به نام او خانمِ ناظم که پشت میکروفون می‌گفت:«می‌خوام یه جوری شعار بدین که صداتون برسه مستقیم به خود آمریکا.» من در باور کودکی‌ام فکر می‌کردم هرچه بلندتر داد بکشم، قرار است صدایم در قلب کاخِ‌سفید شنیده‌ شود. رئیس‌جمهور وقتِ آمریکا با خودش بگوید: «دخترک ۸، ۹‌ساله‌ی یزدی چه نفرتی از ما دارد.» و برود در خلوت خود و عمیقا به کارهای زشتش فکر کند. صف صبحگاه که تمام می‌شد، ناظم‌مدرسه، بچه‌هایی که فریادهای از ته دلشان به آمریکا رسیده‌بود را جدا می‌کرد تا بروند برای جمع‌شدن در میدان‌ امیرچقماق. و معمولا من بخاطر خلوص‌ نیتم یکی از آن‌ چند نفر بودم. در صف‌های منظم با آن‌ چادرهای مشکی‌ِکشی که قسمتی بر سرمان مانده و قسمت دیگرش به دنبالمان کوچه را جارو می‌زد، می‌رفتیم به پاتوق تمام مراسمات یزدی‌ها، و انرژی هسته‌ای که تازه حق مسلم‌مان شده بود را به آمریکا یادآوری می‌کردیم. ما ندانسته داشتیم راه همکلاسی‌های ۵۷ی مان را می‌رفتیم. آمریکا همان آمریکای سی‌سال قبل بود. ما هم همان چوب لای چرخ قدیمی‌اش. هرسال مشتمان سنگی بود که شاید بی‌اطلاع برمی‌داشتیم اما مخاطبش خوب می‌فهمید و نامحسوس سر می‌دزدید تا به سرش شتک نکند‌. ما شاید آن روزها دل‌خوش بودیم یکی دو ساعت از کلاس‌هایمان را پیچانده‌ایم؛ اما باطن قضیه قطع شدن ذره‌ ذره‌ی پای دزد و خلاص شدن یک‌دنیا از شر خرابکاری‌هایش بود. روز دانش‌آموز مبارک! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir