eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل برق! وقتی کلید چراغ را می‌زنی کمتر از یک ثانیه لامپ روشن می‌شود. درست مثل وقتی که ما حواسمان به جایی می‌رود. سرعت برق را نمی‌دانم اما سرعت حواس آدمیزاد را می‌توان با روضه ها اندازه گرفت. البته آماده بودن مخاطب روضه در سرعت انتقال حواسش به منبع نور تاثیر گذار است. روضه خوان فقط با یک نام یا یک بیت شعر یا یک کنایه وسط روضه‌خوانی اش مستمع را از این رو به آن رو می‌کند. یعنی مثل برق وصل منبع نور می‌شود. همه حواسش را یک جا انتقال می‌دهد. آنقدر سرعت و هیجانش بالا می‌رود که کمتر از چند ثانیه اشکش جاری می‌شود. چه قدرت روانی و ذهنی دارد روضه! ما با این سرعت به کجا وصل می‌شویم؟! اصلا خودمان اگر از دست کسی کتک بخوریم به این راحتی گریه نمی‌کنیم. اما وقتی روضه خوان می‌گوید: «مادرمان را کتک زده‌اند» اشکمان ناخودآگاه جاری می‌شود. چشم‌مان را می‌بندیم و روایت روضه را به صورت تصویری توی ذهنمان قطار می‌کنیم. با هر صحنه اش ضربان قلبمان بالا و پایین می‌شود. با آتش روضه دلمان داغ می‌شود. دست و پایمان قدرت می‌گیرد. حاضریم همین وسط روضه هر کاری بکنیم تا به مادرمان آسیبی نرسد. گاهی خودمان را می‌زنیم. شاید به قول روانشناسان این همان مصداق تخلیه هیجانی باشد. روانشناسان و انسان‌شناسان را نمی‌دانم اما به نوبه خودم علم انتقال حواس را یک علم خاص می‌دانم. فقط یک قدرت خاص معنوی می‌تواند کمتر از چند ثانیه یک انسان عادی را منقلب کند. مثل این است که وسیله ای بدون سیم، دائما به برق وصل باشد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سفره صبحانه هنوز جمع نشده بود که غیبش زد. بین آن شلوغی‌ها نفهمیدیم کِی رفته. نبودنش وقتی دردسر شد که دوتا از دکترهای به نام شهر، که پانزده سال است طبیب مادر بوده‌اند، آمدند برای عرض تسلیت. هرچه زنگ می‌زدیم تلفنش را جواب نمی‌داد. هرچه مهمان مهم داشتیم، در همین دو ساعت نبودنش آمدند و رفتند. صدای ماشینش که آمد دویدم سمت در. - باباجی معلومه کُجاید؟! چرا گوشی تونا جواب نَمِدد؟! چندتا قاب عکس گذاشت توی بغلم. مامانی با روسری گره زده زیر چانه‌اش از بین چهارچوبِ قاب، مهربان نگاهم می‌کرد. از صبح رفته بود پی چاپ عکس و قاب گرفتنش. در هر اتاق خانه یک عکس آویزان کرد، دیوارها پر شده بودند از «مامانی» که نگاه‌مان می‌کند. سر که می‌چرخاندی چشم‌هایت با چشم‌های مهربانش گره می‌خورد. یکی از قاب‌ها را هم گذاشت روی صندلی کمک راننده، هر جا که می‌رفت کنارش بود، انگار که اصلا رفتن و نبودنی در کار نباشد... اما همیشه اینطور پیش نمی‌رود که اگر می‌شد مولا تمام عمرش را با نشانه‌های عزیزش زندگی می‌کرد، با همان بستر بیماری، که هنوز عطر وجود فاطمه «س» را دارد، با دستاری که آن روز‌های آخر به سرش می‌بست، با سنگ آسیابی که به دستان او خو کرده بود... چه کند که بچه‌های فاطمه قلب‌شان مثل گنجشک می‌تپد و مثل شمع آب می‌شوند. باید نشانه‌های تازه سفر کرده را از جلوی چشم جمع کرد. اما چگونه؟! مولا در سوخته و دیوار سیاه شده را عوض کند، میخ‌ها را دور بیندازد، آن کوچه‌ی نفرین شده را که نمی‌تواند خراب کند، هرچقدر هم که راه عوض کنند آخر روزی خودش یا پسرش از آنجا خواهند گذشت... و خاطره‌ها باقی‌ست حتی اگر نشانه‌ها را پاک کنیم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir