eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
منادی
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته ششم دست کشیدن از کار تنها
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هفتم لهجه و گویش بهترین کار این است که از لهجه‌ها و گویش‌ها در حد بسیار کمی استفاده کنیم. چراکه مردمی که با این لهجه‌ها آشنا نباشند گیج خواهند شد. نویسنده نباید اجازه دهد که شخصیت‌‌ها کاملاً به زبان و لهجه‌ای خاص صحبت کنند. بهتر است با چند اشاره‌ی ساده و کوتاه، که خوب در طول داستان پخش شده‌، لهجه‌ی شخصیت‌ها را نشان داد. 🗣 از مصاحبه با برنامه‌ی «کلمه‌ی خوب کدام است» ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از شهادت حاج قاسمْ هستند افرادی که هنوز درْ گیر و گرفتِ شایعات مرتبط با مدافعین حرم‌ند! البته الان از بلاهت است اصولاً... شاید پیش از این و به واسطه جنگ شناختیْ حق داشتند که ندانسته بگویند «اینها برای پول رفته‌اند و پست و مقام!» اواخر دهه 90 اما حقیقت بیش از پیش و عیان‌تر از گذشته رخ نمود. حقیقتِ ماجرا از پس رذالت و وحشیگری داعش بالا آمد و نشان داد مدافعین حرم در چه رتبه و جایگاهی، در چه گلوگاه خطرناگی با دشمن در افتاده‌اند. این روزگارِ بچه‌های ایرانی مدافع حرم بود؛ افغانستانی‌ها هنوز هم که هنوز است مظلومند. قدر و قیمتشان برای بسیاری هنوز ناشناخته است. اینها غربت جبهه سوریه را، با مظلومیت و غربت در ایران یک جا جمع زده بودند. قدر و قیمتشان شاید آخرش هم معلوم نشود. این حکایت این روزگار است، حساب کنید این حجم از مظلومیت و غریبی در آغاز جنگ سوریه چگونه بوده؟! در زمانی که باید مخفیانه به سوریه می‌رفتند و اگر پیکرشان بر می‌گشت شبیه دیگر مردگان معمولی به خاک می‌رفتند. زمانی که مدافعین حرم ایرانی هم در مظلومیت و غربت بودند، بر افغانستانی‌ها که بعداً به فاطمیون شهرت یافتند چه گذشت؟! «خاتون و قوماندان» از این جهت یک کتاب ویژه است؛ خاطرات زنی جوان که همسرش مرد جنگ است. در انتهای جنگ ایران با حکومت بعث، در جبهه ایران جنگیده، در کوه و دشت افغانستان با اجنبی جنگیده و بعد از آن در سوریه به دفاع از سرزمین‌های اسلام رفته است. این کتاب شرح زندگی جگرسوز ام‌البنین حسینی و همسرش علیرضا توسلی (ابوحامد) است؛ جان‌سوزتر از دیگر خاطرات همسران شهدا که حداقل در بین مردم خود غریب نبودند... این کتاب شرح جنگاوری مرد و زنی‌ستْ مجاهد، در کشاکش زندگی سختی که دارند، یکی در میدان‌های نظامی و یکی در میدان شناختی، تا از غربت در آوَرد رزمندگان مجاهدی که در سکوت رفتند، در سکوت برگشتند و در سکوت به خاک سپرده شدند. امام خامنه‌ای چه خوب نوشته بر این کتاب؛ سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه‌ی او خانم امّ البنین. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همه‌ی افغانها است. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 بازنشر به مناسبت میلاد حضرت امام موسی کاظم علیه‌السلام👇 «ما امروز نگاه می‌کنیم، خیال می‌کنیم موسی‌بن‌جعفر یک آقای مظلوم بی‌سروصدای سربه‌زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند، آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان‌جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس! قضیه این نبود. قضیه یک مبارزۀ طولانی، یک مبارزۀ تشکیلاتی، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد؛ در تمام آفاق اسلامی بوده. موسی‌بن‌جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند.» ۶۴/۱/۲۳ 📚 کتاب انسان ۲۵۰ساله به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 میان چشم مایی فکر کن بین کلاف سردرگم زندگی، چهارزانو لم دادی به دیوار چه کنم چه کنم! وسط گره‌های کور و بهم پیچیده‌. انگشت‌های کم جانت از نفس می‌افتند. چشمانت با التماس به دست این و آن ‌چنگ می‌زند. بلکه گره‌گشایی پیدا شود. و با حال خوش دانه دانه گره‌ها را باز کند. شبیه یک لحظه طلایی. یک آیه و نشانه. درست مثل لحظه‌‌ چشم دوختگی محبوب به حبیب: «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» (باور کن تو وسط چشم ما جا داری! هوایت را داریم.) فکر کن آن لحظه، چه گرمی ‌دویده زیر پوست پیامبر. و ذره ذره‎های روحش، سیراب شده از آرامش نگاهش. حالِ من و تو، با خواندن نامه محبوب، اگر همین باشد. همه قافیه‌های دنیا را بُردیم. وقتی خنکی دانه دانه آیه‌ها، مثل نَم‌نَم باران، روی صورتِ گُر گرفته‌. آن وقت انگشت‌هایمان جان بگیرد. وسط گره‌های دنیا کمر صاف کنیم. چشم بدوزیم به آسمان. به همان نقطه‌ای که در گوش پیامبر زمزمه شد: تو میان چشم مایی. «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» هوایت را داریم: «برای فرمان پروردگارت پایدارى کن، که تو در دید ما هستى و هنگامى که بر مى‏‌خیزى، با ستایش پروردگارت او را به پاکى یاد کن.» «وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ» (آیه 48 سوره طور) همان‌جا لابه لای همه کلافگی‌ها، زبان شُکرت بچرخد. که میان هوای محبوب نفس می‌کشی و جان می‌گیری. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
📌 ‌برو توی دلش قسمت اول می‌دانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یک‌دست سبز یا آبی
📌 برو توی دلش قسمت دوم ...می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" راستش گرسنه بودیم و نمی‌خواستیم... ولی اگر این آقا یک ربطی به استادمان داشت و بعد می‌رفت می‌گفت این‌ها بسم‌الله را شل ادا کردند چه؟ چون نیاز داشتیم استاد آخر ترم، نُه و نیم‌مان را ده بدهد مثل جوجه‌ای که دنبال مرغ می‌دود، راه افتادیم‌ دنبال آن آقا. با همان لباس‌های سه‌ایکس‌لارج. بخش استریلیزاسیون بیمارستان یا همان سی‌اس‌اس‌دی در طبقه‌ی زیرزمین بود. از آسانسورِ اتاق عمل دو طبقه رفتیم پایین. درِ آسانسور باز شد و ما با یک بخش، درست شبیه انباری مواجه شدیم. کمی مخوف و کمی ناشناخته. شبیه آشپزخانه‌های تماما کاشی، توی فیلم‌های جنایی. همان‌ها که از تویش شیشه و کراک بیرون می‌آید‌. فاطمه گفت: "چقدر یه جوریه." گفتم: "چشه مگه. الکی جو نده. برو توی دلش." و خداخدا می‌کردم هنوز اثر آب‌قند توی دل فاطمه باقی مانده باشد. توی آن آشپزخانه یکی نشسته بود پشت میز. یکی کنار دستگاه‌های غول پیکر و عجیب‌غریب پارچه‌های سبزرنگ را تا می‌زد. یکی چسب‌کاری می‌کرد. یکی پک‌های آماده شده را می‌چپاند توی دستگاه‌ها. ما که ربط این بخش را به رشته‌مان نفهمیدیم، ولی خب انگار خیلی مهم بود. نیم‌ساعتی نشستیم به تماشا که آقای سبیل‌کلفت گفت: " دیگر بس است. برویم." باز همان حالت جوجه و مرغ... بیرون آمدیم و سوار آسانسور شدیم‌. سبیل کلفت هر چه دکمه طبقه دو را زد چراغش روشن نشد. یک هم. سه هم...و خب این یعنی آسانسور خراب شده بود. باید یک دور قمری توی زیرزمین می‌زدیم تا به پله‌ها برسیم. دور قمری‌ای که نتیجه‌اش شد چهار تا لیوان آب قند. با اولین چرخشِ پا به سمت راست، رسیدیم به یک راهرو طویل. چراغ‌های سقف یکی در میان سوخته بود. همان سالم‌هایش هم مدام روشن و خاموش می‌شد. ما رسماً داشتیم از وسط تونل وحشت عبور می‌کردیم با این تفاوت که خودمان هم جزئی از ژانر وحشتِ مسیر شده بودیم، با آن ماسک‌های پارچه‌ای و لباس‌های گل‌وگشاد. جلوه‌های ویژه‌ی تونل هم شده بود، سبیل‌های آقای سبیل کلفت تویِ تاریک‌روشن فضا. دست‌هایمان یخ کرده بود. مسیر راهرو تمامی نداشت. چپ و راست دالانِ سیاه‌رنگ، اتاق‌های تاریک‌تری بود که فکر کنم یک سالی می‌شد هیچ چراغی تویش روشن نشده. درست وسط راهرو آقای لاغر اندامی با لباس و شلوار خاکستری از توی یکی از اتاق‌ها بیرون آمد. سبیل‌کلفت را می‌شناخت. ایستاد جلویش. دست دادند و احوال پرسی کردند. وسط چاق‌سلامتی‌شان تنها یک جمله شنیدیم و بعد همه چیز محو شد. " کریییم! این بنده‌خداها رو آوردی سردخونه‌ی بیمارستان چکار؟!" گمان کنم آب‌قندها دیر به دستمان می‌رسید، جایمان روی یکی از همان اتاقک‌های سرخانه بود. توی رختکن ولو شده بودیم روی زمین. فاطمه فکر کنم مرده بود. یا شاید هم واقعا رفته بود توی دل ترس‌هایش، چون صدایی ازش بلند نمی‌شد. شیما و عاطفه از دفتر چهل‌برگ برگه جدا می‌کردند برای نوشتن استعفا از رشته‌ی بیهوشی. من هم توی کیفم دنبال پول آژانس می‌گشتم برای رهایی از آن‌همه صحنه‌ی سورئال. گشتم. گشتم. نبود. کیف پولی‌ام نبود. و خب عالی شد. از بیابان روبروی رختکن، دزد سرگردنه آمده بود و هر چهار کیف‌ پولی‌مان را به امانت برده بود. می‌گویم به امانت چون هفته‌ی بعد پوکه‌اش را توی سطل زباله‌ی سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند. فاطمه همچنان توی دل ترس‌هایش بود. با صدایی که از تهِ چاه بیرون می‌آمد گفت: "مریم! الهی به حق جدم خدا سزای کارتو بده. فقط دوست دارم اونجا باشم و بگم برو تو دلش نترسیا." من شنیده بودم آه مظلوم گیراست. ندیده بودم انقدر نقطه‌زن است. هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود... ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هفتم لهجه و گویش بهترین کا
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هشتم شخصیت حقیقتِ واقعی از قلب انسان تراوش می‌کند، سعی نکنید که افکار و ایده‌‌های خود را به خورد خواننده بدهید. به‌جای آن سعی کنید شخصیت را همان‌طوری که خودتان می‌بینید و درک می‌کنید و می‌شناسید توصیف کنید و ارائه دهید. خصوصیات اخلاقی را از انسانی که می‌شناسید بردارید و چیز دیگری را از شخصی دیگر و همین‌طور ادامه دهید تا شخصیت سومی را خلق کنید که خواننده می‌تواند تماشایش کند و با خواندنش چیزی را که می‌شناسد بازیابد. 🗣 از مصاحبه با روزنامه‌ی پرینسی‌تونین ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 آبله‌ی جان! شما تا حالا آبله مرغون گرفتید؟ شاید این سوال بنظرتون مسخره بیاد، اما من از وقتی یادمه از این بیماری پر دونه‌ی پر خارش پر دردسر ترسیدم. از سال دوم دبستان تا دوم راهنمایی که دوستان صمیمی کنار دستی‌م بخاطر آبله‌مرغون یک هفته مدرسه نیامدند تا وقتی برادرم یا بچه‌های فامیل می‌گرفتند و من می ماندم و ترس بی سرانجامم. ولی حال امروزم صد پله بدتر از مریضی خودم شد؛ ترس از گرفتن و خارش و دردسرش یک طرف، ترس از معلول شدن جنین تازه پاگرفته در بطنم یک طرف! تنها راهْ دور شدن از منبع ویروس بود. وقتی دخترک شش ساله‌ی عروسک به بغلم را به خانه‌ی مادرم بدرقه کردم. بغض در صدا و غم در چشمانش دلم را به آتش کشید. گاهی در کلام می گوییم آتش و گاهی با جان و دلْ سوختن را می‌چشیم. من نه از تب آبله‌مرغون که از غم دوری دلبندِ مریضم سوختم. تمام روزم را با خواندن دعا و آیةالکرسی گذراندم. هرچه باشد حالا میزبان یک طفل چند گرمی درونم بودم، نباید به او استرس وارد می‌کردم. ولی چه می‌کردم با خاطراتش؟ هرجای خانه نشانه‌ای ازش بود. دفتر نقاشی، مداد رنگی و ماژیک، تشت آب‌بازی و همه وسایلْ نبودنش را فریاد میزد. صبحانه تخم‌مرغ نخوردم؛ برایش ضرر داشت و نمی‌توانست بخورد. ناهار غذایی که او دوست نداشت پختم، شاید بتوانم چند لقمه فرو برم. زنگ هم که میزدم انگار قهر بود، درست جوابم را نمی‌داد. شب شد و غم‌ها هوار شد بر سرم. گوشی زنگ خورد و صدای پر بغضش دنیا را بر سرم خراب کرد. اشک می‌ریخت و هق‌هق می‌کرد از دلتنگی. سیل اشک را پشت سد صبر دپو کردم. ارتعاش صدایم را با تک سرفه صاف کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. میدانید اگر ابزار کار را از هنرمند بگیرید فلجش کرده‌اید و من حالا مادری بودم بدون ابزار اصلی هنرم؛ آغوش و بوسه. با جملات شکسته بسته به قربانش رفتم و از بازی‌ها و کارهایش پرسیدم. با شنیدن صدای بوق هم حتی، به خاطر کودکم حق گریه سیر به خودم ندادم. دلم خون است و دستم از چاره کوتاه. این دوری اجباری به یادم آورده همه‌ی وقت‌هایی که اصرار به انجام کاری داشت و اجازه نمی‌دادم یا چیزی می‌خواست و حوصله انجامش را نداشتم. کاش یادم می‌ماند دوره‌ی کودکی هم مثل دوره‌ی این مریضی زودگذر است. می‌رسد روزی که دیگر نه خانه به هم‌ریخته شده نه سر و صدای بچه‌ها خانه را برداشته باشد؛ من مانده‌ام و خانه‌ای سوت و کور با حسرت‌هایی مثل حسرت امروز... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید» با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتری‌ش شده بود و باید برای تحویل رنگ و رساندن طرح‌های کاشیِ ما، مدتی را با ما همکاری می‌کرد. تازگی‌ها به ضرب و زور ارتباط‌های فیس‌بوکی با طلبه‌ای شیعه در پاکستان که هم فارسی می‌دانست، هم انگلیسی، کمی زبان مکالمه یاد گرفته بودم و دیوید شده بود همان سر کچلی که سطح صاف کله‌اش برای یاد گرفتن دلاکی جان می داد! اعتماد به سقفم به حدی رسیده بود که در حضور مترجم ایرانیِ دیوید مستقیماً با همان جملاتی که یاد گرفته بودم و با افزودن پانتومیمی از حرکات صورت و دست و بدن منظورم را می‌رساندم؛ و دیوید همیشه لطف داشت: «اَخمِد! تو خوب انگلیسی صحبت می‌کنی!» داخل اتاق، داخل سالن تولید و در کارهای مشترک با دیوید در مورد مسائل مختلفی – آن هم به سختی – هم‌صحبتی می‌کردم. تکنسین تر و فرزی که اوایلْ تعجب می کرد از تعارفی که لحظه ورود یا خروج از درها به او می‌زدم و بعد از اینکه توضیح دادم در ایران چیزی داریم به اسم «تعارف» و «احترام به میهمان» محبتش بیشتر از قبل شد. بعد از مدتی کارمان رسید به هدیه دادن به هم؛ نمی‌دانم در جواب چه محبتی، به او قرآن انگلیسی هدیه کردم. همان لحظه نشست و فهرست را جلوی چشم من بالا و پایین کرد تا انگشتش روی جایی در فهرست خشک شد. صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!»... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تاریخ با چاشنی تخیل فکرش را نمی‌کردم، میان یک داستان دهه پنجاه، آن هم درست وسط بعدازظهر ۱۱ بهمن ۵۷، یک نفر شاه را پشت درخت‌های سیاهی ببیند. با دو تا مار، که فِش فِش کنان روی دوشش، منتظر نشسته‌اند. تا مغز جوان‌های انقلابی را توی کاسه چینی طلایی دو دستی تقدیمشان کنند. کتابی که لابه‌لای کلمه‌هایی که مورچه‌وار پشت سر هم ردیف شده‌اند، اسیر نمی‌شوی. گاهی دوبال برایت باز می‌کند تا از بالای درخت، تاریخ انقلاب را بشنوی. از زبان آدمی به اسم محمود، که بالای درخت زندگی می‌کند. و چند روز درخت به درخت دنبال ریحانه دختر همسایه‌شان می‌گشت. تا پیدایش کند. ولی ردی از او پیدا نکرد. یا بعد از تظاهرات راهت را باز می‌کند، بروی توی خانه تاریکی تا تیر نخوری. آخر سر برای اینکه دست گاردی‌ها نیفتی، راهی زیرزمین همان خانه می‌شوی. جایی که آدم‌ها اگر به خودشان نمی‌آمدند و برای فرار کاری نمی کردند، گربه می‌شدند. هیجان‌انگیزتر اینکه همان گربه‌های پلنگ شده، به جان ساواکی‌ها می‌افتادند. اگر دنبال خواندن یک داستان تاریخی با مزه تخیل و واقعیت هستید، «سوره آفلین» آقای اکبری دیزگاه انتخاب خوبی است. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
📌 برو توی دلش قسمت دوم ...می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد.
📌 برو توی دلش قسمت سوم و آخر ... هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود. کد ۹۹ توی بخش آی‌سی‌یو پیج شد. مریض ۷۶ساله با تومور مغزی، بعد از ۴۰ دقیقه احیا برنگشت و متاسفانه فوت کرد. عین گربه‌ی بچه‌مرده زار می‌زدم برای مریضی که هفت‌پشت غریبه بود. همکاران بیچاره‌ام فکر می‌کردند آشناییتی چیزی با من دارد. جسد را ول کرده بودند به امان خدا مرا آرام می‌کردند. آقای شاکری خدمات زیر لب غرولند می‌کرد که "کی این خانم رو آورده اینجا؟ به درد این کار نمی‌خوره، دست و پای همه رو هم می‌بنده." دورترین فاصله با جسد نشسته بودم تا چشمم تاحدامکان به صورتش نیفتد. کاورِ سیاه رنگی آوردند. نوبت جدا کردن لوله‌ها و اتصالات بود. همه را از جسد جدا کردند. نقشه کشیده بودند برایم. مسئول شیفت خانم کریمی گفت: "یا میای شنت مریض رو از توی گردنش درمیاری یا به سرپرستار می‌گم بخشت رو عوض کنه. تا کنار جنازه همراهی‌ام کردند. صندلی پشت سرم گذاشته بودند اگر افتادم خودم جسد نشوم. یک‌چشمی به جنازه نزدیک شدم. صورتش سفیدِ سفید بود. رو به خانم کریمی با لکنت گفتم: "چقدر آدم خوبی بوده، خیلی نورانی شده" خانم کریمی خنده‌اش گرفته بود. این‌‌ها چطور انقدر راحت کنار جنازه ایستاده بودند. آقای محمدی گفت: "استاد! هر کی دیگه هم صورتش خون‌رسانی نداشته باشه همین‌جور می‌شه. نورانی چیه؟" با چشمِ بسته، دست بردم سمت شنتش. باید یا می‌رفتم توی دلش یا با شغلم خداحافظی می‌کردم.با بدبختی شنت از توی گردنش بیرون آمد. خدا را شکر خونریزی نداشت و نباید بالاسر جسد می‌ایستادم به بخیه زدن. خدمات بخش با یک باند قهوه‌ای دوتا انگشت شست پای جنازه را به هم گره زد. توی کاور مشکی که شبیه به کیسه‌ی خواب بود گذاشت و جنازه را برد سمت سردخانه.آن شیفت شب به غیر از قسمت جنازه‌اش نسبتا آرام بود. ساعت ۳ از اتاق استراحت برمی‌گشتم که همکارِ ده‌سال سابقه‌ام گفت: "راستی خانم شکیبا! یادم رفت بهت بگم.حواست بود جای شنت رو بخیه بزنی؟" _ حواسم بود. ولی خونریزی نداشت که. + وای نه. نزدی؟ این بعدش شروع می‌کنه به خونریزی. یه مورد دیگه هم بود همراهیا دیده بودند مریض پرِ خونه. کار به شکایت و اینا کشید ها! این خانم کریمی از من چی می‌خواست؟؟! حالا نزدم که نزدم. الان که جنازه تو بخش ما نیست و کار از کار گذشته. + خانم شکیبا! به نظر من اگه می‌خوای واست دردسر نشه برو بخیه‌ش کن. _ برم بخیه بزنم؟ کجا؟ توی سردخونه؟ ساعت ۳نصف شب؟؟ + من اگه الان نی‌نی تو شکمم نبود خودم می‌رفتم.مرده‌ی بدبخت چکار تو داره؟ _ خانم کریمی! من می‌میرم. بابا تا دو سال پیش جلوی قبرستون شهرمون رد می‌شدم چشمامو می‌بستم. الان تنهایی برم تو دل جنازه؟؟ بحث فایده نداشت. انگار واقعا باید می‌رفتم توی دلش. آقای شاکریِ خدمات را صدا زدیم. خانم کریمی لیوان آب‌قند را داد دست من و  وسایل مورد نیاز را دست خدمات. راهی شدم سمت سردخانه. راهی شدم تا بروم بالا سر یک جنازه. چه‌کسی تا به حال دیده جسد بخیه کنند؟ من می‌خواستم اولین نفر لیست باشم، که دیده‌ام، که انجام داده‌ام. پشت سر خدمات پا روی زمین می‌کشیدم. هر قدم مساوی بود با بلعیدن آب دهانی که خشک شده بود به همراه یک قلوپ آب‌قند. نگاه کلی و در حد ثانیه به فضای روبرو انداختم. ابعاد این سردخانه کوچکتر از آن سردخانه‌ی کذایی بیمارستان آموزشی بود. راهرو و دالان هم نداشت. ولی آخر من بالای سر یک جنازه بودم. نه برای فاتحه که برای بخیه زدن جای شنتش. چه چیزی سر پا نگه‌م داشته بود نمی‌دانم. با دست‌های خودم زیپ کاور را باز کردم. با دست‌های خودم جای بخیه را استریل کردم. و چه اتفاق خارق‌العاده‌ای! استریل کردن یک مُرده... نزدیک ده دقیقه زمان برد تا یک‌سوم ابتداییِ سوزنِ ته‌گرد را به سوزن‌گیر وصل کنم. دست‌های روی ویبره‌ام را بردم سمت گردن جسد‌. سوزن‌گیر خرابه را اشتباهی آورده بودیم. مدام چفتش درمی‌رفت. به ضرب انگشت نگه‌اش داشتم. بخیه‌ی اول را زده نزده گره زدم. رو به سمت خدمات درخواست قیچی کردم، برای چیدن اضافه‌ی نخ. به جای قیچی آب‌قند را گرفت سمتم و گفت: "خانم شکیبا آروم باشیا،  زودی میرم و میام. دعوا و اینا هم نکنی ها! ببخشید ولی قیچی رو روی استیشن آی‌سی‌یو جا گذاشتم. اصلا نترسی ها. مگه نشنیدی میگن برو تو دل ترس‌هات؟ الان شما که تا توی دل جنازه اومدی بقیه‌شم می‌تونی. چرا خب! شنیده بودم‌. حتی خودم توصیه کرده بودم... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هشتم شخصیت حقیقتِ واقعی از
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته نهم بهترین سن برای نوشتن برای خلق داستان بهترین سن سی‌وپنج تا چهل‌وپنج‌سالگی است. هنوز تمام انرژی‌تان را از دست نداده‌اید و درعین‌حال تجربیاتی به دست آورده‌اید، برای شاعری به نظرم بهترین سن هفده تا بیست‌وشش‌سالگی است. نوشتنِ شعر بیشتر شبیه عبور از کوهی صعب‌العبور است که باید برای آن تمام انرژی و حرارت خود را به کار ببرید. 🗣 از مصاحبه با وسترن‌ریویو ۱۹۴۷ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
📌 عاشقی به اسم «دیوید» با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتری‌
📌 عاشقی به اسم «دیوید» قسمت دوم ... صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!» یادم هست با چنین کلماتی به او پاسخ دادم: «the family Maryam» سری تکان داد و به خواندن سوره مریم ادامه داد. وقتی نظرش را درباره مردم کشورش -اسپانیا- در مورد مردم ایران پرسیدم گفت: «آنجا شما را تروریست‌هایی بدتر از داعش معرفی می‌کنند!» و وقتی نظر خودش را درباره خودمان پرسیدم گفت: «من شهرهای مختلف ایران را رفته و مردم شما را دیده‌ام! شما بهترین مردم جهان هستید» این وسط، حرف‌مان به امام حسین علیه السلام رسید و طبق عادتم رفتم سراغ سوژه‌ی داغ اربعین و پیاده روی؛ رهایم کرد و رفت سراغ لپ‌تاپ‌ش. پشت سرش راه افتادم و منتظر ماندم روشن کند و چیزی را که حتماً می‌خواست نشانم دهد، ببینم. تصاویر پیاده‌روی اربعین را از گوگل باز کرد و با اشتیاق نشانم داد؛ انگار من آدم ندانسته‌ای هستم که دارد مرا نسبت به چیزی که خوب آن را می‌شناسد توجیه می‌کند... به نظرم آمد دیوید مثل همه‌ی ما عاشق است و به اندازه وسعش از میان دنیایی از شانتاژهای رسانه‌ای حق را می‌بیند و می‌شناسد. این روزها که بوی محرم سیدالشهداء همه جا پیچیده و داغیِ حسِ آماده شدن برای سفر اربعین توی وجودم بیشتر احساس می‌شود، به یاد دیوید افتاده‌ام که نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. امیدوارم با دو پسر مو بور و زیبای‌ش و به همراه همسری که از اخلاق خوب‌ش تعریف‌ها می‌کرد محرم را در همان اسپانیا درک کند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir