📌
برو توی دلش
قسمت سوم و آخر
... هفتهی سوم طرحم توی بیمارستان بود. کد ۹۹ توی بخش آیسییو پیج شد. مریض ۷۶ساله با تومور مغزی، بعد از ۴۰ دقیقه احیا برنگشت و متاسفانه فوت کرد. عین گربهی بچهمرده زار میزدم برای مریضی که هفتپشت غریبه بود. همکاران بیچارهام فکر میکردند آشناییتی چیزی با من دارد. جسد را ول کرده بودند به امان خدا مرا آرام میکردند. آقای شاکری خدمات زیر لب غرولند میکرد که "کی این خانم رو آورده اینجا؟ به درد این کار نمیخوره، دست و پای همه رو هم میبنده." دورترین فاصله با جسد نشسته بودم تا چشمم تاحدامکان به صورتش نیفتد. کاورِ سیاه رنگی آوردند. نوبت جدا کردن لولهها و اتصالات بود. همه را از جسد جدا کردند. نقشه کشیده بودند برایم. مسئول شیفت خانم کریمی گفت: "یا میای شنت مریض رو از توی گردنش درمیاری یا به سرپرستار میگم بخشت رو عوض کنه. تا کنار جنازه همراهیام کردند. صندلی پشت سرم گذاشته بودند اگر افتادم خودم جسد نشوم. یکچشمی به جنازه نزدیک شدم. صورتش سفیدِ سفید بود. رو به خانم کریمی با لکنت گفتم: "چقدر آدم خوبی بوده، خیلی نورانی شده" خانم کریمی خندهاش گرفته بود. اینها چطور انقدر راحت کنار جنازه ایستاده بودند. آقای محمدی گفت: "استاد! هر کی دیگه هم صورتش خونرسانی نداشته باشه همینجور میشه. نورانی چیه؟" با چشمِ بسته، دست بردم سمت شنتش. باید یا میرفتم توی دلش یا با شغلم خداحافظی میکردم.با بدبختی شنت از توی گردنش بیرون آمد. خدا را شکر خونریزی نداشت و نباید بالاسر جسد میایستادم به بخیه زدن. خدمات بخش با یک باند قهوهای دوتا انگشت شست پای جنازه را به هم گره زد. توی کاور مشکی که شبیه به کیسهی خواب بود گذاشت و جنازه را برد سمت سردخانه.آن شیفت شب به غیر از قسمت جنازهاش نسبتا آرام بود.
ساعت ۳ از اتاق استراحت برمیگشتم که همکارِ دهسال سابقهام گفت: "راستی خانم شکیبا! یادم رفت بهت بگم.حواست بود جای شنت رو بخیه بزنی؟"
_ حواسم بود. ولی خونریزی نداشت که.
+ وای نه. نزدی؟ این بعدش شروع میکنه به خونریزی. یه مورد دیگه هم بود همراهیا دیده بودند مریض پرِ خونه. کار به شکایت و اینا کشید ها!
این خانم کریمی از من چی میخواست؟؟! حالا نزدم که نزدم. الان که جنازه تو بخش ما نیست و کار از کار گذشته.
+ خانم شکیبا! به نظر من اگه میخوای واست دردسر نشه برو بخیهش کن.
_ برم بخیه بزنم؟ کجا؟ توی سردخونه؟ ساعت ۳نصف شب؟؟
+ من اگه الان نینی تو شکمم نبود خودم میرفتم.مردهی بدبخت چکار تو داره؟
_ خانم کریمی! من میمیرم. بابا تا دو سال پیش جلوی قبرستون شهرمون رد میشدم چشمامو میبستم. الان تنهایی برم تو دل جنازه؟؟
بحث فایده نداشت. انگار واقعا باید میرفتم توی دلش. آقای شاکریِ خدمات را صدا زدیم. خانم کریمی لیوان آبقند را داد دست من و وسایل مورد نیاز را دست خدمات. راهی شدم سمت سردخانه. راهی شدم تا بروم بالا سر یک جنازه. چهکسی تا به حال دیده جسد بخیه کنند؟ من میخواستم اولین نفر لیست باشم، که دیدهام، که انجام دادهام. پشت سر خدمات پا روی زمین میکشیدم. هر قدم مساوی بود با بلعیدن آب دهانی که خشک شده بود به همراه یک قلوپ آبقند. نگاه کلی و در حد ثانیه به فضای روبرو انداختم. ابعاد این سردخانه کوچکتر از آن سردخانهی کذایی بیمارستان آموزشی بود. راهرو و دالان هم نداشت. ولی آخر من بالای سر یک جنازه بودم. نه برای فاتحه که برای بخیه زدن جای شنتش. چه چیزی سر پا نگهم داشته بود نمیدانم. با دستهای خودم زیپ کاور را باز کردم. با دستهای خودم جای بخیه را استریل کردم. و چه اتفاق خارقالعادهای! استریل کردن یک مُرده...
نزدیک ده دقیقه زمان برد تا یکسوم ابتداییِ سوزنِ تهگرد را به سوزنگیر وصل کنم. دستهای روی ویبرهام را بردم سمت گردن جسد. سوزنگیر خرابه را اشتباهی آورده بودیم. مدام چفتش درمیرفت.
به ضرب انگشت نگهاش داشتم. بخیهی اول را زده نزده گره زدم. رو به سمت خدمات درخواست قیچی کردم، برای چیدن اضافهی نخ. به جای قیچی آبقند را گرفت سمتم و گفت: "خانم شکیبا آروم باشیا، زودی میرم و میام. دعوا و اینا هم نکنی ها! ببخشید ولی قیچی رو روی استیشن آیسییو جا گذاشتم. اصلا نترسی ها. مگه نشنیدی میگن برو تو دل ترسهات؟ الان شما که تا توی دل جنازه اومدی بقیهشم میتونی.
چرا خب! شنیده بودم. حتی خودم توصیه کرده بودم...
✍
#مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir