eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
کوفته‌های مملکتی پرانتز باز؛ (بحث بچه‌ها نیست. خودمان را می‌گویم. حتما شده، سر سفره غذا کمی دل‌دل زدید که آخر سر ران‌مرغ بهتان می‌رسد یا قسمتی که دوستش ندارید. شاید شما هم سالاد شیرازی آبدارتر را جلو خودتان بکشید. یا حتی از یک بشقاب بیشتر خوشتان بیاید و گوشه سمت راست ته‌دیگ را که بخاطر ناموزون بودن شعله برشته‌تر شده را تکه کنید و بعد دیس را بچرخانید. با اینکه همه این غذاها از یک قابلمه درآمدند و بشقاب تأثیری توی طعم ندارد) پرانتز بسته... من سرپرست یک خوابگاه کوچک‌ام. شب‌تاشب از پردیس اصلی برای بچه‌ها غذا و میوه می‌آورند. ظرف های فلزی_مستطیلی بزرگ که نمی‌دانم نام تخصصی‌اش چیست. دانشجوها فیش به‌ دست صف می‌کشند برای گرفتن غذا؛ کوکو، کوفته، کوبیده مرغ و... درِ ظرف را که برمی‌دارم می‌فهمم کدام سیخ خام مانده و کدامش هم سیخ سوخته هم کباب. کوفته‌ها یک دست‌اند ولی هرکدام به چشم یک نفر خوشگل‌تر و خوشمزه‌تر می‌آید. همه نظر نمی‌دهند، کوکوها یک اندازه‌اند ولی وقتی یکی چشمش برق بزند برای تکه‌ی خاصی، سعی می‌کنم اگر می‌شود به خواسته‌اش اهمیت بدهم. پرتقال‌های هم‌ قدوقواره را جدا می‌کنم برای رفیق شفیقی که آمده برای دوتا از هم اتاقی‌هایش هم غذا بگیرد. این طور دل کسی آب نمی‌شود. از کوبیده‌ها یکی‌ خام برمی‌دارم و یکی سیاه‌تر. تکه پاره‌ها را یک‌جور دیگر... وقتی کار سخت می‌شود که موقع برداشتن سهم خودم از غذاست. غذاهای مازاد بر ظرفیت و حق انتخاب! من هم چشم دارم، کوفته ها هم همین طور، چشمک می‌زنند، خب. من کباب کمرنگ و آبدارتر دوست دارم. شاید خیلی‌ها هم همین طور! اگر پررنگ‌ترها را بردارم و یکی هم همین طور، چه...؟! همه بچه‌ها که رو نداشتند بگویند کدام تکه دارد چراغ سبز نشانشان می‌دهد که «منو بردار.» کاش یکی بود غذایم را بدهد دستم. خجالت می‌کشم ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ کنم. کوفتم می‌شود. چشمانم را می‌بندم و چنگال فرو می‌کنم تو دل یکی. با همان چشمان بسته خدا را شکر می‌کنم که مسئول کشوری و لشگری نشدم. ابروهایم درهم می‌شود از کار سختی که دارند. آنجا دیگر بحث کوفته و کوکو نیست. کمِ‌کم مغازه دو نبش، ویلای فلان، یک‌زمین ناقابل از بین زمین‌های مسکن ملی، آن هم با حق انتخاب... همه چیزهای این دنیا چشم دارند. پس می‌توانند چشمک بزنند... آقایان نماینده! خداقوت! تا رأی‌ها را بشمارند تخت بخوابید و بعدش، نه! محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
«والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته» با شنیدن این جمله و اتمام صحبت می‌روم توی فکر. دارم به کارخانه‌ای که ندارم فکر می‌کنم. به مزرعه و باغی که باروبَرش تراریخته نیست و با کم‌آبی ثمر می‌دهد عین هلو. ولی، چه‌ کنم که آن مزرعه‌ و باغ‌ را هم ندارم! من حتی یک کارگاه چوبی ندارم که بخواهم دستمال یزدی ببافم! که امسال پود بیشتری از لای تارها رد کنم. یا نقش و نگارهای ذهنم را گره بزنم وسطشان. بعد یک نفر دستیار اضافه کنم. و دوباره.. ادامه دهم، تا جایی که هیچ آشپزخانه‌ای بدون دستمال نخی نماند و هیچ‌کس با حوله خارجی پز ندهد. و من حس کنم جهش کردم در تولیدم! چندین سال است، روزهای اول فروردین همین‌ شکلی می‌گذرد. پر از ابهام، پر از خالی. یعنی پدر یک امت فقط برای بعضی از بچه‌هایش نصیحت عیدانه می‌کند و پیام می‌گذارد؟ پس ما کی قرار است شنونده‌ی عاقلی بشویم! همیشه این وقت سال که می‌شود، علامت سوال «تولید چیست؟» توی ذهنم شکوفه می‌زند. اصلا چه تولیدهایی منظورتان است! جز خریدن وسایل خودمانی چه‌کنیم؟! این وقت سال، کارهای مختلفی توی سرم قطار شده و بعد هم محترمانه از ریل خارج می‌شوند. شاید هم انتظار من اشتباهی است... امروز، اما کمی بیشتر فکر کردم. شاید بعضی از تولیدها، کارگاه و دستگاه و زمین نخواهد. بعدم‌ همه که کارخانه‌دار نمی‌شوند! با همین داشته.ها و تفاوت‌هامان بخواهیم تولید کنیم، جای ما کجاست؟ اگر ذهن هر کدام از نویسنده‌ها یک عالمه کلمه ناب ایرانی تولید کند. بعد همه‌ را بریزند در دل یک قصه. چاپش کنند روی کاغذ ایرانی، یا حتی سنگی. بشود یک کتاب که تمدن اسلامی_ایرانی ازش چکه می‌کند. چیزی خوبتر از قبلی‌ها. همان‌که جایش خالیست وسط قفسه این دنیا. که نبودش چروک می‌‌اندازد پیشانی پدر را. بلد است، اندیشه تولید کند و نور. آن‌وقت چه؟ اصلا چرا کتاب‌هایمان را صادر نکنیم!؟ مگر همین از دماغ فیل افتاده‌ها نبودند که کتاب‌های پزشکی و علمی ما را دزدیدند برای خودشان. حتما روایت‌ها و قصه‌های ایرانی هم می‌تواند جریانی باشد توی رگ‌های خشکیده این جهان.... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بزرگی شعر معروف ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ را می‌خواند. چه سرنوشت‌ها که با همین اعداد آهنگین معلوم نمی‌شود! گرگ و گوسفند، چه کسی چشم بگذارد و کی قایم شود! کَر بودن یا...! قرعه چشم گذاشتن به خودش می‌افتد. قاعده بازی را برای فاطمه که سه سالی ازش کوچکتر است توضیح می‌دهد:« تا من چشمام اونطرفه یه جای خوب قایم شو که من نبینمت» سرش را می‌گذارد به پرده سبز مخملی مسجد و دوباره می‌خواند... فاطمه اما بدون فکر پشت سر مادرش می‌نشیند. جای بهتری بلد نیست انگار. یک چرخش ۱۸۰ درجه‌ای کافیست تا لو برود. گوشم پی فراز آخر است« یا عظیما لا یوصَف...» و چشمم دنبال بازی! به صد که می‌رسد، سر می‌گرداند... منتظرم برود سروقتش و بگوید:«کَررر» نمی‌رود. نمی‌گوید. بزرگتری می‌کند. خودش را به بی‌راهه می‌زند. بین صندلی های نماز می‌گردد، دور خودش می‌چرخد:« وای فاطمه کجا رفتی نمی‌بینمت؟!» فاطمه، شانه‌هایش را جمع می‌کند، ریز می‌خندد و روی ابرهاست بخاطر جای دنجی که پیدا کرده! دلم قیلی‌ویلی می‌رود. خداجون تو که دل این بچه را نرم می‌کنی به کوچکترش، حتما بزرگی می‌کنی در حق ما! به خاطر این لحظات هم که شده، چشم می‌بندی و صبر می‌کنی به پای مهمانانت. بعد هم توی عرش اعلا، خودت را می‌زنی به آسمان هفتم و به فرشته ها می‌گویی: « کی؟ بنده‌ی من؟ اونکه از این کارها نمی‌کنه! منکه ندیدم!» راستش، هیچ چیز ما از تو قایم شدنی نیست. اما فقط یک کار بلدیم انجام بدهیم؛ پشت مامان‌مان قایم شویم و زیر لب زمزمه کنیم: « به فاطمهَ، به فاطمهَ، به فاطمهْ...» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
مگر نمی‌دانید اینجا جوان‌ها شب قدر دعای شهادت می‌کنند، ما جماعت دل‌سوخته هم دلمان آب است برای این استقبال ها! چرا تجمع روی دست خودتان می‌گذارید؟! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صدای فرود هواپیما می‌آید‌. انگار صاف می‌نشیند ته دل من! می‌لرزد ته و تویش. دست خالی آمده‌ایم استقبال! آقایی پشت میکروفون رجز می‌خواند. دستهای خالیمان مشت می‌شوند... چشم می‌چرخانم، عکس‌هایشان دلبری می‌کند و هرسه لبخند ملیحی می‌زنند... در انتظار صاحب‌خانه‌ها... ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دخترک را برشانه‌اش سوار کرده. از این دورها روسری صورتی‌اش را می‌بینم. گاهی سرش به طرف پایین خم می‌شود. درست کنار گوش بابا... حرف‌های پدردختری‌ست حتمی. شاید هم کمی بزرگتر از سنش باشد. ذهن خوانی می‌کنم برای خودم: «بابا جان! ببین! اینجا درخت‌های تنومند با خون آبیاری می‌شود. اینجا زنان، مردانشان را را بال و پر می‌دهند برای پرواز...باید کارهای بزرگ یاد بگیری از همین حالا...» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هدیه بزرگانه توی آغاز نوجوانی باشی و کله‌ات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ. یک‌روز مادرت تورا قاطی زنانگی‌های خودش کند. وسط جابه‌جا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگین‌دار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: « اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت می‌دمش.» خدا می‌داند چه به دلت می‌گذرد و چقدر رویا می‌بافی. حتما دلت می‌خواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی. اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند. می‌دانید! فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
برای عروس مادرم انگشتری داشت که زمان‌های خاصی حلقه می‌شد دور انگشت دومش. بچه‌ که بودیم هربار لمسش می‌کردیم و می‌خواستیم چند دقیقه‌ای برای ما باشد، می‌گفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلب‌قلبی دور سرمان می‌ساخت. مخصوصا وقتی می‌دیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگین‌های انگشتر متوقف می‌شود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش می‌نشیند. وقتی بازهم بزرگ‌تر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمی‌دانم چرا! توی همه این‌ سال‌ها تا الان که سی‌پنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادی‌اش که همه روی آن حساسند، هدیه‌ای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطره‌اش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگ‌تر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفه‌ای برای عروسِ خاورمیانه... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
مهربان، به توان دو سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم! «اینو آوردم برای بچه‌های لبنان.» از دوروز پیش که صندوق کمک‌های مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچه‌ها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزب‌الله: « پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز می‌کردم که آستینم را کشید: « راستی خانوم این از طرف من و مهدیه‌اس.» گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟» دوباره تکرارکرد:«چرا، اما از طرف من و مهدیه‌اس.» هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند! اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده! از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش می‌خواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نره‌ها!» به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟ چطور می‌شود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir