چشمهایش💫
أمل کنار تخت فؤاد به پهنای صورت اشک میریخت. میدانست اگر تازه داماد اشکهایش را میدید، زمان و زمین را بهم میدوخت.
ولی نمیدید. منفجر شدن پیجر، هر دو چشمش را گرفته بود!
بوی الکل و سِرُم بیمارستان، حالش را بهم میزد. ولی طاقت دوری از همسرش را نداشت. حتی اگر بیهوش بود.
بیصدا اشکهایی که از شدت فشردگی قلبش سرازیر میشد، را پاک کرد.
فؤاد، سردسته تشکیلات حزبالله در قسمت نرمافزار بود.
یکی از دلایل بله گفتن أمل به او، از بین چند خواستگار، همین بود.
ولی بدون چشمهایش برای گروه مقاومت چه کار میتوانست بکند؟!
«أمل» شبیه اسمی که پدرش برایش انتخاب کرد، پر از آرزو بود.
برای خودش، برای آیندهاش، برای زندگی تازه جوانه زدهاش.
ولی با زدن یک دکمه، بعد از شنیدن صدای پیام، همه چیز پودر شد. آن لحظه بارها تکرار شد«لعنت الله علی صهیون»
أمل نمیتوانست و نمیخواست زندگیش را آن طور شروع کند.
***
*دوماه بعد*
دکتر بالای تخت فؤاد و أمل ایستاد. پانسمان چشمهایشان را بررسی کرد. چند دقیقه گذشت. أمل نفسش از شدت نگرانی بند آمده بود.
دکتر با حرکت سر گفت: «یا الله. تبریک میگم. پیوند چشم فؤاد گرفته.»
هر دوتاشان بهم نگاه کردند.
حالا أمل با یک چشم، داشت انگشتهای بدون ناخن همسرش را، که به نشانه پیروزی بالا گرفته بود، میدید.
اشکهایشان سرازیر شد. دکتر برایشان خط و نشان کشید و گفت: «لا، این کار برای عملتون سمه!»
أمل نفس راحتی کشید. یکی از آرزوهایش به ثمر رسید. مثل تیری که به دو هدف نشسته باشد. چشمش، چشم فؤاد شد برای کمک به حزبالله
✍
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir