماز اول وقت افراد ادا شود. تعقیبات نمازشان را خوانده و بسم‌الله شروع جلسه را می‌گویند که اذان‌گوی جنوبی تازه می‌رود بالای ماذنه و صدای الله اکبرش بلند می‌شود. از تاریکی اتاق میزنم به راهروهای نیمه‌تاریک. گوشی را روی لیوان مسواک‌ها فیکس میکنم و وضو می‌گیرم. کافه پیانو کلاویه به کلاویه دارد نقد می‌شود که بی سر و صدا در اتاق را باز می‌کنم و کورمال کورمال دنبال جانماز می‌گردم. برای چند دقیقه‌ای جلسه را می‌گذارم یک گوشه برای خودش ادامه پیدا کند. بعد از نماز چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا رشته سخن را پیدا کنم و بفهمم کجای صحبت هستیم. همین‌طور که گوش می‌دهم می‌روم سروقت صبحانه. سلف از این نان‌ها بسته بندی شده می‌دهد و فکر نمی‌کند مثلا یکی پنج صبح وقتی که چند نفر در فاصله چند متری اش خوابند بخواهد صبحانه بخورد. پلاستیک نان را از دو طرف می‌کشم و چشمم به هم اتاقی‌ام هست تا اگر تکان خورد بی حرکت بمانم و صدای پلاستیک را خفه کنم. صحبت‌ها تمام شده و وقت آن رسیده که هر کس نظری دارد بدهد. جمله‌هایی توی سرم هست ولی وقتی فکر می‌کنم باید بلند شوم بروم توی راهرو، جایی که نزدیک در اتاق ها نباشد، مثلا دم پله‌ها یا ورودی سرویس بهداشتی و با صدایی که خیلی هم بلند نشود تحلیلم را ارائه دهم، منصرف می‌شوم و به نظرم، نظرم خیلی چیز جدیدی هم نیست و لابه‌لای صحبت های نفرات قبلی را که بگردی می‌توانی پیدایش کنی و ضرورت چندانی ندارد این همه راه را بروم و مثلا یک‌نفر هم از قضا رد شود و با خودش بگوید این دیوانه کیست که پنج صبح دارد توی گوشی پچ می‌زند. به سبب خوابگاهی بودن از توفیق اظهار نظر در دوشنبه‌ها منادی جامانده ام و شعر «دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز / یعنی که دو بشنو و یکی بیش نگو» را تمرین میکنم. این دوشنبه‌ها برای من یک حس ناب دارد. کسی که ارائه می‌دهد وجه‌های جدیدی از کتاب را نشانم می‌دهد و از آنجایی که تازه کتاب را داخل تنور مغزم سوزانده ام سریع حرفش را متوجه می‌شود و ته دلم می‌گویم: «اره راس میگه. دقیقا همینه!» حس این جمله و فهمیدم حرف چند نفر شبیه خودت، خیلی خیلی شیرین است، شبیه یک حبه آبنبات دارچینی. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🍂 معجزه‌ی رنگ‌ها تا غروب 2 ساعتی بیشتر نمانده بود. نسیم پاییزی صورتم را ناز می‌کرد. برگ چنار نارنجی رنگی توی هوا دور می‌خورد تا آرام نشست روی لنز گوشی‌ام. شیشه‌‌ی دوربین گوشی را با یک «ها» بلند پر از بخار کردم و با یال پایین لباسم خوب تمیزش کردم. نور برای رفتن لحظه شماری می‌کرد و من بودم و این همه سوژه وسط یک باغ بزرگ. از تمام پاییزهای عمرم فقط آنهایی که ازشان عکس گرفتم یادم مانده. برگ درخت‌ها داشتند با من حرف می‌زدند. یکی پرواز می‌کرد و رقص کنان تا روی زمین می‌رسید. آن یکی روی درخت خشکش زده بود و ترکیب رنگش با برگ کنار‌ی‌اش که هنوز سبز مانده بود، حس پاییزی داشت. وسط این برگهای سبز و زرد و قهوه‌ای، انارهای قرمز بود که از سرخی خون مانندش با چشمانت بازی می‌کرد. باد درختان انار را قلقلک می‌داد. آنها هم انگار که بخندند از خوشحالی به چپ و راست می‌پریدند. یعنی این همه ترکیب رنگ جیغ را دیگر کجا می‌شود غیر از طبیعت پیدا کرد. آفتاب طلایی غروب روی در و دیوار کاهگلی عمارت قدیمی باغ چسبیده بود. گیج می‌زدم و کیف می‌کردم وسط این همه رنگ زنده. معجزه‌ی رنگ‌ها را با چشمانم می‌دیدم. این پاییز را حتماً یادم می‌ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir