#راه_پیمایی
زمان دانشجویی، خیلی اتفاقی دو تا بلیط آوردند دم اتاقمان. گفتند بلیط ملاقات با رهبری است. سر از پا نمیشناختم. انگار که به آرزوی دیرین خود رسیده باشم. تصورش هم نمیکردم بین این همه دانشجو، این دوتا بلیط، سهم من و دوستم بشود. آماده شدیم. به سمت آن خیابان پر درخت، حرکت که نه، پرواز کردم. بازرسی های بدنی که تمام شد، جورابهایم که زیلوی سادهی کف بیت رهبری را حس کرد، خط به خط جملاتِ رضای امیرخانیِ داستانِ سیستان، داخل ذهنم، رژه میرفت. یک جایی آن جلوها، خودم را جا دادم. اینکه چه گفتند و چه شد را اصلا یادم نیست. فقط حال و هوایش، همیشه گوشهی ذهنم مانده است.
ردیف پشت سرم، دوتا خانوم بودن از آن محجبههای انقلابی. شعارهای ورود رهبری را انگار از تهِتهِدل سر میدادند. سخنرانی که تمام شد آنقدر در شوکِ دیدار بودم که توانِ رفتن نداشتم. پچپچهای دو خانم حسابی توجهم را جلب کرده بود. از صحبتهای رهبری به زعم خودشان نتیجهگیری میکردند. انگاری اهل کرج بودند و مادر و دختر. مثل کسی که ماموریت بزرگی بر دوشش افتاده باشد به دخترش میگفت:
- دیدی چقدر راهپیمایی ۲۲ بهمن مهمه. فردا حتما از کرج باید بیایم تهران برا راهپیمایی. چون پایتخته. دشمن هم چشمش به تصاویره. بیایم که مشت محکمی به دهن دشمن بزنیم.
دخترک چادری همینطور که تایید میکرد وعدهشان را با مادرش، کمکم از من دور شدند.
تا به این سن، راهپیمایی زیاد رفته بودم. اوایل به زورِ پدر بود. بعد از شوق دیدن دوستانم. اما از آن روز به بعد، تصورم کاملا عوض شد.
✍ #هانیه_پارسائیان
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#ماه_رمضان(۱)
ماه رمضان برای من یعنی رادیوی قدیمی سیاه و خاکستری رنگی که بابا سال ۷۰ آن را در سفر حج واجب از مکه خریده بود. مستطیل شکل بود و روی درش شیارهای یکاندازه داشت. از فرط قدیمی بودن و استفاده مداوم از آن، همانجایی که فرکانس، صدای با کیفیت دعای سحر را به گوشمان نمیرساند، یکی از اعضای خانواده با مشت بر سرش میکوبید و کمکم درِ سیاهرنگش لق شدهبود. بابا کاملا هنرمندانه با کش قیطونی شلوار آن را محکم کرده و اعتقاد عجیبی به شنیدن دعای سحر و اذان صبح ازین رادیوی قدیمی داشت. انگار صدای اذانِ تلویزیون به مذاقش خوش نمیآمد. بعد از ماهِ رمضان کاربریاش به ضبط صوت تغییر دادهمیشد. بابا یکجعبه پر از نوارهای سخنرانی حاجآقای کافی را داشت. از آن دسته نوارهایی که شکلش گرد بود به اندازهی کف دست و یکمرتبه موقع خواندن، نوارمغناطیسیاش در هم تنیدهشده، صدای نابهنجاری داشت. آنها را بارها و بارها داخل رادیو ضبط گوش دادهبود. اما هر بار چنان محو میشد کأنهو بار اول است که میشنود.
مامان من و برادرم را در آخرین لحظات مانده به اذان صبح بیدار میکرد. چشمهایمان را از ترس نپریدن خوابمان، کامل باز نمیکردیم. سحری را جویده، نجویده قورت میدادیم. صدای مجری برنامه بین خواندن دعای سحر هر چند دقیقه یکبار، دقایق باقیمانده تا اذانِصبح را یادآوری میکرد.
دعای سحر که به «اللهم إنی أسئلک من جلالک…» میرسید؛ مامان قاشقش را بین هوا و زمین نگهمیداشت و میگفت:« مادر! قربونِ اسمت شم.» و وقتی ما با همان چهرهی خوابآلود نگاهش میکردیم؛ اشک گوشهی چشمهایش را پاک میکرد و میگفت: «خب! اسم بچهم تو دعایسحر اومده. بده هر سحر یادش کنم؟»
جلال نام برادرم هست که ۲۲/اسفند/۶۳ وقتی کمتر از ۱۸ سال داشته شهید شده و مامان عجیب اعتقاد دارد که هر سحر و همراه با دعای سحر از او یاد کند. حالا امسال روز اول ماه رمضان مصادف شده با ۳۹مین سالگرد شهادتش. به گمانم مامان فردا سحر حتما بر سر سفره از او خواهد گفت و برای هزارمین بار قربان اسمش خواهد رفت. احتمالا اشکِ گوشهی چشمش فردا کمی بیشتر از روزها و سالهای قبل باشد.
✍️ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او
مهمانی مامان جون
پیرزن مهربان و خوشچهرهای بود. صورت سرخ و سفید داشت؛ با چشمانی روشن. مهربانی بزرگترین ویژگیاش بود که زیادی به چشم میآمد. احوالپرسی را با آداب خاصی انجام میداد. همهی اعضای کوچک و بزرگ خانواده را میپرسید و کسی را از قلم نمیانداخت. وقتی برای سلامکردن، دست میدادی، ناخودآگاه به آغوشِ گرمش پرتاب میشدی. آنوقت بود که بوسههای آبدارش نصیب لپهایت میشد. انگار از عمق جانش میچسباند.
خوش تعارف و مهربان بود. از در ِخانهاش که داخل میشدی چایش همیشه بهراه بود. معمولا کنارش سوهانِ از آب گذشته، توتخشکِ از راه رسیده، کشمشی کنارش میگذاشت. پولکیها را به دور از چشم پسرانش، که به خاطر بیماری دیابت هشدارش میدادند، داخل کمد دیواری بزرگی که در سالنِ خانه بود قایم کرده و برایمان میآورد. این کمدِ جادویی مثل انبار خوراکی بود. و از هر چیزی بهترینش را داشت. همیشه نانخشک اعلا و بیسکوئیت و شکلات داشت. تقریبا همهی نوه ها جایش را میدانستند و یکراست سراغش میرفتند.
عاشق میهمانی رفتن و مهمانی دادن بود. آنقدر خوشبرخورد بود که در هر مهمانی اولین نفر مورد توجه قرار میگرفت. همیشه پیراهن بلند تا زیر زانو میپوشید. گردنبند کلفت طلایی داشت که با پوستِ سفیدش زیادی به چشم میآمد. روسریش را زیر گلو گره میزد و موهایسفید که از فرق سر به دو طرف باز شدهبود را با وسواسی میپوشاند. جورابهای مشکیِ بلندش را روی زیر شلواری میکشید و چادر رنگی مهمانی را به سر میانداخت و راهی مهمانی میشد. البته این آمادهشدن گاهی بیش از دو ساعت طول می کشید. با دل صبر و آرامآرام انگار که زمان متوقف شدهباشد، برای میهمانی آماده میشد. از ورودش به مهمانی با همه احوالپرسی گرم میکرد و بعد مینشست.
غذا خوردن را دوست داشت. آنقدر با اشتها غذا میخورد که حتی اگر سیر بودی، اشتهایت تحریک میشد. نوشابهخوردنش هم به دور از چشم فرزاندانش بود؛ اما همان را هم با ولع خاص میخورد. انگار خوشمزهترین نوشابهی جهان را به او دادهباشند. سالها بود که نمیتوانست روزه بگیرد؛ اما عاشق مهمانیدادن برای افطار بود. از همان روز اول ماه رمضان در تدارک گرفتن مهمانی بود. آن هم نه مهمانی معمولی. یک مهمانی مفصل با غذاهای به قول خودش آرا. (در اصطلاح یزدی: بسیار شیک و مجلسی). آنقدر با تنها دخترش و عروسها تماس میگرفت تا مهمانی همان چیزی باشد مطابق با طبعِبلندش. معمولا همه بچهها و نوهها خودشان را برای مهمانی خانهی مامانجون که سالی دوبار، یکمرتبه برای عید نوروز و یک مرتبه برای ماهرمضان بود میرساندند. انگار خوشمزهترین غذای دنیا را داشت.
امسال اما خانهی مامانجون خالی است. امشب که همه تصمیم گرفتهبودند در نبودنش افطاری را دورِ هم بخورند؛ در و دیوارِ خانه، نبودنش را فریاد میکشید. هنوز چادرنماز سفیدِ گلگلیاش به جالباسی خانه آویزان است و صندلی نمازش انتظار نمازهای یک ساعتهاش را میکشد. امسال بین میهمانیهای افطاری جای میهمانی خانهی مامانجون زیادی خالیست.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#عیدنوروز
اولین تصویرم از عید نوروز برای حدود ۴سالگیام است. دو تا از خواهرهای بزرگترم ساکن تهران بودند و چند روز مانده به عید نوروز که میشد، از تهران میآمدند. برادر بزرگترم هم ساکن تفت بود. نمیدانم چطور بود که آنموقعها تفت خیلی از یزد دور بود. مثل الان نبود که نیمساعت فاصله باشد. به اندازه یک مسافرت که بخواهی بروی راه دور بود.
ما ۸ تا بچه بودیم، که سه تای آخری یعنی فاطمه، حسین و من همسن و سال خواهرزاده و برادرزادههایمان بودیم. بقیه خواهر برادرهایم ازدواج کردهبوند. بهترین روزهای زندگیمان همین روزهای عید بود. از سفرهی هفتسین چیز زیادی یادم نمانده؛ فقط یادم هست وقتمان پای تلویزیون و تبلت و گوشی نمیگذشت.
اصلا مثل الان نبود که هر ساعت و هر زمان از شبانهروز که تلویزیون را روشن کنی برنامه کودک داشتهباشد. نهایتا دو ساعت کارتون پخش میشد. و شبها سریالهای نوروزی که همراه بزرگترها دنبال میکردیم.
تمام روزمان با بازیکردن میگذشت. فاطمه با مرجان خواهرزادهام مادرمان بودند. برادرم،حسین، با مهدی، خواهر زادهام داییمان بودند. و بقیه بچهها که تعدادمان حدود ۹نفر میشد بچه های خانه بودیم. آنزمان که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود ما در بازی کودکانهمان ، خانوادهی +۴ به حساب میآمدیم. فقط یادم نیست چرا در بازی کودکانمان بابا نداشتیم و با داییهایمان زندگی میکردیم.
یک گونی سفید رنگ پلاستیک داشتیم پر از اسباببازی خانهبازی. از ظروف پلاستیکی صورتی گرفته تا درب شیشههای مربا و رب، که به خاطر افزایش جمعیت به بشقاب غذاخوری تغییر کاربری دادهبود. گوشهی حیاط خانهی بابا، زیر درخت انار و انجیر فرش کوچکی پهن میکردیم و وسایلمان را میچیدیم و بازی میکردیم.
ساعتها مشغول بازی بودیم. مثل الان نبود هر چند دقیقه صدای یک بچه بلند شود. تازه از ترس اینکه یکوقت بزرگترها بازیمان را تعطیل نکنند، اگر کسی به گریه میافتاد خودمان سعی میکردیم آرامش کنیم تا بتوانیم بقیه روز هم بازی کنیم.
بین اسباببازیها یک گوشی تلفن کرمیرنگ هم داشتیم. سیم تلفن فرفری هم داشت که آن را به شاخهی درخت وصل کرده و با یکی از اعضایخانواده که شاید بابایمان بود و در مسافرت، صحبت میکردیم.
از خانهبازی که خسته میشدیم، میرفتیم سراغ بازیهای دیگر. لیلی جزء بازیهای مورد علاقه همهمان بود. اما من ۷ سنگ را اصلا دوست نداشتم. همیشه در هر گروهی بودم آن گروه حتما بازنده بود.
از تلویزیون یاد گرفتهبودیم که سیب را با نخ از بند رخت مامان آویزان کنیم و دستهایمان را از پشت ببندیم و سعی کنیم سیب را بخوریم. هرکه زودتر میتوانست بدون کمک دست بخورد، برندهبود.
گاهی عصرها در حوض وسط حیاط خانهی بابا آببازی هم میکردیم. صدای خندههایمان که بلند میشد و مزاحم خواب بزرگترها، صدایشان در میآمد.
میرفتیم سراغ یکقل، دوقل. فقط باید دور از چشم بزرگترها بازی میکردیم. مامان عجیب معتقد بود یکقل، دوقل باعث گرانشدن نان میشود. من اما هنوز نفهمیدم ارتباطش با گرانی نان چه بود؟
اما شیرینترین قسمت عیدنوروز، عیدی گرفتن بود. فاصلهی طبقاتی مثل الان اینهمه نبود. معمولیترها ۵۰تومانی عیدی میدادن و لاکچریترها ۲۰۰ تومانیهای تا نخورده. هنوز مزهاش حسابی زیر دندانم مانده است.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#محفل
همانطور که مشغول آماده کردن سفره افطاری هستم یک چشمم به کوکوییست که سرخ میشود، یک گوشم به برنامهی محفلیست که از شبکهی ۳ در حال پخش است.
مهمان برنامه، مرد سبیلکلفتی است که اصلا نفهمیدم از کجا و برای چه به این برنامه آمده. فقط لاتی حرفزدنش، توجهم را به خود جلب کردهاست. لوتی مسلک است. و از پهلوانیهایش دادِ سخن میدهد. نه ریش بلندی دارد و نه یقهی بستهای. اتفاقا سبیلهایش کمی غلطانداز است. آخرهای برنامه از جایی حرف میزند که بعد از روضهی امامحسین(ع) با لباسهای عرقکرده برای رضایت خانواده مقتول رفته و اتفاقا موفق به اخذ رضایت تنها چندساعت قبل از اجرای حکم شدهاست. ذهنم درگیر بود، درگیرتر هم شد.
ذهنم عجیب درگیر پروندهایست که، قاتل به قول خودش آدمِ بدی نبوده اما کارهای بسیار بدی کرده که قابل بخشش نیست.
قبل از پایان سال، همهچیز برای اجرای حکمش فراهم بود اما به طرز عجیبی به مشکلی برخورد که در پروندههای قبلی، خبری از این مشکلات وجود نداشت.
هرچند مادرِ مقتول، پیگیرترین ولیدمی است که این سالها دیدهام اما قبل از نوروز که اجازهی اجرای حکمش، با مانع روبرو شد، فقط برای چندثانیه از ذهنم گذشت، شاید شبِقدر تقدیرِ دیگری برایش رقم بخورد.
روی کاغذ و ظواهر پرونده، احتمال رضایتِ مادر مقتول با توجه به نحوهی قتل و اقدامات بعدی قاتل، چیزی نزدیک به غیرممکن است.
حتی اخلاقِ تند و تیز مادر مقتول با همکارقضاییام، نشان از کوتاه نیامدنش دارد. و او سفت و سخت پیگیرِ اجرای حکم قصاص قاتل است.
خود من هم قبل از دیدن قاتل در زندان و حتی همین الان هم میگویم اگر جای مادرش بودم حتما نمیبخشیدم، اما از آن روزی که با قاتل صحبت کردهام، پشیمانیاش را که دیدهام، یک جورهایی دلم میخواهد، شبِقدر برای رها شدنش از قصاص دعا کنید. شاید تقدیرش جور دیگری رقم خورد.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
کتاب #نمک_گیر به قلمِ زهرا عوضبخش و از انتشارات شهید کاظمی، سال ۱۴۰۰ است. او در ۱۲۰ صفحه، خاطرات سردستهی هیأت خلفباغ ( از هیأتهای قدیمی شهر یزد) حسین برزگر خانقاه، را روایت کردهاست.
طراحی جلد بینظیری دارد و رسمالخطِّ خوانا.
با خواندنِ هر خط از کتاب، در کوچهپسکوچههای آشتیکنان یزد، ساده و صمیمی میچرخی تا روایت آرام و ملموسی را بخوانی از زندگی بزرگِ هیأت که علاقهاش به امامحسین از بچگی رقم خورده و کمکم نهادینه شدهاست.
✍️ #هانیه_پارسائیان
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او
اولین بار ۱۴، ۱۵ ساله بودم که عاشق شدم. سال ۸۶ قرار آمدن به شهرم را داشت. میخواستم از فاصلهی نزدیک ببینمش. همانکسی که بارها و بارها از قاب تلویزیون دیده بودمش.
با بچههای انجمناسلامی، رفتیم یک حسینیهای. شب را خوابیدیم و صبح خیلی زود به محل قرار رفتیم. فاصلهی نزدیکمان شد، چند ۱۰ متر! دیدمش. هرچند خیلی دور اما برایم شیرین بود.
از همانموقع آرزویم شد، یکبار نماز خواندنِ پشت سرش. دانشجوی تهران بودن، خوبیاش شد یکبار شانس حضور در بیت. هرچند که به نماز نرسید، اما راهرفتن روی زیلوها هم خیلی چسبید.
سال آخر دانشجویی حوالی بهمنماه بود. بلیط جمعهشبی داشتم برای تهران. اما همینکه از تلویزیون خبر خواندنِ نماز جمعه را به امامتش شنیدم، به زمین و زمان زدم و با هزار مکافات بلیط را جابجا کردم. خودم را زودتر به تهران رساندم تا بتوانم، شده برای یکبار، نمازم را پی قدقامت موج بخوانم و خواندم. تمام سرمای دو ساعته نوش جانم وقتی قرارِ رسیدن به آرزویم را داشتم. یادم هست که نماز عصر را کس دیگری بهجایش خواند.
آدم اهل سیاستی نیستم؛ یعنی سوادش را ندارم اینقدرها. اینوسطها تنها و تنها خط قرمزم اوست. آنقدری دوستش دارم که وقتی کسی بیربط بگوید، از چشمم میافتد. هرکس که میخواهد باشد؛ با هر درجه از صمیمیت، تا همیشه از چشمم میافتد.
من در تمام مدت تحصیل و کارم، به یک چیز فخر میفروشم. حکمم با یک واسطه از او امضا شده.
از صبح تمام دل و رودهام به هم پیچیدهبود. در این شرایط، هیچکاری از دستم بر نمیآمد. تنها و تنها صدای تلویزیون را زیاد کردهبودم و خودم را مشغول کار ِخانه تا لحظات پر استرس را بگذرانم.
او اما شبیه هیچ کدامِ ما نیست. با دل جمع آمدهبود. نمازش را خواند. حتی نماز عصر را. همینجا تمام نشد. دعا و تعقیباتش را هم خواند. عجله نکرد. بعد هم سر فرصت خوش و بشی کرد و رفت.
پیام واضح بود. من اینجام. مقابل دیدگان همه. جرأتش را دارید، بزنید.
او چه غروری از ایرانیبودنمان را به رخمان کشید.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رمالِ معروف
جهل آنقدری جلو رفته که زهراخانم برای درمانِ نازاییاش به جای دکتر زنان، سراغ دعانویس میرود. مریمخانم برای باز کردنِ بخت دخترش، سراغ رمال رفته تا وردی بخواند و شاهزادهای با اسبِ سفید از آسمان هفتم وسط خانهشان فرود بیاید. دخترکش را که نه تنها بیسواد نیست، بلکه دانشجوی دکتراست را خوشبخت کند. عشرت، اختلاف با شوهرش را نه پیش روانشناس که برای دعانویس معروفِ شهر برده و اضافه کنید زنان و دخترانی که بیخبر از همسر و پدر به سراغ رمال معروف شهر رفتهاند.
فریدون، که البته اسمش چیز دیگریست اما من به لحاظ مصلحت اینجا فریدون صدایش میکنم، قرآن میداند. کتاب ادعیه میخواند و احتمالاً زیادی پیش رفته، ارتباطاتی با دنیای فرای انسانی و اجنه نیز برقرار کرده. او اما کارش را خوب بلد است. چند تایی سنگ دارد، که به گفتهی خودش انرژی دارند. به هرخانم چند تایی میدهد، تا گوشهی گلدان خانهشان بگذارد. قرار است سنگها انرژی منفی خانه را که اینروزها همه بهدنبال خارجکردن آن هستند، بیرون کند.
عشرت و مریم و زهرا و اکرمخانم، همسایهی دو تا کوچه آنطرفتر هم که اساساً آدمهای سادهای هستند و تلقین تاثیر زیادی روی زندگیشان گذاشته، ساده لوحانه فریدون و انرژی سنگهایش را باور میکنند.
عشرت، با خودش فکر میکند حالا که سنگ داخل گلدان است، بگذار زنانگی کنم، ناهار خوشمزهای را برای خانواده بپزم. خوشاخلاقی شوهرش را نه به خاطر دستپختِ خوب ِخودش که به پای انرژی سنگ میگذارد. دفعهی بعد با پول بیشتری سراغ فریدون میرود.
کمکم فریدون شهرهی عام و خاصِ خاله، خانباجیها میشود. تعداد مشتریهایش روز به روز بیشتر.
آنقدری روی اینخانمها تاثیر گذاشته که آنها را بنده و عبد و عبید خودش کردهاست. مزهی پول حسابی زیر زبانش رفته از علومانسانی و قرآنی به سراغ فنون هندی میرود.
باز کردن چاکرا پیشنهادیست که به خانمها میدهد. معتقد است به مرور هم بختِ دخترِ مریمخانم باز میشود و هم بد اخلاقیهای شوهر عشرت خانم.
همین، بهانهمیشود برای نفوذِ بیشتر فریدون.
و میشود آنچه که نباید… !
خدا میداند چند نفر دیگر نیز این بلا بر سر زندگیشان آمده که صدایش را در نیاورده تا آخر عمر با خفتش دست و پنجه نرم میکنند.
فریدون را مفسد فی الارض دانستهاند. تلاشهای برای عفو و توبه و شکستنِ حکمش راه به جایی نمیبرد.
او تا آخرین لحظاتِ زندگیاش معتقد بود، برگزیدهای از جانب خداست و ماموریت دارد تا زندگی مردم را از فلاکت نجات بدهد.
لطفاً لطفاً در کشاکش فرهنگی که دنیای مجازی به خوردتان میدهد، موقع جذبِ انرژی مثبت و دفع انرژیهای منفی زندگیتان، کمی بیشتر مواظب باشید.
بختِ هیچ دختری را تا بهحال رمالی باز نکرده، مشکل نازایی را متخصص زنان حل میکند. روانشناس و روانپزشک کارشان را خیلی بهتر از دعا نویس بلد هستند.
✍️ #هانیه_پارسائیان
#روزنگار_یک_دادیار
#رمال_معروف
محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
منوچهر تراپی
منوچهر از هزار راه مختلف شمارهی دخترهای جوان را پیدا کردهاست. شمارهی زهرا را از پروندهی بیمارستان، با هزار و یک حیله برداشته، شمارهی مریم را از طریق خالهاش پیدا کرده، شماره نسرین را پسر عمویش داده، شماره ناهید را از طریق مدرسه دخترش گیر آورده و همینطور دفترچهی تلفن همراهش پر شده از شماره.
به اسم دکتر و روانشناس و معلم با شمارهها تماس میگرفته. کمی کلمات قلنبه سلمبه به کار برده و اعتمادشان را جلب کرده. حالا که بحث تراپی داغِ داغ است، با هرکدام یکروشی را امتحان کرده. از مریم خواسته در مورد خلقیاتش بگوید، تا تراپیاش کند. از زهرا تعداد اعضای خانوادهاش را پرسیده و ریز مشخصات خانوادگیشان را گرفته. از نسرین عکس اندام خصوصیاش را گرفته تا از راه دور مزاجشناسیاش کند و ناهید را مجبور کرده تا در وقت مشاوره از علایقش بگوید.
گوشی منوچهر پر شده از عکسهای خصوصی، اسکرینِ صفحههای چت و آدرس خانهها. هر کدام را یکجوری تهدید کرده تا به این رابطه ادامه بدهند. اگر هم کسی همراهی نکرد، تهدیدش میکرده به لو رفتن عکس و چتهای خصوصی.
متن پیامکهای پرینتشدهی روی پرونده را میخوانم. انتظار دارم اراجیف به هم بافتهباشد. اما برعکس با همه مودب صحبتکرده. درست مثل یک آدم حسابی! انگار مزهی پولهای بیجایی که از جلسات چند ساعتهی مشاوره گرفته، زیادی به دهانش مزه کرده.
اما کمکم دخترهای جوان به خودشان آمدهاند. یکجایی فهمیدهاند که دارند تلکه میشوند. با گفتن رازهای مگو به خانوادهشان، پروندهی چند جلدی برای منوچهر تشکیل دادهاند. حالا او محکوم به کلاهبرداری است. بدون داشتن مدرکتحصیلیِ درستدرمان و تخصصِ مرتبط هم آبروی خانوادهها را برده و هم پول بیزبانی را به جیب زدهاست.
لطفا در پیدا کردن افراد متخصص، درد دل کردن و اعتماد به هر تلفن و تماسی، کمی بیشتر دقت کنیم.
#روزنگار_یک_دادیار
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#آنچند_نفر
خانمِ ناظم که پشت میکروفون میگفت:«میخوام یه جوری شعار بدین که صداتون برسه مستقیم به خود آمریکا.» من در باور کودکیام فکر میکردم هرچه بلندتر داد بکشم، قرار است صدایم در قلب کاخِسفید شنیده شود. رئیسجمهور وقتِ آمریکا با خودش بگوید: «دخترک ۸، ۹سالهی یزدی چه نفرتی از ما دارد.» و برود در خلوت خود و عمیقا به کارهای زشتش فکر کند.
صف صبحگاه که تمام میشد، ناظممدرسه، بچههایی که فریادهای از ته دلشان به آمریکا رسیدهبود را جدا میکرد تا بروند برای جمعشدن در میدان امیرچقماق. و معمولا من بخاطر خلوص نیتم یکی از آن چند نفر بودم.
در صفهای منظم با آن چادرهای مشکیِکشی که قسمتی بر سرمان مانده و قسمت دیگرش به دنبالمان کوچه را جارو میزد، میرفتیم به پاتوق تمام مراسمات یزدیها، و انرژی هستهای که تازه حق مسلممان شده بود را به آمریکا یادآوری میکردیم.
ما ندانسته داشتیم راه همکلاسیهای ۵۷ی مان را میرفتیم. آمریکا همان آمریکای سیسال قبل بود. ما هم همان چوب لای چرخ قدیمیاش. هرسال مشتمان سنگی بود که شاید بیاطلاع برمیداشتیم اما مخاطبش خوب میفهمید و نامحسوس سر میدزدید تا به سرش شتک نکند. ما شاید آن روزها دلخوش بودیم یکی دو ساعت از کلاسهایمان را پیچاندهایم؛ اما باطن قضیه قطع شدن ذره ذرهی پای دزد و خلاص شدن یکدنیا از شر خرابکاریهایش بود.
روز دانشآموز مبارک!
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#مغز_بادام
دنیا را یکجوری بغلگرفته انگار شئ با ارزشیست و هر لحظه ممکناست خش بردارد. ریزه میزه و با یکجفت چشم درشت مشکی. خیلی هم خوشاخلاق است. بهمحض آنکه لبخند میزنم، لبهایش کش میآید و مرواریدهای سفیدش پیدا میشود. آنهم بیصدا. یعنی یکجوری لبخند بیصدایی میزند که دلت ضعف میرود و ناخودآگاه دلت میخواهد بغلش کنی. بغلش کردم. یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پشت میز بلند شدم، از دست مادربزرگش گرفتم و محکم چسباندمش به خودم. نه غریبی کرد و نه مقاومت! خودش را جا داد در بغلم و سرش را گذاشت روی شانهام که همانجا محکم بوسیدم و بردمش سمت صندلی خودم.
همینطور که سرم به حرفهای مادربزرگ گرم است با انگشتانم گره دستانش را باز میکنم. انگار قلقلکش میشود و میخندد.
از وقتی آمده نگاهش به شکلاتهای روی میز است. به مادربزرگ میگویم اجازه بدهد تا یکی بردارد. اما او حرصِ لباسهای تمیزش را میخورد. بیتوجه به دلنگرانی مادرانهاش یکی را باز میکنم و در دهانش میگذارم. ملچملوچش شعبه را برداشته و آبدهانش راهافتاده.
مادربزرگ همانطور که حرص میخورد دستهای کثیفش چادرم را خراب کند با دستمال کاغذی به جانِ دستهای دنیا افتاده و میگوید:
_ وقتی به دنیا اومد، اعتیاد داشت. ۱۶ روز خوابوندنش بیمارستان تا ترکش دادم. بعدم عروس و پسرمو بیرون کردم از خونه و گفتم تا ترک نکردین برنگردین. الان ۸ ماهه که کلاً بیخبرم. دنیا شده دلخوشیم. اومدم دنبال کارای قیمشدن.
وقتی میخواهد از شعبه برود، کنجکاو میپرسم:
_حالا چرا کفش پاش نکردی؟ بچه یکسال و سه ماهه که میتونه راه بره.
_راه میره، میترسم بخوره زمین جاییش زخمی بشه. خدا هم خوشش نمیاد. این بچه امانته دستم.
گفته بودم نوه مغز بادام است؟؟
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
در بهآرامی باز میشود. پروندهی نوبت ساعت ۹ صبح است. قبلا مدیر دفتر وظیفهشناس شعبه، خانمنخجیری، پرونده را برایم آورده و توضیح داده که پیرمرد توانایی اداره امور مالی خود را از دست داده، حکم حجرش صادره شده و چون چند فرزند دارد، همهشان را برای تعیین قیم برای امورمالی پدر خواستهام.
پیرمرد لاغر اندام با چهرهای تکیده و موهای کمپشت و سفید روی ویلچری که مرد جوانی آن را به داخل هل میدهد، وارد میشود. چشمانش بیرمق است و پر از اشک. بیصدا گریه میکند. احتمالاً بغض سنگینی را قورت میدهد. لباسهای سادهای دارد که به خاطر لاغری بیاندازهاش روی تنش زار میزند. دستهایی که روی دستههای ویلچر گذاشته، لرزش نامحسوسی دارد.
بچهها یکییکی پشت سر بابا داخل اتاق میشوند. یکی از دخترها صندلی را جلوتر میآورد و کنار ویلچر پدر مینشیند. دستهای نحیف و لاغر پدر را با دستان ناخن مصنوعی و لاکزده میگیرد. اشک چشمان پدر را با همان دستها پاک میکند و میگوید:
_ بابا تو عزیز منی، دورت بگردم! ببخش که دیر اومدم.
تحت فشارم. یکجایی نزدیک قلبم زیادی درد میکند. پیرمردها و پیرزنها را که میبینم حس ترحمم قلقلک میشود. احتمالا در جوانیشان چه پر تحرک و قوی بودهاند، حالا چرخ روزگار چرخیده و حتی توان اداره امور سادهی زندگی خودشان را هم ندارند.
_ چرا بابا گریه میکنه؟
همان دختر جواب میدهد:
_ یک ساله منو ندیده. الان که بهخاطر دادگاه مجبور شدم بیام، همینکه تو سالن منو دید، به گریه افتاد. من کرج زندگی میکنم. بچهمدرسهای دارم. نتونستم بودم برای دیدنش بیام.
پیرمرد نگاه بیصدا و پرمعنایی به من میاندازد و دوباره با همان سکوت به دیوار سفید روبرویش نگاه میکند.
در تمام مدتی که پروندهشان را قلم میزنم، دخترک از کنار پدر تکان نمیخورد. آرام و زیرِ لبی قربانصدقهاش میرود.
پروندهشان غم زیادی دارد. یکی از برادرها میگوید:
_جوون که بود خیلی بداخلاق بود. ما رو میزد. حالا خیلی لطف میکنیم که داریم مواظبت میکنیم و نمیفرستیم خانهی سالمندان.
صدای نچ خواهر بزرگتر بلند میشود که ادامه ندهد. کارشان که تمام میشود، نگاهی به پیرمرد میکنم. همچنان ساکت است. سرش را پایین میاندازد و به دستانش نگاه میکند.
در را که پشت سرشان میبندند، صدای نرمِ چرخهای ویلچر در شلوغی سالن گم میشود.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir