eitaa logo
منادی
2.4هزار دنبال‌کننده
549 عکس
92 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او _ساعت ۹ صبح که چشمام رو باز کردم، دیدم دختر۲۷. ۲۸ سالم خودش‌ُ حلق‌آویز کرده وسطِ اتاق. فقط به ذهنم رسید یه پتو بندازم رو صورت امیرعلیُ فوری ببرمش خونه همسایه که هیچی نبینه. بعدم تا پلیسُ آمبولانس بیاد، با اون دخترم آوردیمش پایین. فرشته زنی‌ست حدوداً ۴۵ ساله. از همسرش جدا شده و ۲ دختر داشته که: _وقتی اصرار کرد با سیا ازدواج کنه، باباش به زور راضی شد. بعد ازدواجشونم هی پیله کرد به شوهرش. هرچی گفتم مرد چه‌کارشون داری؟ به گوشش نرفت که نرفت. آخرم سانازُ با یه بچه ۱ ساله ولش کرد تو خونه‌ی منُ خودشم گم و گور شد. دیگه اگه تو خبری از این دوماد ما داری، ما هم داریم. گم شد، که شد، که شد، که شد… همینطوری خمار جمله‌ها را می‌گوید. توجهم به سفیدی پوست سرش جلب می‌شود. شالش عقب رفته، از شدت ریزشِ مو سفیدی سرش زیادی به چشم می‌آید. _ افسردگی شدید داشت. پولی نداشتم ببرم دکتر دواش کنم. امیرعلی اون موقع ۴ سال و نیمش بود که خودکشی کرد. لاغر اندام است. استخوان‌های صورتش از لاغری بیرون زده و چهره‌ی زرد رنگی دارد. مدام قلنج استخوان انگشتانش را می‌شکند و صدای تق‌تق‌ش روی اعصاب نداشته‌ام رژه می‌رود. از وقتی امیرعلی را در این سرما با لباس یک‌لا و تابستانی دیده‌ام، کلافه‌ام. طفلِ معصوم چه عاشقانه فرشته را نگاه‌ می‌کند. گزارش پرونده را می‌خوانم. هم خودش و هم دو دخترش افسردگی شدید داشتند که ساناز ۵ سال پیش خودکشی کرده و حالا امیرعلی ۹ ساله از او باقی مانده. از پدر و خانواده پدری‌ش هیچ خبری نیست. علی‌رغم حمایت‌های مالی و معنوی که بهزیستی از فرشته و امیرعلی دارد، دیگر حاضر به نگهداری امیرعلی نیست. او را آورده تا تحویل بهزیستی بدهد و صحبت‌های هیچکس جلو دارش نیست. _ دیگه خسته شدم. خودمم مریضم. فوقش قراره ۵ سال دیگه زنده باشم. بزار این ۵ سال لااقل بدون فکر بچه باشه. انقدر توپ به در و دیوار خونه می‌زنه که نمی‌تونم تحمل کنم. خیری از زندگیم ندیدم که بخوام برای بچه‌ی کسی دلسوزی بکنم. کسی قلبم را فشار دهد. طاقت دیدن گریه‌های امیرعلی را ندارم. می‌گویم: _ پسرم آرزوت چیه؟ چی برات بخرم که گریه نکنی؟ _ از این دستکشای مرد عنکبوتی هست، تار می‌زنه، از اونا می‌خوام. مامان جونم که پول نداره برام بخره، تو قول بده برام بخری. یادم می‌افتاد به دستکش‌های خاک گرفته پسرها. بی‌استفاده افتاده گوشه‌ای، هیچ کدام اصلا یادشان نیست! این دستکش به ظاهر بی‌ارزش بزرگترین آرزوی امیرعلی‌ست که نه پدر دارد و نه مادر! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او تعارف که نداریم، مامان که می‌گفت، وقتی جلال (برادر شهیدم) یک‌ هفته هر روز دیکته‌اش را ۵ شده، برای جریمه کردنش، بدون دمپایی مجبورش کرده، برود توی حیاط و یک لنگه پا بایستد، با خودم می‌گفتم:« یعنی شهدا هم درس‌نخوان بودند یا فقط داداشِ ما از همان‌بچگی این‌همه شیطنت می‌کرده؟» یا وقتی بابا تعریف می‌کند، هیچ کدام از گربه‌های محل از دستش در امان نبودند، علامت سوال بزرگ بالای سرم سبز می‌شود:« مگر شهیدا همان‌هایی نبودند که در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشوده و از همان بچگی‌شان سر به راه بوده و بچه مثبت به حساب می‌آمدند.» اما هیچگاه برای پیدا کردن جواب سوالم پیش قدم نشدم. راستش خیلی دنبالش هم نبودم. تا اینکه دیروز در حوزه‌ی هنری دعوت شدم به دیدن خانم مریم کاتبی. مریم کاتبی کیست؟ از همان بالا شهرنشین‌های ساکن خیابان نیاوران تهران، که خیلی هم اتفاقی و با اجبار مادرش پا گذاشته بود توی جنگ و تا به خودش بیاید دو تا خیابان بالاتر، کومله را از نزدیک حس کرده و ترسیده‌ بود. وقتی گفت من می‌ترسیدم فکر می‌کردم اشتباه شنیده‌ام. اما دوباره که جمله‌اش را تکرار کرد، دیدم، درست شنیدم! ترسیده‌بود! او ساده حرف می‌زند. خودمانی می‌گوید. موجود فضایی از آسمان آمده، نیست که اصرار کند همه شجاع بودند و از هیچ چیز نمی‌ترسیدند. دور و برش همه نماز شب بخوان نبودند. او مثل بیشتر ماها از برنامه‌های تشریفاتی که فقط کمیت مهم است نه کیفیت بیزار است. از کتاب‌های دم دستی که فقط چاپ می‌شوند تا در فلان هفته‌ای آمار بدهند n تعداد کتاب چاپ کرده‌ایم برای فرهنگ‌سازی فراری است. از آدم‌های از آن ورِ بوم افتاده که به زور می‌خواهند چیزی را دیکته کنند، دوری می‌کند. همان‌لحظه در جلسه به نتیجه رسیدم اگر ۴ نفر مثل او خاطرات واقعی‌شان را تعریف می‌کردند، این همه به نظرمان آدم‌های خوب، عجیب و غریب نمی‌آمدند. زودتر از این‌ها به نتیجه می‌رسیدیم، همین آدم‌های خیلی معمولی‌ دور و برمان هم می‌توانند، کارهای بزرگی بکنند. مریم کاتبی را همرزم احمد متوسلیان معرفی کردند. او چه شیرین و خودمانی واقعیت‌ها را برایمان تعریف کرد. چه کم هستند آدم‌های واقعی دور و برمان! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او لزومی ندارد که بپرسم شغلش چیست؟ اما آنقدری قشنگ روسری پوشیده، حجاب دارد که محض کنجکاوی می‌پرسم. با جوابش چنان جا می‌خورم که حتم دارم از گشاد شدن مردمک‌های چشمم متوجه می‌شود. _من غساله‌ام. جا می‌خورم. بی‌هیچ دلیلی غساله‌ها را همیشه زن‌های میانسال که عموماً هیکل چاقی دارند، قد کوتاهی و موهای یک‌در میان سفیدشان از زیر مقنعه‌های سیاه‌رنگ بیرون زده، موهای ابرو و پشت لبشان را مدت‌هاست اصلاح نکرده‌اند، تصور می‌کردم. تصوراتم البته هیچ علت خاصی ندارد. حالا همه‌ی این‌ها را بریزید دور. زنِ روبه‌رویم خانمِ جوانِ لاغراندامِ قد بلندی است، با چهره‌ای بسیار دلنشین و مرتب. روسری‌اش را هم خیلی قشنگ پوشیده. بعد از فوت همسرش سر حقِّ بچه‌هایش با پدرشوهرش به اختلاف خورده و بدون آنکه تحصیلات حقوقی داشته‌باشد، درست مثل یک حقوق‌خوانده‌ی درسخوان، پیِ اثبات حقشان رفته و خوب هم برآمده. در همان تصوراتم غساله‌ها به اجبار این شغل را انتخاب کرده و حتماً حسابی از آن دلگیر و نالان هستند. اما زنِ روبه‌رویم اصلاً اینطور نیست. می‌گوید، زمان کرونا محض کنجکاوی و علاقه سراغ غساله‌گی رفته. از کتاب‌هایی که زمان جوانی و نوجوانی در این مورد خوانده می‌گوید و با وجود چند مدرک آرایشگری، غسالی را انتخاب کرده. از شرایط زندگی‌اش ناله نمی‌کند. فقط گاهی دلگیر است. از صاحبخانه که به محض شنیدن شغلش به او خانه اجاره نمی‌دهد، از دوستانی که از او فاصله گرفتند، از خواستگارانی که برای دخترش می‌آیند و به‌محض شنیدنِ شغلش، عقب عقب پس می‌روند، از بقال و نانوا و میوه‌فروش که او را مثل یک جذامی می‌بینند و با اکراه به او چیزی می‌فروشند. و من در تمام مدتی که او حرف می‌زند، به این فکر می‌کنم، اگر او و همکارانش نبودند، همین بقال و نانوا و میوه‌فروش، همین خواستگاری که وازده، آن صاحب‌خانه‌ای که خانه اجاره نداده، جنازه‌شان را چه‌کسی غسل می‌دهد؟ کاش در برخورد با آدم‌ها کمی مهربان‌تر باشیم! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او ✨اصرار دارد، می‌خواهد نوه‌اش دکتر شود؛ دخترک ۱۳ ساله‌ای که نامش را کوثر سادات گذاشته‌اند. کوثر، دخترکی است با چشمان درشت و خوش‌رنگ که نمی‌دانم به قهوه‌ای روشن تمایل دارد یا مشکی! مادر و پدر کوثر، فهیمه و هادی، هر دو محجورند. او تنها فرزندِ این زن و شوهرِ مجنون است. وقتی کتک‌کاری‌ها و دعواهایشان زیاد می‌شود، قیم‌ها تصمیم می‌گیرند تا این دو از هم جدا شوند. حالا هادی طبقه‌ی پایین یک خانه زندگی می‌کند و کوثر و مادرش ساکنینِ طبقه‌ی بالا هستند. ✨مادرِ فهیمه به عنوانِ قیمِ فهیمه و کوثر تعیین شده. هر ماه با مراجعه به شعبه نفقه‌ی کوثر را از حقوقِ پدرش دریافت می‌کند. اصرار هم دارد، می‌خواهد کوثر دکتر بشود و من باید به او کمک کنم. آن‌قدر توضیح می‌دهد که سرسام می‌گیرم. آخرِ حرفش این است که کوثر برای دکتر شدن باید به کلاسِ ریاضی برود و من هزینه‌ی کلاس، آژانس رفت و آمدش را پرداخت کنم. به شرط آن‌که گزارشِ پیشرفتِ تحصیلی‌اش را برایم بیاورد، برای ماه اول می‌پذیرم. بالاخره دست از سرم برمی‌دارد و می‌رود. ✨به فاصله‌ی یک‌ماه، یکی دو بار دیگر هم می‌آید. یک‌بار درخواست خرید کامپیوتر دارد. دفعه‌ی بعد بهانه‌اش خرید گوشی‌است. و هر بار علتش را قبولی در کنکورِ پزشکی اعلام می‌کند. آن ورِ مادر بودنم می‌فهمد؛ دخترک برای درس خواندن بهانه می‌آورد. بچه‌ای که بخواهد درس بخواند، نیازی به گوشی و کامپیوتر ندارد. نهایتاً برای خریدِ کامپیوتر هم موافقت می‌کنم. اما شرط می‌گذارم اول کارنامه‌ی پیشرفتِ تحصیلیِ کوثر را برایم بیاورد. پیرزنِ بی‌سواد خوشحال از قولی که داده‌ام، گزارشِ مختصری هم در مورد شرایط خانه‌ی کوثر می‌دهد. اینکه لباسشویی ندارد و باید با دست لباس بشورد. یا آنکه فاضلابشان بالا زده. همه را می‌شنوم و موکول می‌کنم به سرِ ماه. ✨اولِ ماه که می‌شود، پیرزنِ حرّاف آمده، اما سکوت کرده تا نوبتش برسد. نگفته می‌دانم در مسیرِ دکترشدنِ نوه‌اش اشکالی پیش آمده. _ کارنامه‌ی کوثر رو آوردم. کاغذِ مچاله‌ای را به سمتم می‌گیرد. به محض گرفتن و باز کردنِ کاغذ، شلیکِ خنده‌ام به هوا بلند می‌شود. باورش سخت است، اما بعد از این همه تلاش نمره‌ی ریاضی‌اش شده، نیم!! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او ✨ دو سه نفری آمدند داخل اتاق و مرغشان یک پا داشت. این همه اصرار چاره‌ای برایم نمی‌گذاشت؛ باید می‌رفتم وضعیت پیرزن را از نزدیک می‌دیدم. بعد از فوتِ شوهرش، هوش و حواس مالیش را از دست می‌دهد. دامنش هیچ وقت سبز نشده بود، برایش قیم تعیین می‌کنند. ✨پیرزنِ بیچاره مدتی است به‌خاطر شکستگی لگن و پایش امکان راه‌رفتن ندارد. قیم ادعا می‌کند، موقع رفتن به دستشویی پایش سُر خورده، اما اعضای خانواده‌اش بالاتفاق چیز دیگری می‌گویند. ✨ با راننده‌ی دادسرا می‌روم. هنوز مثل شعبه‌ی اجرای احکام دل و جرأتم زیاد نشده تا خودم تنهایی اینجا و آنجا را سر بزنم. احساس غریبگی می‌کنم هنوز! ✨خانه‌ی بزرگی دارد. روی اولین مبلِ ورودی خانه نشسته و به‌خاطر شکستگی پاهایش، چند بالشت روی هم چیده و هم‌صاف با مبل گذاشته‌اند، پاهایش را دراز کرده رویش. پیراهن یک‌دست سفید را با جلیقه‌ی چهارخانه زرد رنگ پوشیده. خیلی ترگل ورگل منتظرم بود. از آن‌پیرزن‌های تر و تمیز و خوش‌برخورد که دلت می‌خواست ساعت‌ها کنارش بنشینی و برایت تعریف کند. بوی عطر و ادکلنش هم می‌آمد. ✨روی نزدیک‌ترین مبل کنارش نشستم و برای شروع کردنِ حرف، از مال و اموالش پرسیدم. از غذایی که می‌خورد. لباسی که می‌پوشد. به بهانه‌ی آن‌که بدانم قیم برایش غذا می‌پزد یا نه؟ همه‌شان را بیرون کردم. کنار پایش زانو زدم. برای جلب کردن اعتمادش دستش را بینِ هر دو دستم گرفتم و گفتم: _ مامان جون من رو مثل دخترت قبول می‌کنی؟ نی‌نی چشمانش می‌زند. انگاری که از قبل بداند برای چه آمده‌ام! دستم را محکم می‌گیرد و می‌گوید: _ بپرس. _کسی اذیتت می‌کنه؟ پات چرا شکسته؟ _ خوردم زمین. _می‌تونی بگی چرا؟ پر واضح هست اسم قیم را نمی‌توانم بگویم. شما فکر کنید اسمش مریم بود. _ مریم که رفت بیرون من با شوهرش تنها بودم. فحشش دادم. دست از سرم برنداشت. داد و بیداد کردم. فایده‌ای نداشت. پای راه رفتن نداشتم که بتونم فرار کنم. بهم دست درازی کرد. ✨قطره‌ی اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده را با چادرش پاک می‌کند و مهربان‌تر از قبل می‌گوید: _ تو جای دختر منی. بار اولش نبود. ۵ سال پیش هم همین کارو کرد. من حرفی نزدم به کسی. حدود ۸ ماه پیش، بار دومش بود. پام شکسته و هیچ‌جوری خوب نمی‌شه. بی‌‌آبروم کرد. فقط تونستم در گوشی به خواهرم بگم تا نجاتم بده. میشه قیمم رو عوض کنی اما نگی من گفتم؟ ✨چادر سفید گلدار نمازش را پوشیده، همان را محکم‌تر توی صورتش جمع می‌کند تا اشک‌هایش را نبینم. خانواده‌اش دوباره که می‌آیند داخل، یکی دوتا موضوع را صورت‌جلسه می‌کنم و فقط یک جمله می‌گویم: _ فردا برای عزل و نصب قیم جدید اول صبح اتاق من باشید. قیم از جا می‌پرد و می‌گوید: _ خانم من ۱۴ سال قیم بودم. حالا اومدی و دو خط نوشتی و میگی قیم عوض کنن. مگه میشه؟ آن‌ورِ قاضی‌بودنم زبانه می‌کشد و با ترشرویی می‌گویم: _ مگه هفته پیش نگفتی دیگه خسته شدی و اگه کسی بهتر می‌تونه نگهش داره، عوض کنم؟ الانم به شما توضیح نمیدم. قیم باید عوض بشه. اینجوری به نفع همه است. ✨ بدون توجه به داد و قالی که راه‌انداخته، بیرون می‌روم و حالا بیشتر از ۷. ۸ ساعت است که آمده‌ام خانه. یک‌لحظه قطره‌ی اشک چشمان پیرزن از جلوی چشمم کنار نمی‌رود! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او 🔸یک‌بار از همه‌ی دفعاتی که یک معتادِ به موادمخدر برایتان حرف می‌زند را تجسم کنید. همان‌وقتی که از بدن‌درد و خماری‌اش می گوید. از کلافگی و سر درگمی‌اش. من دقیقا در همان حالتم. سر درگمی. مثل مرده‌ای بلاتکلیف هی دور خودم می‌چرخم، هی نمی‌دانم چه کنم؟! 🔸هر شب که بچه‌ها می‌خوابیدند، ایرپاد را می‌گذاشتم، صدای کمانچه‌ی کلهر در گوشم می‌پیچید و آرمان سلطان‌زاده آرام و با طمأنینه کوچه‌پس‌کوچه‌های کلیدر را برایم می‌خواند. و من غرق می‌شدم در کلیدر... . 🔸آنجا که مدیار به عشق صوقی کشته‌شد. آنجا که شیرو برای عشقِ ماه‌درویش از خانه فرار کرد. آنجا که گل‌محمد پشتِ نیزارها برای اولین‌بار عاشق مارال شد. آنجا که زیور ناچار شوی‌ش را با مارال تقسیم کرد. خان‌عمو... آخ از خان‌عمو که شک ندارم هرکه کلیدر را بخواند، دلش خان‌عمویی می‌خواهد. همین اندازه شوخ‌طبع، همین‌اندازه با معرفت... آنجا که به بابای گل‌محمد می‌گوید:« من جانم را برای گل‌محمد می‌دهم، تو چه؟». سرِ بریده‌ی خان عمو را که زیر بغل زدند، کسی به فکرِ دلِ ماهک هم بود؟ دخترک در غم از دست دادن صبراوش چطور سرِ بریده ی پدر را تاب می‌آورد؟ 🔸حالا من معتادم به این‌که گل محمد در قلعه‌ش بنشیند تا بی‌بی مردم را یکی‌یکی نزدش بیاورد، و او جوانمردانه مشکلِ خلق را حل کند. من معتادم به اینکه دوستی موسی و‌ستار را با چشم‌هایم دنبال کنم. من معتادم به آنکه قربان‌بلوچ با صدای خوشش، نقشه‌ی راه بکشد. من دلم تنگ می‌شود که هی از عباس‌جان بخوانم و هی در دلم شخصیت ناچسبش را مورد عنایت قرار بدهم. من بیزاری‌ام از بابقلی بندار را کجا برم؟ من دلم تنگ می‌شود برای نورجهان، برای لالا، برای بلقیس... 🔸 بلقیس همان شخصیت موردعلاقه‌ی من است در تمام داستان. که تمام شجاعت گل‌محمد وام‌دار تربیت اوست. او محکم است در برابر سستی‌های شوهرش، مقاوم است در برابر جهن‌خان همان‌وقت که می‌داند جانِ پسرش در دستانِ اوست اما کم نمی‌آورد... . 🔸به قول کلیدر کجا برم این غم؟ شب‌های بدون کلیدر را چطور عادت کنم؟ کوچه‌پس‌کوچه‌های قلعه‌چمن و کلیدر و سبزوار برای همیشه در خاطرم می‌ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🌿 درخشش اعضای محترم در جشنواره ملی 🔹 رتبه مشترک سوم؛ سرکار خانم برای اثر "و طرحی نو در اندازیم" 🔹 شایسته تقدیر در بخش مردمی؛ سرکار خانم برای اثر "شهلا" 🔹 شایسته تقدیر؛ سرکار خانم برای اثر "هی کی" ⭕️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به‌نام او 🚩نثر روان، قصه‌گویی پشت‌سرهم و انتخاب سوژه‌‌ی جدید و جذاب باعث شده تا بعد از مدت‌ها کتابی را یک‌روزه تمام کنم. حامد جلالی — که گویا فیلمنامه‌نویس ماهری هم هست — دست خواننده را گرفته و با خود به کوچه‌پس‌کوچه‌های اهواز برده است. آن‌قدر زیبا لهجه‌ها را در خط‌به‌خط کتاب جا داده که یک‌دفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها را داری با زبان و آهنگ جنوب برای خودت می‌خوانی. 🚩حامد جلالی تو را قدم‌به‌قدم با حلیمه همراه می‌کند؛ تا عاشقِ رام شدنش. تا از ترسِ برادر آواره‌ی این شهر و آن شهر شدن. ما ساعت پنج صبح با دوستانمان در محفل “منادی”، به رسم هر هفته‌ی‌ دوشنبه‌ها، کتاب وضعیت بی‌عاری را ورق زدیم و درباره‌اش صحبت کردیم. 🚩من دوشنبه‌ها، پنج صبح، درست زمانی که اهالی منزل در خواب به سر می‌برند، همان‌طور که آرام‌آرام زن بودنم را زندگی می‌کنم، ظرف‌های شسته از شب را جا می‌دهم، صبحانه‌ی بچه‌ها را آماده و فکری برای ناهار بر می‌دارم، یک گوش‌م با “منادی” است تا مشق نویسندگی یاد بگیرم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
📢 | عذاب‌وجدان ول‌کن نبود. تو این وضعیت مهمانی و دورهمی؟ همین‌که رهبری گفتن زندگی جریان دارد، انگاری مجوز رفتنمان صادر شد. همین‌که سوار ماشین شدیم، به رفیق گرمابه گلستانم می‌گویم: «آدرسو بلدی؟ اینترنتا قطعه من بلد نیستم از کمربندی برم تفت ها!» ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید: «خیالت راحت. من این راه رو مث کف دستم بلدم. بپیچ دست چپ و بگاز.» گرم تحلیل جنگ و غلط اضافه‌ی اسرائیلی هستیم. انداخته‌ام لاین سرعت که خودمان را نفر اول مهمانی برسانیم. جاده بنظرم کمی ناآشنا می‌آید. آن‌یکی رفیقم، زینب، می‌گوید: «جاده تفت خو هیچ‌وقت اقه کامیون نداشته؟ حالا شانس ماهه؟!» بدون ذره‌ای شک می‌گویم: «خیالت راحت! من رانندگی تو جاده‌م حرف نداره. این که کامیونه، اگه نفربر هم باشه زندگی جریان داره، ما به مهمونی می‌رسیم.» پلیس‌راه از دور کمی ناآشنا می‌آید. واگویه می‌کنم: «پلیس راه تفت که سمت راست جاده بود، چرا رفته سمت چپ؟ وااا، یعنی تو این سه‌چهار روز جابجا کردن؟» می‌گردم یک تحلیل سیاسی پیدا کنم بچسبانم تنگش و برای بقیه بگویم که نگاهم می‌افتد به نوشته‌ها. «پلیس‌راه مهریز» آنقدری درگیر حرف‌زدن بودیم، کلا شهرستان را اشتباه آمده‌ایم. شلیک خنده‌مان به هوا می‌رود، جاده را به قصد برگشت، دور می‌زنم و می‌گویم: «اسرائیل بخواد من رو بزنه، باید لایو لوکیشن‌ش رو فعال کنه!(:» 🆔️ @monaadi_ir
853.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 | 🔹️ بهشان می‌گویند، کف خواب. همان تازه‌واردهای زندان که جایی برای خواب گیرشان نمی‌آید و بدونِ تخت هستند. 🔹️ کف‌خواب‌ها معمولاً آدم‌های تازه‌واردِ از راه‌رسیده‌ی موقتی هستند که می‌دانند به زودی باید بروند. حقی هم نسبت به هیچ‌چیزِ زندان ندارند. حالا خیلی بخواهند تعارفشان کنند، اگر خوب بودند و ساکت یک گوشه‌ای نشستند، بعد از مدتی یک تخت خواب گیرشان می‌آید. آن‌هم نه جای درستُ درمانِ بند، که آن آخرها، معمولا هم دم درِ دستشویی. کم کم ارتقای درجه می‌گیرند، می‌آیند بالا بالا. 🔹️ حالا وقتی این‌فیلم را از سرزمین‌های اشغالی فرستاده‌اند که اسرائیلی‌ها کف‌خواب شده‌اند، در ذهنم حساب‌کتاب می‌کنم که درستش، همین است. این‌ تازه‌وارد‌ها حقی ندارند، همین کف‌خوابی هم از سرشان زیاد است. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ آن‌قدری صدای بازی‌شان زیاد است که اصلا متوجه اوضاع نشدند. جنگ را در صفحه‌ی تلویزیون، برای خودشان شبیه‌سازی کرده و کِیف دنیا را می‌برند. متوجه مکالمه‌ی من و پدرشان که می‌شوند، مهدیار می‌گوید: «اااا یزد هم زدن؟» علی کلیدهای دسته‌ی بازی‌اش را تند تند فشار می‌دهد و می‌گوید: «بالاخره آدرس یزدم پیدا کردن.» 🔹️ بازی جنگی‌شان را بدون توقف ادامه می‌دهند. همین! جنگ در دنیای کودکانه‌شان همینقدر ساده‌ست. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ طرفدار هر چیزِ مخالفِ نظام است؛ دوست دبیرستانم را می‌گویم. معمولاً در دورهمی‌ها بحثمان به سیاست نمی‌رسد، چون دلخور می‌شویم از هم. سعی می‌کنیم مسالمت‌آمیز در مورد بچه‌داری و آشپزی صحبت کنیم. گاهی هم که صحبت کم می‌آوریم، دیگِ غیبتِ مادر شوهرهایمان را بار می‌گذاریم. 🔹️ از وقتی جنگ شروع شده هم که صحبتی نکردیم. چون آن‌یکی دوستمان باردار است، استرس نگیردش. اما حالا که پچ‌پچ آتش‌بس همه‌ی گروه‌ها را پر کرده و همگی منتظرِ رد یا تاییدِ آن هستیم، بی‌هوا آمده و در گروه می‌گوید: «من منتظر شنیدن سخنان رهبری‌ام.» جا می‌خوریم؛ همه‌مان. 🔹️ اصلاً این صحبت‌ها به فازِ این‌دوستمان نمی‌آید. فاطمه، آن‌یکی دوستِ بچه‌مثبتم می‌گوید: «خودتی واقعاً؟ یا اکانتت هک شده؟ این جنگ هیچی نداشت حداقل تو رو سر به راه کرد:)» ✍ 🆔️ @monaadi_ir