کفشهایش
صداها از جهان حذف شده بود. شبیه زمانی که سرت را میبری زیر آب یا چند دقیقه بعد از انفجاری که نزدیکت رخ داده باشد. آدمها تکان میخوردند. حرف میزدند. لبهایشان تکان میخورد اما او هیچ، نمیشنید. انگار که داخل گوشهایش پنبه گذاشته باشند. فقط همهمهی مبهمی، زیرصدای تصاویر به گوشش میرسید. بدون اینکه درکی از آنها داشته باشد.
کاغذ کادو پیدا نکرده بود. پشت در، قبل از اینکه در را باز کند، دستانش را پشتش قایم کرده و صدا زده بود: «چشمانت را ببند.»
پارچه نرم بنفش را گذاشته بود کف دستش. نقش گلهای ریز را دوست داشت. بکگراند گوشیاش از همین تم بود. گلهای ریز بابونه. حانان از همانجا به علاقهاش پی برده بود. ذوق زده تای پارچه را باز کرد و انداخت روی سرش. دوید جلوی آینه. زیبایی طرح و رنگش روی سر دو چندان شده بود. دو طرف پارچه را روی سرش با دست محکم کرد. با قهقهه دو دور روی پاهایش چرخید. خستگیِ پیادهروی چندین خیابان برای پیدا کردن رنگ بنفش از تن حانان در همان لحظه اول پر کشید.
شب بعد از شام مادرش بسمالله گفت و قیچی انداخت روی پارچه. با کش و آستین سفارش داده بود. مادر هم ذوقش را که دید قرار شد یکی دو روزه آمادهاش کند.
همان شب، در راه برگشت به خانه دست حانان را گرفت برد داخل کفش فروشی خیابان بالای خانهشان. همان که همیشه سر راهِ برگشت از خرید نان، پشت شیشهاش میایستاد و برایش کتانی پسند میکرد. خودش کفش چرم مردانه را بیشتر میپسندید اما میدانست کتانی بیشتر به کار پای حانان میآید. او مرد مهمان طور گشتن نبود. کفشی میخواست که در بالا و پایین روز، وقتی دنبال لقمهای نان حلال برای سفره کوچکشان است همراهش باشد. پساندازش، حالا به قدر آن جفت کتانی مشکی ردیف سوم میرسید. شماره سایزی که همیشه میخرید کوچک بود مجبور شدند یک سایز بزرگتر بگیرند و با یک جفت کفی چفت پایش کنند.
حانان روی زمین دراز کشیده بود. هرچه دست میکشید به ریشهایش، هرچه نوازششان میکرد بیدار نمیشد. چشمهایش را باز نمیکرد. کفشهایش را، کفشهایی که او برایش خریده بود را کنار پارچه سفید دورش جفت کرده بودند. با یک دست جفت کفشها را به سینهاش میفشرد. با دست دیگرش صورت حانان را نوازش میکرد تا شاید دل از مرگ بگیرد و برگردد. به کفشها نگاه میکرد و پلکهایش میپرید. لبخند آن شبش موقع امتحان کردنشان زنده جلوی چشمش بود.
با خودش زمزمه کرد: «اینها چند ماه به پایت ماند؟... زود بود برای درآوردن شان. ببین چادر گلدار بنفشی که خریدی هنوز سر من است...»
زمین سرد بود. شاید کاپشن تنش هم گرمش نکند. آرام پارچه سفید را بیشتر کشید روی تنش. کفشها را بیشتر در آغوش فشار داد. شاید آنها هم سردشان شده باشد.
____________________
پینوشت یک؛
داستانی تخیلی از یک اتفاق واقعی...
من با فکر کردن به داستان انسان ها سطح عمیقتری از احساس آنها را درک میکنم تا صرفاً تصور شرایطشان و خود را جای آنها گذاشتن.
پینوشت دو؛
در غزه هر انسان یک داستان است. یک سرنوشت و هزاران آرزو.... با مرگ یک نفر هزاران آرزوی خودش و هزاران آرزو از اطرافیانش زیر خاک میخوابند...
✍ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
پرچم
ارگ، گوشه گوشهاش پر از قشنگترین خاطرات نوجوانیام است. یک حس نوستالژیکِ خوب شبیه بوی نمِ خاک باران خورده. قصهی همه چیزی که الان هست از اینجا شروع شد. از این نقطه زمین. شنبههایِ انصار ولایت. حالا بعد سالها پایم به این حسینیه باز شده است. صبح که در جاده اصفهان به یزد بودم گوشی لرزید. نوتیف پیام آخرش خورده بود «مکان: حسینیه ارگ»
جلسه مخصوص بانوان است. دیوار راست را صندلی چیدهاند. جایگاه خانواده محترم شهدا. مادر لپش از تَنگی مقنعه بیرون افتاده. خطوط چروک گردی صورتش را احاطه کرده است. با یک دست پَر چادرش را روی صورتش کشیده و با دست دیگر عکس عزیز دردانهاش را در آغوش گرفته.
در جلسه بانوان زیر صدای ثابت، همیشه گریه و صداهای کودکانه است. گهگاهی «نَ....نَ...» گه گاهی «ما....ما...ما» دخترک صورتی پوشی یک شیشه آب دستش هست. از ته کیف مادرش یک تسبیح میکشد بیرون. ذوق زده کلش را میچپاند داخل مشتش. پسربچه کناریم از داخل کوله باب اسفنجیاش کیسه نان خشک و پنیر را بیرون میکشد. بساطش که پهن میشود یک چهاردسته پا رویی، آن طرفتر راه میافتد سمتش. مادرِ پسر لقمهای میدهد دست مادرِ بچه که حواسش به بزرگی و کوچکی باشد تا اتفاقی برای بچه نیفتد. پسرکی از پس پرده اتاق کودک میآید بیرون و راه باز میکند تا وسط جمعیت. برای دوستش دست تکان میدهد: « بیا اینجا، بچوکا بازی میکنن.» برمیگردد پس پرده. جلویم دوتا استکان خالی مانده. از آن خوش نگارهایی که چند سالی است به چایخانه اضافه شده. روی یکی حک شده یا اباالفضل العباس و دیگری متبرک است به نام اباعبدالله.
مجلس به نام بیبی فاطمه ام البنین است. نام چهار پسر شهیدش روی کتیبه نقش بسته. سخنران میگوید: «این بانو طوری زندگی کرد که خداوند سمت خانهداری خانه علی علیهالسلام را به او سپرد.» روی خانه علی تأکید میکند. جایگاه فاطمه زهرا را به فاطمهای دیگر سپرد.
از روضه خوانی بشیر میگوید. برای اینکه خبر «قُتِل ابی عبدالله» را بدهد اول دانه دانه از شهادت پسرانش میگوید که مادر برای غم اعظم از دست دادن حسین علیهالسلام آماده شود.
سراسر حسینیه مادران و دختران روی پا ایستادهاند. مداح از عباس علیهالسلام میخواند و روی سر سینه زنان پرچم سرخ گنبدش رد میشود. سرخیاش سایه میاندازد روی سرم.
- الاسلام علیک یا قمر العشیره
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
من بیدقتم. به لباسهای اطرافیانم خیلی توجه نمیکنم. مثلا یادم نیست امروز صبح که از خانه مادربزرگم برمیگشتیم چه ترکیب لباسی تن برادرم بود. بیتوجهیام از حد رد شده حتی رنگش هم یادم نیست.
فکری از عصر مغزم را میخورد. بین بازماندگان، اگر کسی شبیه من بوده باشد چه بر سرش آمده؟!
وقتی لیست مجهولالهویهها را گذاشتهاند جلوی رویش.
وقتی توضیحات لباسهای بر تن شهدا را میخوانده.
با هر لباس و هر رنگ چشمانش را بسته، دانه دانه لباسهایی که بر تن عزیزش دیدهاست را تصور کرده و آخرش یک نفس راحت کشیده که «نه همچین لباسی نداشت!»
اگر ته لیست برسد و نشانی پیدا نکند چه؟!
باید برود بالای سر تکتک مجهولالهویههای همسن و همجنسِ پارهی تنش؟!
باید چند تن سوخته و پاره ببیند تا پیدایش کند؟!
باید چند بار نفسش در سینه حبس شود و با صدایی از ته چاه بگویید: «نه این نیست»
آدمی که عزیزش را بین مجروحین پیدا نکرده قبل از دیدن هر پیکر باید در دلش چه دعایی کند؟!
خدا کند او باشد یا نباشد؟
#کربلای_کرمان
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
خدا خیلی دوستشان داشته...
بیشترْ مادر دخترها را باهم برده؛ دست در دست... کنار هم پر کشیدند...
اما مادرانی هم هستند که دیروز سر بر تابوت سه رنگ گذاشتند و امروز اولین روز نبودن فرزندشان را به نظاره نشستند...
احتمالا هفت صبح ساعت زنگ میزند.
مادر با چشمان قرمز خاموشش میکند.
بچهای که نیست را بیدار میکند!
صبحانهای که قرار نیست خورده شود را بسته بندی میکند و میگذارد داخل کولهای که قرار نیست به مدرسه رود!
راننده سرویس احتمالا از سر عادت میپیچد داخل کوچهشان و نرسیده به خانه ناگهان ترمز میکند. با چشمان خیس دور میزند و برمیگردد...
احتمالا معلم از ابتدای لیست حواسش جمع است. دو دل است اسم را بخواند یا نه. دلش نمیآید رد شود. نامش را صدا میزند و بچهها یکصدا میگویند:
- حاضر
#کربلای_کرمان
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
مسافرانِ پارکِ کوهستان در سینما!
یکی از ردیفهای وسط را انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم.
- امیدخدا، یه قد درازی نیاد جلومون بشینه...!
سالن پر شد و قد درازی هم صندلیهای جلو را تصاحب نکرد اما ردیف پشت سرمان جوری پر شد که طنزش از طنز فیلم خندهدار تر بود.
هنوز دوتا تبلیغات قبل فیلم پخش نشده بود که پر سر و صدا جا گیر شدند. یک خانواده پنج نفره. لوگوی اسم فیلم روی صفحه نقش نبسته بود که تقتق قفل یک جعبه صدا کرد و بوی شامی کباب پیچید توی کل سالن. انگار وسط سالن روغن ریخته باشند کف ماهیتابه و شامیها را همانجا سرخ کرده باشند. بوی کبابیاش به گیرندههای بینی اکتفا نمیکرد میرفت تا ته ته مغزت.
تصویر نداشتم. اَکت بازیگران روی صحنه را میدیدم همراه صدای پشت سریها. انگار مادر ساندویچ میکرد و میداد دست بقیه اعضای خانواده. هنوز دست همه یک لقمه نرسیده بود که دختربچه از ته صف پنج تاییشان صدا زد:
+ برا من گوجه کم گذاشتی...
- خب تو این تاریکی کورمال کورمال چی ببینم من؟ این چراغ قوهات بگیر اینجا...
نور سفید موبایل از دو طرف صندلی ام خزید جلو.
خش خش کیسهها آرام نمیگرفت.
از ردیف جلویی دو کله همزمان به سمت مان برگشتند. به خودم اشاره کردم، کف دستم را گرفتم سمتشان به چپ و راست تکان دادم. حالیشان کردم که صدا از ما نیست و آرام با شصت اشاره کردم به ردیف عقب.
فیلم به نصف رسیده و ساندویچهایشان تمام شده بود که صدای شرشر آمد.
فلاسک را با فاصله از لیوان گرفته و شرشر چای سرازیر میشد داخل لیوان. آقا از خانوم پرسید: «نبات همراهت نیست؟ بعد شام باید چای نبات باشه.»
تا انتهای فیلم بالاخره یک چیزی برای خوردن دم دستشان بود.
دم در خروجی خندهمان را نمیتوانستیم جمع کنیم. کل فیلم یک طرف اتفاقات پشت سرمان یک طرف:
- فکر کنم اینها میخواستن برن پارک کوهستان راه دور بوده گفتن سینما هم بد نیست بریم همینجا...!
#محدثه_صالحی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تمام بهار خونی
وقتی دست بگذاری روی سر بچه دبستانیها و بگویی: «خاله جون بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟!» از هر ده نفر پنج تایشان میخواهند دکتر شوند.
همه هم هدفشان خوب کردن مریضهاست. یک نفر نیست صادقانه زل بزند توی چشمت و بگویید: «دکترها پولدارند. میخواهم پولدار شوم!»
قرار بود پولدار شوید ولی نه انقدرها.
جراح ارتوپد است. همیشه میگویند: «مثل پای خودت که نمیشه ولی بهترین مدلی که میشه رو دکتر فلانی درمیاره.»
ته کلام این است که اگر زانویِ خوب پرتز شده، میخواهی باید بروی درِ مطب او.
منشی مطبش از صرافیها دقیقتر و به روز تر، آمار قیمت طلا و سکه را دارد.
داخل که میشوی هنوز اسمت را نپرسیده ناحیه جراحی را میپرسد و سکه معادلش را میگوید: «هر زانو میشه یدونه سکه تمام بهار آزادی. دوتا زانو رو هم دوتا.»
کارت زرگری وسط بازار خان را میگذارد کف دستت: «برید اینجا بگید دوتا سکه به حساب دکتر میخرید کارت رو که کشیدین با فاکتور تشریف بیارید اینجا. نوبت زودتر هم اگه میخواید تعداد سکهها تعیین میکنه.»
بهار آزادی وسط همچین جملهای جیغ میکشد. خود زنی میکند. بروید اسم سکه تمامتان را عوض کنید. بهار آزادی این وصلهها به تنش نمیچسبد.
بیمارستان دولتی فقط اسم دکتر را به عنوان اتند یدک میکشد. رزیدنت عمل میکند و حتی اسم بیمار به گوش دکتر نمیرسد چه برسد به آنکه سر عمل بخواهد حاضر شود.
اینها را منشی دارد دلسوزانه به یکی از همراهان میگوید.
دکتر انگار در همان بچگی زمانی که آرزو میکرده دکتر شود با خودش گفته یک قلک میسازم از جنس گاوصندوقِ زرگریهای بازار خان. سکهها را تلق تلق میاندازم داخلش. نه سکههای ته مانده پول بستنی یخی که بقالی محل میگذارد کف دستم نه!! سکههای طلایی خوش رنگ. از آنها که بهشان میگویند بهار آزادی.
آن زمان نمیدانست این سکهها را قرار است از کدام عضو انسانها بیرون بکشد. کدام بیماری قرار است یقه بدن انسان را بگیرد و بیندازدش در مطب او.
شاید حتی آن زمان فکر هم نمیکرد آن سکههای طلایی قرار است انقدر خونی باشند.
✍️ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
جزءها را با این صوتهای سی دقیقهای معروف میخوانم. خوش لحن و سریع است اما یک آفت دارد برای ذهن شلوغ. فکر در لحظه دستت را میگیرد و پرتت میکند وسط هپروت. تا به خود بیایی، چند آیه را خوانده و نخوانده رد کردهای. بهت مزه نمیدهد. حس کارمندی را داری که در زمان معین کاری مشغول بازی و یا مسائل شخصی شده است، هر کاری اِلا آنچه باید انجام میداده و برایش حقوق میگرفته. انگار که دزدی کرده باشی.
جزء یک را همیشه خودم میخوانم. به سبب حفظیات دوران نوجوانی قرائتش برایم روان است . تندتر یا کندتر مهم نیست. موقع خواندنش آیه به آیه شیرینی آن روزها ته دلم مینشیند. دوستش دارم.
امسال تا آمدم بسمالله را بگویم امیرعلی قرآن بزرگی را از کتابخانه بیرون کشید و روبهرویم نشست. قرار بود توی دلم و زیر زبانی بخوانم اما دیگه قرائت تک نفره نبود. خواهر برادری میخواستیم جزء یکمان را بخوانیم.
من میخواندم و بعضی قسمتها اگر اَ،اِ،اُیی از دستِ کلماتم در میرفت او سریع اصلاحش میکرد و من مجدداً از سر کلمه ادامه میدادم.
نصف جزء که رسیدیم نفسم برید. گلویم خشک شده بود. صدای خش دارم به زور آیه را میرفت جلو تا به انتهایش برسد. انگار نوار صوت را گذاشته باشند داخل یک ضبط قدیمی خش دار.
صدقه الله را گفتیم و قرار شد بقیهاش را عصر بخوانیم.
این قرآن خواندن دو نفره زیر زبانمان مزه کرد. لیست صوتها را حذف کردم.
هر روز دونفری می نشینیم نصف جزء را صبح میخوانیم و نصف دیگر را عصر.
صفحههایی که آیههایش کوتاه ترند و با کشیدنِ حروف، خطوط پر شده است را امیرعلی میخواند. آیه یک صفحهای سوره بقره را من. آیة الکرسی و آیات آشنایی که برای دعای قبل قرآن میخوانند هم برای اوست حتی اگر وسط صفحهی من باشد.
قرآن خواندن این ماه رمضان عجیب دلم را برده. به شما هم پیشنهاد میکنم خانوادگی قرآن بخوانید یک مزه متفاوتی دارد یک چیزی شبیه بامیههای سفره افطار.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
همه ما تاریخ میدانیم. تاریخ خوان هم اگر نباشیم در کتابهای درسی و دیالوگهای فیلمها تکه تکههایی از آن را شنیدهایم، دیدهایم.
یک عنصر همیشه با نگاه به تاریخ همراه است، قضاوت.
ما تاریخ را قضاوت میکنیم. که چرا اجازه دادند هر آنچه رخ داده رخ بدهد. در یک هالهای از غرور فرو میرویم که اگر ما بودیم اجازه نمیدادیم.
تاریخ نوشته میشود تا توسط آیندگان قضاوت شود.
ما نیز تاریخی میشویم که قضاوت خواهد شد.
و قضاوت آیندگان از ما چگونه خواهد بود؟!
احتمالا یک تاریخدان مقالهاش را با این نقل از یک خبرنگار شروع میکند:
«این بدترین رمضان نیست که بر مسلمانان میگذرد بلکه این بدترین مسلماناناند که رمضان بر آنها میگذرد.
در رمضان ۱۴۴۵ صدای تلاوت قرآن مسلمین آنقدر بلند بود که صدای گریه و شیون کودکان و زنان فلسطینی شنیده نمیشد.
ندایِ الهی العفوِ قنوتِ مردانِ خداجو، به هنگام سحر، شنیدنیتر از صدای ترک برداشتن غیرت مردان غزه بود.»
ما و این رمضانی که بر ما گذشت قضاوت خواهیم شد. احتمالا در زمانی که رژیم اشغالگر قدس وجود خارجی ندارد و از او جز نامی در کتب درسی نیست. و احتمالا نویسنده کتاب خجالت میکشد بنویسد: «کشورهای اسلامی ایستادند
تماشا کردند.
محکوم کردند.
و برای کودکانی که مادرانشان را با کفنهای خونین خاک کردند بستههای غذایی فرستادند.»
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
من همیشه خدا، برادر بزرگتر داشتن را دوست داشتم. از آنهایی که از بچه اول بودنشان ناراحتاند. هر زمانی هم فرصتی پیش میآمد، این بحث را باز میکردم. به شوخی به مادرم میگفتم: «همش تقصیر شماست. باید بچه اولتون پسر میشد.»
از بین دوستانم اگر کسی بود که برادر بزرگتر داشت با حسرت نگاهش میکردم و میپرسیدم: «برادر بزرگتر داشتن چه حسی داره؟!» بعد که یک جواب دست و پا شکسته تحویلم میداد، از خواسته دلم میگفتم و چند برابر او از مزیتهای داشتن برادر بزرگتر تعریف میکردم.
از بین بچهها چندنفر دیگر که بچه اول بودند هم سر تایید تکان میدادند و دسته جمعی حسرت میخوردیم. آنهایی که داشتند هم توی فکر میرفتند و چندتا خاطره مرتبط از داداش داشتنشان رو میکردند. انگار که تازه کشف کنند مزیت عجیبی دارد این برادر داشتن.
سالها از این میگذرد و من دیگر کشته مرده برادر بزرگتر داشتن نیستم.
در شب ۱۹ ماه رمضان، زیر سقف آسمان، در فرازهای هفتاد و خوردهای جوشن کبیر یک چیزی ته دلم تکان خورد. انگار یک جوانه نه! یک درخت تنومند را ندیده بودم و حالا درخت شکوفه به شکوفه حواسم را جمع خودش میکرد. او در گوشهای از من رشد کرده بود، بی سر و صدا.
برادر کوچکم پهلو به پهلویم نشسته بود. مفاتیح بزرگی روی پایش. دست کوچکش گود شده به حالت دعا، روی زانویش. به آسمان نگاه میکرد و با صدای آرامی میخواند: « سُبْحانَک یا لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یا رَبِّ »
در لحظه نگاهم به درخت افتاد. پر از شکوفههای سفید-صورتی بود. من عمیقاً عاشق این نهال به بار نشسته، این احساس بودم.
حسِ برادر کوچکتر داشتن. این حس شیرینتر از تمام آن برادر بزرگتر خواستنِ دوران نوجوانی بود. فقط به زمان نیاز داشت. به بزرگ شدن و احساس کردن.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸️ زندگی از یک سنی به بعد میافتد روی دور روزمرگی. حواست را پیاش ندهی غرق میشوی در لحظات تکراری روزها...
عکاس عکس آخر حتی اجازه نداده این چرخه در زندگیاش پا بگیرد.
همچون شعبدهبازهای روی صحنه به خواننده امان نمیدهد. تو را میبرد به کوچههای تنگ و باریک یزد و در هر گذر یک رویداد جدید و متفاوت را به نمایش میگذارد. آدمیزاد را انگشت به دهان میگذارد که یک نفر و این همه سکانس جذاب؟!
بطن اتفاقات نو است و تازه. حتی اگر خیلی از روزهای سیاه و سفید ایران هم خوانده باشید قطعا حرف تازهای برای گفتن دارد و تصویر تازهای برای نشاندن در پس ذهنتان.
🔸️ #عکس_آخر ناگفتههای روزهایی است که یزد بیشتر خانههای خشت و گلی داشت و روی تاقچهها هنوز رادیو موج میگرفت.
✍️ #محدثه_صالحی
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیدهی محمد. و خدا میخواست به جهان جلوهگر کند همدلی امت مسلمانش را.
اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، داراییات را نصف میکنی مگر اخوتی که رسولالله خوانده باشد؟!
حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون میآوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟!
این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد.
مادر، تصویر چند قطعه طلا را میبیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبههی مقاومت» چراغی ته دلش روشن میشود و یک «ایکاش ماهم» در سینهاش.
قرآن خواندن شبانهاش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء.
«هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...»
تصمیمش را که میگیرد، به دخترش که میگوید، جوابش میشود یک تصویر.
دختر دست میبرد گوشواره از گوش بیرون میآورد و میگذارد کف دست مادر؛
- «این هم سهم من.»
دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه.
مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را میتوانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح میکند میگوید: «خمس که واجبمونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.»
در فکر طلاهای کوچک شده کودکیاش بوده که همسرش اشارهی کوچکی میزند به النگوهایش.
فکرش درگیر میشود و در لحظهی آخر تصمیم میگیرد از چیزی دل بکند که دلخواهش است.
دل کندن را تمرین میکند به پشتوانهی مردمانی که از جان عزیزانشان دل کندند...
میگفت: «فرصتها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....»
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir