هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیدهی محمد. و خدا میخواست به جهان جلوهگر کند همدلی امت مسلمانش را.
اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، داراییات را نصف میکنی مگر اخوتی که رسولالله خوانده باشد؟!
حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون میآوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟!
این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد.
مادر، تصویر چند قطعه طلا را میبیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبههی مقاومت» چراغی ته دلش روشن میشود و یک «ایکاش ماهم» در سینهاش.
قرآن خواندن شبانهاش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء.
«هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...»
تصمیمش را که میگیرد، به دخترش که میگوید، جوابش میشود یک تصویر.
دختر دست میبرد گوشواره از گوش بیرون میآورد و میگذارد کف دست مادر؛
- «این هم سهم من.»
دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه.
مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را میتوانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح میکند میگوید: «خمس که واجبمونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.»
در فکر طلاهای کوچک شده کودکیاش بوده که همسرش اشارهی کوچکی میزند به النگوهایش.
فکرش درگیر میشود و در لحظهی آخر تصمیم میگیرد از چیزی دل بکند که دلخواهش است.
دل کندن را تمرین میکند به پشتوانهی مردمانی که از جان عزیزانشان دل کندند...
میگفت: «فرصتها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....»
✍️
#محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir