ماجرای رضایت گرفتن
زنگ در را بدون توقف می زنند. انگار یکی دنبالشان کرده. پله ها را دو تا یکی بالا می آیند. از همان وسط پله ها داد میزند: مامان بزن آی فیلم. داره یوسف میده.
خودم تا نخود لوبیا های فیلم را از حفظم. اما پسر ها اولین بار است که میبینند. و این ماجرا هر روز ظهر در خانه ما تکرار میشود.
این روز ها که نمیدانم برای چندمین بار است سریال یوسف پیامبر را میبینم ذهنم درگیر اخذ رضایت پرونده ای حل نشدنی در شعبه ست. قاتلی که ۱۳ سال، در زندان مانده و اصلا علت قتل همین تبعیض بین فرزندان است.
علی بعد از فوت همسر اولش ازدواج مجدد میکند و بعد از فوت زن دوم، سراغ زن سوم می رود. از هر ازدواج هم تعدادی فرزند دارد و چون نتوانسته بین آن ها عدالت را برقرار کند موجب اختلاف بین فرزندانش شده.
حسن حاصل ازدواج با زن اول است. نقاشی سیاه قلم را حرفه ای می کشد. اما در خانه کسی توجهی به او ندارد. حسابی سرخورده شده.
- بابام اصلا من رو نمیدید. بیشتر هوای بچه های زن سوم رو داشت.عزت، زن سومش رو میگم، طوری رفتار کرده بود که بابام فکر میکرد ما سربارش هستیم. اصلا حاضر نبود هیچ پولی بهم بده. اما هوای ابوالفضل رو داشت. از بچگی مریضه، ابوالفضل رو میگم، خیلی هواش رو داشت.اما به من پولی نمیداد برم دنبال علاقه م.
- چرا تصمیم به قتل گرفتی؟
- دیگه کارد به استخونم رسید. داروی بیهوشی خریدم. ی مقدارش رو دادم بابام خورد. وقتی بیهوش شد با پتو خفه ش کردم. بعدم همه حرصم رو با چاقو سر ابوالفضل و رضا خالی کردم. البته اون دو تا زنده موندن.
نگاهی به نقاشی های حرفه ای سیاه قلمش میندازم.
- همه رو داخل زندان کشیدی؟
- آره. تو تنهایی هام کشیدم. دیگه چیزی نمونده ۱۳ سال تموم بشه. گاهی شعر میگم. گاهی نقاشی درس میدم.
خیره میشه به پنجره. انگار به عمق کاری که کرده فکر میکنه.
دیروز خواهر برادرهایش شعبه بودند. دیگر تمایلی به قصاص برادر خود ندارند. میگویند پولی که بابت رضایت بگیرند بیشتر به کارشان می آید تا قصاص بعد ۱۳ سال. راست هم می گویند.
صادقانه بگویم همیشه دنبال اخذ رضایت نیستم. اصلا اینطوری نیست که ماه و خورشید و فلک دست به دست هم بدهند تا رضایت پرونده ای را بگیری. اصلا گاهی بعد از اخذ رضایت پرونده قتل سرزنش هم شده ام. مثلا اینطوری نیست که من رضایت بگیرم و صبح قبل از ورود به شعبه برایم فرش قرمز بیندازند و جام های موفقیت را یکی پس از دیگری تقدیمم کنند و تماشاگران برایم ایستاده کف بزنند. نه… ته ته تقدیر یک لیوان چای رنگ و رو رفته سرایدار است و کیک ارزان قیمتی که بایگان ساده دل شعبه برایم خریده. یک نفر می گوید مطمئنی توبه کرده که رضایت گرفتی؟ دیگری می گوید توبه گرگ مرگ است. یکی می گوید حالا مثلا ی قاتل برگرده به جامعه که چی بشه؟ حتی یک بار همکاری من را متهم کرد به اینکه میخاهم چه چیزی را ثابت کنم که رضایت گرفته ام؟ و من به دنبال آن چیز ثابت نشدنی بین اوراق پرونده مایوس و دست از پا درازتر به ثانیه های حساس منتهی به اجرا فکر میکنم که تو گاهی چاره ای جز رضایت نداری. مثلا وقتی مادر رضایت می دهد من دایه دلسوزتر باشم؟؟
گاهی هم پرونده آنقدر حل نشدنی است مث این سوژه که بعد از ۱۳ سال چاره ی دیگری نمی ماند.
- گاهی فکر خودکشی دارم. هر شب خواب قصاص میبینم. نه من پولی داشتم که بتونم رضایت بگیرم نه برادرام پول پرداخت تفاضل رو داشتند. ۱۳ ساله گرفتارم. دیگه خسته ام…
✍ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
معتادهای سبز!
معمولا هر کس یک مهارتی دارد. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. کافی است یک گلدان کاکتوس، که به خودی خود، احتیاج به هیچ رسیدگی و مراقبتی ندارد به من بسپارید تا سر یک هفته خشک شده تحویل بدهم. این هنر ذاتی ام باعث شده تا هرجا که می روم ناخودآگاهم به دنبال گل و گلدان کشیده شود تا چم و خم کار دستم بیاید.
برای جلسه ای در کانون اصلاح و تربیت دعوت شده ام. سالن اجتماعات از کف زمین تا سقف، پله هایی دارد یک اندازه که گلدان ها به صف شده اند. سر سبزی و زیبایی اش برای همه دیدنی است. با خودم فکر میکنم باغبان آن باید آدم ماهری باشد. آخر جلسه رییس کانون اصلاح را میبینم. صحبت ها گل انداخته است. می پرسم کدام مددجو مسئول این گلخانه ست؟ بیاریدش ببینم دقیقا چیکار میکنه منم یاد بگیرم.
می خندد و می گوید:
- راستش خانم دادیار این گلخانه قصه خوبی داره. مدتی قبل یک زندانی به اسم گل محمد برای سرآوری می آمد . حسابی گلها سر زنده و سر سبز بودند. از بچه های زندان باز بود. هفته ای یکی دومرتبه هم اینجا سر میزد. ما هم خیلی از کارش راضی بودیم تا اینکه حبسش تموم شد و رفت. قبل از رفتن نوراله رو معرفی کرد. گفت میتونه برای نگهداری گل ها سر بزنه. اما بعد از ی مدت دیدیم گل ها روز به روز پژمرده تر و زرد تر میشه. از جهاد کشاورزی مهندس آوردم. همه چیز رو بررسی کرد گفت شرایط عالیه اما علت زردی گل ها رو نفهمید. هم نورش خوب بود و هم کود. اما این گل ها، گل های سابق نشد. آخر گفتم بذار با خودش تماس بگیرم ببینم اون چیکار میکرده که ما نمی کنیم.
به این جای حرف که میرسه نگاهی به همکاراش میکند و همگی از یادآوری خاطره مشترک می خندند. ادامه می دهد:
- به گل محمد که زنگ زدم و موضوع رو که گفتم اول زیر بار نمی رفت. بعد که دید کار همشهریش داره زیر سوال میره گفت که یک مقدار شیره تریاک رو با آب قاطی میکرده و هفته ای یک بار می ریخته پای گلدون ها. شاید به همین خاطره.
- مگه گل ها هم معتاد میشن؟
- منم اولش باورم نشد. با همون مهندس کشاورزی تماس گرفتم. گفت درسته. گل ها اعتیاد پیدا کردند. یک مدتی صبر کنیم دوباره سرحال میشن و به حالت عادی بر می گردند.
از خیر پرورش گل و گیاه بیرون می آیم. ترجیح میدهم آمار آخر ماه رو برسانم.
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ماهبانو
زمین کشاورزی هم که بخواد محصول خوب بده باید حداقل یک سال در میون داخلش کاشت بشه.
این جمله را عزیزی به طنز گفت و اطرافیان خندیدند. اما خوب و منطقی که فکر کنیم بی راه هم نمی گفت.
۱۳ تا بچه ثمره حدود ۱۶ سال زندگی تقریبا مشترک است. کمی غیر منطقی است، اما واقعیت دارد.باز اگر شرایط اقتصادی خوبی داشتند حرفی نبود اما دریغ از کوچک ترین پشتوانه مالی. همسر زندانی که ۱۵ سال حبس داشته بزرگترین معظل این خانواده به اصطلاح خوش جمعیت است.
۶ ماه آخر حبسش دو سال طول کشیده. توقف حکم های پی در پی به لحاظ بیماری، غیبت های طولانی مدت این ۶ ماه لعنتی را این همه کش آورده.
و حالا بچه چهاردهمی که بار شیشهی مریم، زن چشم رنگی و جوان این زندانی است.
این بار و در آخرین بازگشتش از غیبت مرخصی، تصمیم گرفته ام تا پایان این ۶ ماه کذایی و مختومه شدن پرونده، دیگر با مرخصی اش موافقت نکنم. ترجیح میدهم تا دسته گل دیگری به آب نداده بدون ارفاق این پرونده کذایی را مختومه کنم.
به سختی پله ها را بالا آمده این زن وفادار. عرق های دانه درشت روی پیشانی نشان از سنگینی بارش دارد و گرمای زیاد هوا. به هنهن افتاده. اصرارهایش کلافه ام میکند.
- خانم قاضی چند روز دیگه زایمانمه. فقط چند روز بهش مرخصی بده بیاد.
خسته از پرگویی هایش می گویم:
- شوهرت متخصص زنان و زایمانه؟
- معلومه که نه.
- پس کاری نمیتونه برات بکنه. بذار دو ماه دیگه ته حبسش مونده اجرا کنم. سر جدت اصرار نکن دیگه.
نا امید از شعبه می رود. نفسی از سر آسودگی میکشم. می دانم فعلا این دور و اطراف پیدایش نمی شود.
حالا بعد از مدت ها دوباره مریم خانم آمده. بچه بغل. ماه بانو نام فرزند چهاردهم است. بی هوا ماه بانو را به آغوشم می اندازد:
- خانم قاضی چشم روشنی دخترم یادت نره.
از بوی نوزاد تازه متولد شده مست شده ام.
- یا به شوهرم مرخصی بده یا خودت بچه رو نگهش دار.
جدی جدی میخواهد بچه را بگذارد و برود…
دست به دامن قاضی ناظر زندان می شوم...
✍ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقطه ضعف یک دادیار
نه اینکه سر لج افتاده باشم؛ ولی وقتی فکر میکنم یک اتباع آمده از کارت ملی ایرانی استفاده کرده و بعد هم کلی پول از یک ایرانی کلاهبرداری کرده است دست و دلم نمیرود که کمی مهربانتر باشم. راستش را بخواهید؛ تصور میکنم اگر قضیه برعکس بود و یک ایرانی در مملکتِ غریب این کار را میکرد حسابش با کرام الکاتبین بود.
از همان ابتدا تصمیم دارم عین قانون را اجرا کنم. دلم نمیخواهد حتی یک روز هم برای مرخصی یا بندِ بازش کوتاه بیایم و یا ارفاقی قائل شوم. هر بار که زنش میآید دست از پا درازتر برمیگردد.
دو تا دختر دوقلو وارد اتاق می شوند. موهای بورشان را خرگوشی بستند و کاپشنهای صورتی پف پفی شان قند توی دلم آب میکند. از همانهایی که وقتی داخل مغازه لباسفروشی میبینی دلت هزار بار دختری میخواهد تا بتوانی آن را برایش بخری. داخل کشوی کوچک کنار دستم دنبال خوراکی می گردم که مادرشان داخل میشود. همسر مجتبی( همان اتباع کلاهبردار) با یک بچه چندماه به بغل داخل میشود. تازه میفهمم مهرسانا و مهرانه، این دو تا دختر بچه شیرین، بچه های مجتبی هستند. مهرسانا که شیرین زبان تر است به حرف میآید و از دلتنگی برای پدرش میگوید. مهرانه نقاشی که برای پدرش کشیده را روی میزم میگذارد. ورق برمیگردد. دلم یک حالی میشود. تازه نقطه های روشن پرونده به چشمم میآید. مثلا اینکه ردِمالِ شاکی را پرداخته است. دلم را یک دل میکنم. تصمیم میگیرم با قاضیِناظرِزندان بابت مرخصی صحبت کنم. خوشحال است. این را از برق اشک داخل چشمانش میفهمم. قبل از بیرون رفتن با استرس میگوید:
- صاحب سند هشتاد میلیون تومن ازم خواسته تا سندش رو برای ضمانت مجتبی بگذاره. نمیشه مبلغش را کمتر کنید.
لطفم را در حقش تمام میکنم. میگویم دو تا فیش حقوق کارمند رسمی بیاورد تا نوع ضمانت را کم کنم. ترجیح میدهم پولی که قرار است به دلال سند بدهد را خرج دخترهایش کند.
بالاخره هرکسی نقطه ضعفی دارد. با خودم فکر میکنم اگر خبر به زندان برسد از فردا همه با دخترهای دوقلو برای مرخصی میآیند.
#هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نَفَس؛ نام دخترک یک سال و چندماههای است که مادری زندانی دارد. از بدِ حادثه باید کودکیاش را به همراه مادر، در زندان بگذراند. مادر است دیگر؛ قدرت جدا کردن دخترکش را از خود ندارد. او را با خود به زندان آورده. حتما دخترک در نبود مادر بیتابی میکند. حتما مادرش قبل از غذا خوردن، اولْ نفس را سیر میکند، از مرتب بودن لباس و خشکبودن پوشکش که مطمئن میشود، میرود سراغ گرسنگی خودش.
دلم پیش مادریست که شاید تصمیم نداشته دخترش را در آن شلوغی با خود ببرد. اما وقتی قصد خروج از خانه را کرده، دخترکش کاپشن صورتیاش را برداشته و گریهکنان دنبال سرش راه افتاد تا او را هم با خود ببرد. اما حالا مادرش باید دربهدر، به دنبال او بیمارستانها را زیر و رو کند تا شاید حتی نشانی از او پیدا شود. حتما امروز موقع غذا، به یاد دخترک کاپشن صورتی، لقمه از گلویش پایین نرفته است. می دانید به چه فکر میکنم؟ کاش مادرش تا شب سوم محرم دوام نیاورد. و الا چطور میخواهد روضهی رقیه و گوشوارههایش را تاب بیاورد. اصلا از ۱۳ دی ماه، مادرش گوشواره در گوشش نگه داشته یا سنگینیاش گلویش را تا مرز خفه شدن میفشارد...
#کربلای_کرمان
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
امید...!
امید تک پسرِ خوش قد و بالای یک مهندس است.
برخلاف آن که خانواده درست و درمانی دارد اما نااهل است. آدمربایی با اذیت و آزار کودک ۸ ساله و تلاش برای قتل، تنها دوتا از پروندههایش است.
وقتی برای اولین بار در زندان دیدمش، با وجود لباسهای یکرنگ و یکشکل زندان، لای پر قوبزرگ شدنش مشخص بود.
بخاطر شرایطش نمیتواند از ارفاقات زندان استفاده کند. این اواخر هربار لاغرتر و زارتر از دفعه قبل شده. احوالش را که میپرسم، حال خوبی برای گفتن ندارد. پزشکی قانونی هم گواه حال بدش را میدهد. روز به روز افسرده تر میشود.
آخرین بار پدرش برای مرخصی درمانیاش آمده است:
_ «از نظر مالی بینیازم. امید، بچه اولمه. بعد از سالها خدا بهمون داده. اصلا بخاطر همینم اسمش رو امید گذاشتیم. هنوز چیزی نخواسته براش میخریدم. نخورده زمین، بلندش میکردم.»
نگاهش به دوردست است. انگار که دنبال خاطرهای دور باشد.
_ «با مادرش رفتیم خرید. هوا گرم بود. داخل ماشین خواب بود. نخواستیم بیدارش کنیم. شیشه ها رو دادیم بالا و رفتیم. بیدار که شده بود از شدت ترس، آنقدر گریه کرده بود تا از حال رفته بود. بردیمش بیمارستان اما دیگه امید بچه قبل نشد. روز به روز مریضتر میشد و تشنج میکرد.»
و ادامه میدهد:
_ «به خاطر عذاب وجدانی که داشتیم خواستههاش بیشتر شد و لوستر از قبل. وقتی به خودم اومدم که دیگه ازم حرف شنوی نداشت. با دوستایی بود که اهل نبودند. زیاد که بهش گیر میدادم یا گردن میکشید یا تهدیدم میکرد به خودکشی…»
…امید را به مرخصی درمانی میفرستم. روند درمان را شروع میکند. کمی بهتر شده اما یک شوک، رشتههایمان را پنبه میکند. پدر امید ناراحتتر از همیشه با نامه جدید پزشکیقانونی میآید.
_ «مگه بهتر نشده بود؟»
_ «خیلی بهتر بود. اما ماه و خورشید، دستبهدست هم دادند تا زندگیم تباه بشه. هفته گذشته ۲ تا از صمیمیترین دوستاش به فاصله چند روز خودکشی کردند و شوک بدی بهش وارد شد.»
متاثر از وضعیت امید، پدرش را راهنمایی میکنم تا پیگیر عدم تحمل حبس فرزندش بشود. به نظرم میرسد اگر خیالش از بابت زندان نرفتن راحت شود، در بهبودی اش موثر باشد. اما پدرش صادقانه میگوید:
_ «دست رو دلم نذار خانم قاضی. واقعیت اینه امید اصلا اصلاح نشده. خیالش راحت بشه تحمل حبس نداره با سابقهای که داره میترسم بره و آدم بکشه.»
و گفت:
«بگذار حداقل از زندان رفتن بترسه...!»
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
شهلا
از هیبتشان جا میخورم. درست شبیه دوتا بادیگاردِ درجه یک، دو طرف زن ایستادهاند. زنی لاغر اندام با مانتویی خوشدوختِ قرمز رنگ، با آرایش ِغلیظ و کامل و موهای صافِ رها شده و شالی که تنها از سر ِاجبار بر روی سرانداخته درست مثل کسی که برای یک مهمانی آنچنانی آمادهشدهباشد، جلوی رویم ایستاده است. رنگ جیغ ناخنهای کاشته شدهاش با رنگِ ملایم صورتیِ پروندهی در دستش، تضاد دارد.
پرونده را باز میکنم. اسم و فامیلش را که میبینم احتمال میدهم، شهلا، محکومِ پرونده باشد. شهلا سومین سابقهی انتشار ِتصاویرِ مستهجن، در فضای مجازی را طی شش ماه گذشته دارد. دو پرونده قبل با توبه و عفو، مختومه شده، اما اصرارِ به ارتکاب جرمش، ستودنیست. ششماه حبس دارد.
_خب علت حضور خودت که مشخصه. باید معرفیت کنم زندان. اما آقایون کی باشن؟؟ بادیگارد گرفتی؟؟ خندهای دلبرانه میکند و میگوید:
_وای خانمقاضی!خیلی که بامزهای. بادیگارد کدومه؟پسرام هستن.
تقِ صدای مهرههای گردنم را میشنوم؛ آنقدری که با تعجب سربلند میکنم. این دو مرد تنومندِ قدبلند، با هیکلهایی شبیه عدد ۷، لباسهای سر تا پا مشکی و کفشهایعجیب و غریب، هیچ سنخیتی با این خانم ندارند. مادرِ این دونفر بودن، زیادی برایش بزرگ است.
_بسم اله! اینا پسراتن و این جرم رو مرتکب شدی؟ حداقل میرفتی باهاشون خفت گیری، زورگیری، چیزی.
میخندد و میگوید:
_این دوتا رو داماد کردم. هفتهبعد، نوهام بهدنیا میاد. مهرداد هم پسر ِسوممه. امروز امتحاناش تموم شد. دمِدر ایستاده. دلش رو نداشت بیاد بالا. دیشب ی مهمونی خداحافظی هم گرفتم. با همه خداحافظی کردم که میخوام برم زندان.
موهای لختش را به زیر شالش هدایت میکند و دوباره شلیک خندههای دلبرانهاش بهراه است. دلِمنِ خانم ِقاضی را برده؛ چه برسد به آن مردهای بیچارهی گرفتار را.
یکی از بادیگاردها به حرف میآید و میگوید:
_خانم قاضی، میشه هفته بعد بچهم به دنیا میاد به مادرم مرخصی بدی؟ آخه نمیشه که شهلا مهمونی بچهم نباشه.
آنقدر جملهاش را با خواهش گفته که تصوراتم را بهم میریزد. به نظرم به درد ِخفتگیری نمیخورد.
_آره.گواهی تولد بیار مرخصی میدم.
خیلی شیک و پیک به همراه مامور خانم راهی میشود. از در شعبه که بیرون میرود با کف دستش بوسی برایم پرتاب میکند. رفتارهایش از اسمش، شهلاتر است.
✍ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
عبدلله…
درست مثل خطهای رنگی کشیدهشده در سالن و حیاط بیمارستان که مسیرِ اتاقها را نشان میدهد صاف و در یک خط مینشینند. انگار اگر دنبالهی زندانیان هر شعبه را بگیری به قاضی شعبهاش میرسی.
امید بین آنها حرف اول را میزند. با چشمهای منتظر و کاغذی در دست که عریضهشان را داخل آن نوشتهاند؛ در یک خط نشسته و منتظرند تا عرضِ حال خود را با قاضی در میان بگذارند. نمیدانم چند نفرشان پایان این صفها به نتیجهی دلخواه خود رسیده و چندنفر بعد از رفتنِ قاضی همهی تقصیرات عالم را به گردن او انداخته و نذوراتی را نثار مردههایش کردهاند. فقط میدانم در این وانفسای غمگینِ روزهای تکراری، کسلکننده و یکنواختِ زندان، اگر با درخواستشان موافقت نکنی، نا امید نشده، دفعهی بعد دوباره حاضر میشود. حرفهای تکراریش را برای چندمینبار به سمع و نظرت میرساند.
امروز عبدالله به دیدنم آمده. موهای براق و صافش را مثلِ بچه مثبتهای کلاس، به یکطرف شانه کردهبود. مودب و محجوب، درست مثل کسی که جلوی شخص بسیار مهمی، در حال حرفزدن باشد، سرش را پایین انداخته و حرف میزند.
عبدالله، همان قاتلِ پسر دوازدهساله و پیرزن هفتادسالهای است که تنها چند ثانیه قبل از اجرای حکم با رضایت بی قید و شرط ولیدم از چوبهی دار نجات پیداکرده و حیاتی دوباره یافتهاست. صبحِ اجرایش را فراموش نمیکنم. در تکه کاغذِ پاره شدهای، آخرین وصیتهایش را، در آخرین لحظات زندگی نوشته و ابراز پشیمانی و توبه کرده بود. نمیدانم آن شب که قراربود آخرینشب زندگیاش باشد؛ با خدا چه گفته و چه قولی دادهبود که فقط چندثانیه قبل از اجرایقصاص، آنجایی که دستورِ اجرا را دادهبودم با رضایتِ اولیایدم نجات پیدا کرد. فردای آن روز بابتِ این رضایت، آنقدر موردِ هجمه قرار گرفتم، که تا مدتها با خودم فکر میکردم؛ نکند عبدالله اصلاح نشده باشد؟ اما الان احساس خوبی دارم. هر بار که به زندان میروم و احوالش را از مدیر داخلیِ زحمتکشِ زندان میپرسم، گزارش خوب بودنش را که به من میدهد، آرامش ِخاطرم بیشتر و بیشتر میشود.
حالا عبداللهِ بیستو چهار ساله که سهسال از آخرین شبی که فکر میکرد، آخرینشبِ زندگیاش باشد گذشته، آنقدر به زندگی امیدوار است که دلم غنج میرود. کارِ معرق روی چوب و ساختِ کشتی را در همین چندسال حرفهای یادگرفته و از دسترنج آن هرچند، خیلی ناچیز باشد به خانوادهاش می دهد تا بتواند باری کوچک را از دوش آنها بردارد. بسیار به زندگیِ پس از آزادی امیدوار است.
امروز بیشتر از روزهای دیگر از رضایت ولیدمش خوشحالم…
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#راه_پیمایی
زمان دانشجویی، خیلی اتفاقی دو تا بلیط آوردند دم اتاقمان. گفتند بلیط ملاقات با رهبری است. سر از پا نمیشناختم. انگار که به آرزوی دیرین خود رسیده باشم. تصورش هم نمیکردم بین این همه دانشجو، این دوتا بلیط، سهم من و دوستم بشود. آماده شدیم. به سمت آن خیابان پر درخت، حرکت که نه، پرواز کردم. بازرسی های بدنی که تمام شد، جورابهایم که زیلوی سادهی کف بیت رهبری را حس کرد، خط به خط جملاتِ رضای امیرخانیِ داستانِ سیستان، داخل ذهنم، رژه میرفت. یک جایی آن جلوها، خودم را جا دادم. اینکه چه گفتند و چه شد را اصلا یادم نیست. فقط حال و هوایش، همیشه گوشهی ذهنم مانده است.
ردیف پشت سرم، دوتا خانوم بودن از آن محجبههای انقلابی. شعارهای ورود رهبری را انگار از تهِتهِدل سر میدادند. سخنرانی که تمام شد آنقدر در شوکِ دیدار بودم که توانِ رفتن نداشتم. پچپچهای دو خانم حسابی توجهم را جلب کرده بود. از صحبتهای رهبری به زعم خودشان نتیجهگیری میکردند. انگاری اهل کرج بودند و مادر و دختر. مثل کسی که ماموریت بزرگی بر دوشش افتاده باشد به دخترش میگفت:
- دیدی چقدر راهپیمایی ۲۲ بهمن مهمه. فردا حتما از کرج باید بیایم تهران برا راهپیمایی. چون پایتخته. دشمن هم چشمش به تصاویره. بیایم که مشت محکمی به دهن دشمن بزنیم.
دخترک چادری همینطور که تایید میکرد وعدهشان را با مادرش، کمکم از من دور شدند.
تا به این سن، راهپیمایی زیاد رفته بودم. اوایل به زورِ پدر بود. بعد از شوق دیدن دوستانم. اما از آن روز به بعد، تصورم کاملا عوض شد.
✍ #هانیه_پارسائیان
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#ماه_رمضان(۱)
ماه رمضان برای من یعنی رادیوی قدیمی سیاه و خاکستری رنگی که بابا سال ۷۰ آن را در سفر حج واجب از مکه خریده بود. مستطیل شکل بود و روی درش شیارهای یکاندازه داشت. از فرط قدیمی بودن و استفاده مداوم از آن، همانجایی که فرکانس، صدای با کیفیت دعای سحر را به گوشمان نمیرساند، یکی از اعضای خانواده با مشت بر سرش میکوبید و کمکم درِ سیاهرنگش لق شدهبود. بابا کاملا هنرمندانه با کش قیطونی شلوار آن را محکم کرده و اعتقاد عجیبی به شنیدن دعای سحر و اذان صبح ازین رادیوی قدیمی داشت. انگار صدای اذانِ تلویزیون به مذاقش خوش نمیآمد. بعد از ماهِ رمضان کاربریاش به ضبط صوت تغییر دادهمیشد. بابا یکجعبه پر از نوارهای سخنرانی حاجآقای کافی را داشت. از آن دسته نوارهایی که شکلش گرد بود به اندازهی کف دست و یکمرتبه موقع خواندن، نوارمغناطیسیاش در هم تنیدهشده، صدای نابهنجاری داشت. آنها را بارها و بارها داخل رادیو ضبط گوش دادهبود. اما هر بار چنان محو میشد کأنهو بار اول است که میشنود.
مامان من و برادرم را در آخرین لحظات مانده به اذان صبح بیدار میکرد. چشمهایمان را از ترس نپریدن خوابمان، کامل باز نمیکردیم. سحری را جویده، نجویده قورت میدادیم. صدای مجری برنامه بین خواندن دعای سحر هر چند دقیقه یکبار، دقایق باقیمانده تا اذانِصبح را یادآوری میکرد.
دعای سحر که به «اللهم إنی أسئلک من جلالک…» میرسید؛ مامان قاشقش را بین هوا و زمین نگهمیداشت و میگفت:« مادر! قربونِ اسمت شم.» و وقتی ما با همان چهرهی خوابآلود نگاهش میکردیم؛ اشک گوشهی چشمهایش را پاک میکرد و میگفت: «خب! اسم بچهم تو دعایسحر اومده. بده هر سحر یادش کنم؟»
جلال نام برادرم هست که ۲۲/اسفند/۶۳ وقتی کمتر از ۱۸ سال داشته شهید شده و مامان عجیب اعتقاد دارد که هر سحر و همراه با دعای سحر از او یاد کند. حالا امسال روز اول ماه رمضان مصادف شده با ۳۹مین سالگرد شهادتش. به گمانم مامان فردا سحر حتما بر سر سفره از او خواهد گفت و برای هزارمین بار قربان اسمش خواهد رفت. احتمالا اشکِ گوشهی چشمش فردا کمی بیشتر از روزها و سالهای قبل باشد.
✍️ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او
مهمانی مامان جون
پیرزن مهربان و خوشچهرهای بود. صورت سرخ و سفید داشت؛ با چشمانی روشن. مهربانی بزرگترین ویژگیاش بود که زیادی به چشم میآمد. احوالپرسی را با آداب خاصی انجام میداد. همهی اعضای کوچک و بزرگ خانواده را میپرسید و کسی را از قلم نمیانداخت. وقتی برای سلامکردن، دست میدادی، ناخودآگاه به آغوشِ گرمش پرتاب میشدی. آنوقت بود که بوسههای آبدارش نصیب لپهایت میشد. انگار از عمق جانش میچسباند.
خوش تعارف و مهربان بود. از در ِخانهاش که داخل میشدی چایش همیشه بهراه بود. معمولا کنارش سوهانِ از آب گذشته، توتخشکِ از راه رسیده، کشمشی کنارش میگذاشت. پولکیها را به دور از چشم پسرانش، که به خاطر بیماری دیابت هشدارش میدادند، داخل کمد دیواری بزرگی که در سالنِ خانه بود قایم کرده و برایمان میآورد. این کمدِ جادویی مثل انبار خوراکی بود. و از هر چیزی بهترینش را داشت. همیشه نانخشک اعلا و بیسکوئیت و شکلات داشت. تقریبا همهی نوه ها جایش را میدانستند و یکراست سراغش میرفتند.
عاشق میهمانی رفتن و مهمانی دادن بود. آنقدر خوشبرخورد بود که در هر مهمانی اولین نفر مورد توجه قرار میگرفت. همیشه پیراهن بلند تا زیر زانو میپوشید. گردنبند کلفت طلایی داشت که با پوستِ سفیدش زیادی به چشم میآمد. روسریش را زیر گلو گره میزد و موهایسفید که از فرق سر به دو طرف باز شدهبود را با وسواسی میپوشاند. جورابهای مشکیِ بلندش را روی زیر شلواری میکشید و چادر رنگی مهمانی را به سر میانداخت و راهی مهمانی میشد. البته این آمادهشدن گاهی بیش از دو ساعت طول می کشید. با دل صبر و آرامآرام انگار که زمان متوقف شدهباشد، برای میهمانی آماده میشد. از ورودش به مهمانی با همه احوالپرسی گرم میکرد و بعد مینشست.
غذا خوردن را دوست داشت. آنقدر با اشتها غذا میخورد که حتی اگر سیر بودی، اشتهایت تحریک میشد. نوشابهخوردنش هم به دور از چشم فرزاندانش بود؛ اما همان را هم با ولع خاص میخورد. انگار خوشمزهترین نوشابهی جهان را به او دادهباشند. سالها بود که نمیتوانست روزه بگیرد؛ اما عاشق مهمانیدادن برای افطار بود. از همان روز اول ماه رمضان در تدارک گرفتن مهمانی بود. آن هم نه مهمانی معمولی. یک مهمانی مفصل با غذاهای به قول خودش آرا. (در اصطلاح یزدی: بسیار شیک و مجلسی). آنقدر با تنها دخترش و عروسها تماس میگرفت تا مهمانی همان چیزی باشد مطابق با طبعِبلندش. معمولا همه بچهها و نوهها خودشان را برای مهمانی خانهی مامانجون که سالی دوبار، یکمرتبه برای عید نوروز و یک مرتبه برای ماهرمضان بود میرساندند. انگار خوشمزهترین غذای دنیا را داشت.
امسال اما خانهی مامانجون خالی است. امشب که همه تصمیم گرفتهبودند در نبودنش افطاری را دورِ هم بخورند؛ در و دیوارِ خانه، نبودنش را فریاد میکشید. هنوز چادرنماز سفیدِ گلگلیاش به جالباسی خانه آویزان است و صندلی نمازش انتظار نمازهای یک ساعتهاش را میکشد. امسال بین میهمانیهای افطاری جای میهمانی خانهی مامانجون زیادی خالیست.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#عیدنوروز
اولین تصویرم از عید نوروز برای حدود ۴سالگیام است. دو تا از خواهرهای بزرگترم ساکن تهران بودند و چند روز مانده به عید نوروز که میشد، از تهران میآمدند. برادر بزرگترم هم ساکن تفت بود. نمیدانم چطور بود که آنموقعها تفت خیلی از یزد دور بود. مثل الان نبود که نیمساعت فاصله باشد. به اندازه یک مسافرت که بخواهی بروی راه دور بود.
ما ۸ تا بچه بودیم، که سه تای آخری یعنی فاطمه، حسین و من همسن و سال خواهرزاده و برادرزادههایمان بودیم. بقیه خواهر برادرهایم ازدواج کردهبوند. بهترین روزهای زندگیمان همین روزهای عید بود. از سفرهی هفتسین چیز زیادی یادم نمانده؛ فقط یادم هست وقتمان پای تلویزیون و تبلت و گوشی نمیگذشت.
اصلا مثل الان نبود که هر ساعت و هر زمان از شبانهروز که تلویزیون را روشن کنی برنامه کودک داشتهباشد. نهایتا دو ساعت کارتون پخش میشد. و شبها سریالهای نوروزی که همراه بزرگترها دنبال میکردیم.
تمام روزمان با بازیکردن میگذشت. فاطمه با مرجان خواهرزادهام مادرمان بودند. برادرم،حسین، با مهدی، خواهر زادهام داییمان بودند. و بقیه بچهها که تعدادمان حدود ۹نفر میشد بچه های خانه بودیم. آنزمان که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود ما در بازی کودکانهمان ، خانوادهی +۴ به حساب میآمدیم. فقط یادم نیست چرا در بازی کودکانمان بابا نداشتیم و با داییهایمان زندگی میکردیم.
یک گونی سفید رنگ پلاستیک داشتیم پر از اسباببازی خانهبازی. از ظروف پلاستیکی صورتی گرفته تا درب شیشههای مربا و رب، که به خاطر افزایش جمعیت به بشقاب غذاخوری تغییر کاربری دادهبود. گوشهی حیاط خانهی بابا، زیر درخت انار و انجیر فرش کوچکی پهن میکردیم و وسایلمان را میچیدیم و بازی میکردیم.
ساعتها مشغول بازی بودیم. مثل الان نبود هر چند دقیقه صدای یک بچه بلند شود. تازه از ترس اینکه یکوقت بزرگترها بازیمان را تعطیل نکنند، اگر کسی به گریه میافتاد خودمان سعی میکردیم آرامش کنیم تا بتوانیم بقیه روز هم بازی کنیم.
بین اسباببازیها یک گوشی تلفن کرمیرنگ هم داشتیم. سیم تلفن فرفری هم داشت که آن را به شاخهی درخت وصل کرده و با یکی از اعضایخانواده که شاید بابایمان بود و در مسافرت، صحبت میکردیم.
از خانهبازی که خسته میشدیم، میرفتیم سراغ بازیهای دیگر. لیلی جزء بازیهای مورد علاقه همهمان بود. اما من ۷ سنگ را اصلا دوست نداشتم. همیشه در هر گروهی بودم آن گروه حتما بازنده بود.
از تلویزیون یاد گرفتهبودیم که سیب را با نخ از بند رخت مامان آویزان کنیم و دستهایمان را از پشت ببندیم و سعی کنیم سیب را بخوریم. هرکه زودتر میتوانست بدون کمک دست بخورد، برندهبود.
گاهی عصرها در حوض وسط حیاط خانهی بابا آببازی هم میکردیم. صدای خندههایمان که بلند میشد و مزاحم خواب بزرگترها، صدایشان در میآمد.
میرفتیم سراغ یکقل، دوقل. فقط باید دور از چشم بزرگترها بازی میکردیم. مامان عجیب معتقد بود یکقل، دوقل باعث گرانشدن نان میشود. من اما هنوز نفهمیدم ارتباطش با گرانی نان چه بود؟
اما شیرینترین قسمت عیدنوروز، عیدی گرفتن بود. فاصلهی طبقاتی مثل الان اینهمه نبود. معمولیترها ۵۰تومانی عیدی میدادن و لاکچریترها ۲۰۰ تومانیهای تا نخورده. هنوز مزهاش حسابی زیر دندانم مانده است.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#محفل
همانطور که مشغول آماده کردن سفره افطاری هستم یک چشمم به کوکوییست که سرخ میشود، یک گوشم به برنامهی محفلیست که از شبکهی ۳ در حال پخش است.
مهمان برنامه، مرد سبیلکلفتی است که اصلا نفهمیدم از کجا و برای چه به این برنامه آمده. فقط لاتی حرفزدنش، توجهم را به خود جلب کردهاست. لوتی مسلک است. و از پهلوانیهایش دادِ سخن میدهد. نه ریش بلندی دارد و نه یقهی بستهای. اتفاقا سبیلهایش کمی غلطانداز است. آخرهای برنامه از جایی حرف میزند که بعد از روضهی امامحسین(ع) با لباسهای عرقکرده برای رضایت خانواده مقتول رفته و اتفاقا موفق به اخذ رضایت تنها چندساعت قبل از اجرای حکم شدهاست. ذهنم درگیر بود، درگیرتر هم شد.
ذهنم عجیب درگیر پروندهایست که، قاتل به قول خودش آدمِ بدی نبوده اما کارهای بسیار بدی کرده که قابل بخشش نیست.
قبل از پایان سال، همهچیز برای اجرای حکمش فراهم بود اما به طرز عجیبی به مشکلی برخورد که در پروندههای قبلی، خبری از این مشکلات وجود نداشت.
هرچند مادرِ مقتول، پیگیرترین ولیدمی است که این سالها دیدهام اما قبل از نوروز که اجازهی اجرای حکمش، با مانع روبرو شد، فقط برای چندثانیه از ذهنم گذشت، شاید شبِقدر تقدیرِ دیگری برایش رقم بخورد.
روی کاغذ و ظواهر پرونده، احتمال رضایتِ مادر مقتول با توجه به نحوهی قتل و اقدامات بعدی قاتل، چیزی نزدیک به غیرممکن است.
حتی اخلاقِ تند و تیز مادر مقتول با همکارقضاییام، نشان از کوتاه نیامدنش دارد. و او سفت و سخت پیگیرِ اجرای حکم قصاص قاتل است.
خود من هم قبل از دیدن قاتل در زندان و حتی همین الان هم میگویم اگر جای مادرش بودم حتما نمیبخشیدم، اما از آن روزی که با قاتل صحبت کردهام، پشیمانیاش را که دیدهام، یک جورهایی دلم میخواهد، شبِقدر برای رها شدنش از قصاص دعا کنید. شاید تقدیرش جور دیگری رقم خورد.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
کتاب #نمک_گیر به قلمِ زهرا عوضبخش و از انتشارات شهید کاظمی، سال ۱۴۰۰ است. او در ۱۲۰ صفحه، خاطرات سردستهی هیأت خلفباغ ( از هیأتهای قدیمی شهر یزد) حسین برزگر خانقاه، را روایت کردهاست.
طراحی جلد بینظیری دارد و رسمالخطِّ خوانا.
با خواندنِ هر خط از کتاب، در کوچهپسکوچههای آشتیکنان یزد، ساده و صمیمی میچرخی تا روایت آرام و ملموسی را بخوانی از زندگی بزرگِ هیأت که علاقهاش به امامحسین از بچگی رقم خورده و کمکم نهادینه شدهاست.
✍️ #هانیه_پارسائیان
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او
اولین بار ۱۴، ۱۵ ساله بودم که عاشق شدم. سال ۸۶ قرار آمدن به شهرم را داشت. میخواستم از فاصلهی نزدیک ببینمش. همانکسی که بارها و بارها از قاب تلویزیون دیده بودمش.
با بچههای انجمناسلامی، رفتیم یک حسینیهای. شب را خوابیدیم و صبح خیلی زود به محل قرار رفتیم. فاصلهی نزدیکمان شد، چند ۱۰ متر! دیدمش. هرچند خیلی دور اما برایم شیرین بود.
از همانموقع آرزویم شد، یکبار نماز خواندنِ پشت سرش. دانشجوی تهران بودن، خوبیاش شد یکبار شانس حضور در بیت. هرچند که به نماز نرسید، اما راهرفتن روی زیلوها هم خیلی چسبید.
سال آخر دانشجویی حوالی بهمنماه بود. بلیط جمعهشبی داشتم برای تهران. اما همینکه از تلویزیون خبر خواندنِ نماز جمعه را به امامتش شنیدم، به زمین و زمان زدم و با هزار مکافات بلیط را جابجا کردم. خودم را زودتر به تهران رساندم تا بتوانم، شده برای یکبار، نمازم را پی قدقامت موج بخوانم و خواندم. تمام سرمای دو ساعته نوش جانم وقتی قرارِ رسیدن به آرزویم را داشتم. یادم هست که نماز عصر را کس دیگری بهجایش خواند.
آدم اهل سیاستی نیستم؛ یعنی سوادش را ندارم اینقدرها. اینوسطها تنها و تنها خط قرمزم اوست. آنقدری دوستش دارم که وقتی کسی بیربط بگوید، از چشمم میافتد. هرکس که میخواهد باشد؛ با هر درجه از صمیمیت، تا همیشه از چشمم میافتد.
من در تمام مدت تحصیل و کارم، به یک چیز فخر میفروشم. حکمم با یک واسطه از او امضا شده.
از صبح تمام دل و رودهام به هم پیچیدهبود. در این شرایط، هیچکاری از دستم بر نمیآمد. تنها و تنها صدای تلویزیون را زیاد کردهبودم و خودم را مشغول کار ِخانه تا لحظات پر استرس را بگذرانم.
او اما شبیه هیچ کدامِ ما نیست. با دل جمع آمدهبود. نمازش را خواند. حتی نماز عصر را. همینجا تمام نشد. دعا و تعقیباتش را هم خواند. عجله نکرد. بعد هم سر فرصت خوش و بشی کرد و رفت.
پیام واضح بود. من اینجام. مقابل دیدگان همه. جرأتش را دارید، بزنید.
او چه غروری از ایرانیبودنمان را به رخمان کشید.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رمالِ معروف
جهل آنقدری جلو رفته که زهراخانم برای درمانِ نازاییاش به جای دکتر زنان، سراغ دعانویس میرود. مریمخانم برای باز کردنِ بخت دخترش، سراغ رمال رفته تا وردی بخواند و شاهزادهای با اسبِ سفید از آسمان هفتم وسط خانهشان فرود بیاید. دخترکش را که نه تنها بیسواد نیست، بلکه دانشجوی دکتراست را خوشبخت کند. عشرت، اختلاف با شوهرش را نه پیش روانشناس که برای دعانویس معروفِ شهر برده و اضافه کنید زنان و دخترانی که بیخبر از همسر و پدر به سراغ رمال معروف شهر رفتهاند.
فریدون، که البته اسمش چیز دیگریست اما من به لحاظ مصلحت اینجا فریدون صدایش میکنم، قرآن میداند. کتاب ادعیه میخواند و احتمالاً زیادی پیش رفته، ارتباطاتی با دنیای فرای انسانی و اجنه نیز برقرار کرده. او اما کارش را خوب بلد است. چند تایی سنگ دارد، که به گفتهی خودش انرژی دارند. به هرخانم چند تایی میدهد، تا گوشهی گلدان خانهشان بگذارد. قرار است سنگها انرژی منفی خانه را که اینروزها همه بهدنبال خارجکردن آن هستند، بیرون کند.
عشرت و مریم و زهرا و اکرمخانم، همسایهی دو تا کوچه آنطرفتر هم که اساساً آدمهای سادهای هستند و تلقین تاثیر زیادی روی زندگیشان گذاشته، ساده لوحانه فریدون و انرژی سنگهایش را باور میکنند.
عشرت، با خودش فکر میکند حالا که سنگ داخل گلدان است، بگذار زنانگی کنم، ناهار خوشمزهای را برای خانواده بپزم. خوشاخلاقی شوهرش را نه به خاطر دستپختِ خوب ِخودش که به پای انرژی سنگ میگذارد. دفعهی بعد با پول بیشتری سراغ فریدون میرود.
کمکم فریدون شهرهی عام و خاصِ خاله، خانباجیها میشود. تعداد مشتریهایش روز به روز بیشتر.
آنقدری روی اینخانمها تاثیر گذاشته که آنها را بنده و عبد و عبید خودش کردهاست. مزهی پول حسابی زیر زبانش رفته از علومانسانی و قرآنی به سراغ فنون هندی میرود.
باز کردن چاکرا پیشنهادیست که به خانمها میدهد. معتقد است به مرور هم بختِ دخترِ مریمخانم باز میشود و هم بد اخلاقیهای شوهر عشرت خانم.
همین، بهانهمیشود برای نفوذِ بیشتر فریدون.
و میشود آنچه که نباید… !
خدا میداند چند نفر دیگر نیز این بلا بر سر زندگیشان آمده که صدایش را در نیاورده تا آخر عمر با خفتش دست و پنجه نرم میکنند.
فریدون را مفسد فی الارض دانستهاند. تلاشهای برای عفو و توبه و شکستنِ حکمش راه به جایی نمیبرد.
او تا آخرین لحظاتِ زندگیاش معتقد بود، برگزیدهای از جانب خداست و ماموریت دارد تا زندگی مردم را از فلاکت نجات بدهد.
لطفاً لطفاً در کشاکش فرهنگی که دنیای مجازی به خوردتان میدهد، موقع جذبِ انرژی مثبت و دفع انرژیهای منفی زندگیتان، کمی بیشتر مواظب باشید.
بختِ هیچ دختری را تا بهحال رمالی باز نکرده، مشکل نازایی را متخصص زنان حل میکند. روانشناس و روانپزشک کارشان را خیلی بهتر از دعا نویس بلد هستند.
✍️ #هانیه_پارسائیان
#روزنگار_یک_دادیار
#رمال_معروف
محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
منوچهر تراپی
منوچهر از هزار راه مختلف شمارهی دخترهای جوان را پیدا کردهاست. شمارهی زهرا را از پروندهی بیمارستان، با هزار و یک حیله برداشته، شمارهی مریم را از طریق خالهاش پیدا کرده، شماره نسرین را پسر عمویش داده، شماره ناهید را از طریق مدرسه دخترش گیر آورده و همینطور دفترچهی تلفن همراهش پر شده از شماره.
به اسم دکتر و روانشناس و معلم با شمارهها تماس میگرفته. کمی کلمات قلنبه سلمبه به کار برده و اعتمادشان را جلب کرده. حالا که بحث تراپی داغِ داغ است، با هرکدام یکروشی را امتحان کرده. از مریم خواسته در مورد خلقیاتش بگوید، تا تراپیاش کند. از زهرا تعداد اعضای خانوادهاش را پرسیده و ریز مشخصات خانوادگیشان را گرفته. از نسرین عکس اندام خصوصیاش را گرفته تا از راه دور مزاجشناسیاش کند و ناهید را مجبور کرده تا در وقت مشاوره از علایقش بگوید.
گوشی منوچهر پر شده از عکسهای خصوصی، اسکرینِ صفحههای چت و آدرس خانهها. هر کدام را یکجوری تهدید کرده تا به این رابطه ادامه بدهند. اگر هم کسی همراهی نکرد، تهدیدش میکرده به لو رفتن عکس و چتهای خصوصی.
متن پیامکهای پرینتشدهی روی پرونده را میخوانم. انتظار دارم اراجیف به هم بافتهباشد. اما برعکس با همه مودب صحبتکرده. درست مثل یک آدم حسابی! انگار مزهی پولهای بیجایی که از جلسات چند ساعتهی مشاوره گرفته، زیادی به دهانش مزه کرده.
اما کمکم دخترهای جوان به خودشان آمدهاند. یکجایی فهمیدهاند که دارند تلکه میشوند. با گفتن رازهای مگو به خانوادهشان، پروندهی چند جلدی برای منوچهر تشکیل دادهاند. حالا او محکوم به کلاهبرداری است. بدون داشتن مدرکتحصیلیِ درستدرمان و تخصصِ مرتبط هم آبروی خانوادهها را برده و هم پول بیزبانی را به جیب زدهاست.
لطفا در پیدا کردن افراد متخصص، درد دل کردن و اعتماد به هر تلفن و تماسی، کمی بیشتر دقت کنیم.
#روزنگار_یک_دادیار
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir