eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گابریل گارسیا مارکز از حاشیه‌های شنیدنیِ خلق «صد سال تنهایی» می‌گوید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته چهارم شروع نوشتن رمان پیشن
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکتە پنجم چطور نویسنده‌ی خوبی باشیم؟! نود و نه درصد استعداد لازم است، نود و نه درصد نظم، نود و نه درصد کار کردن. یک نویسنده‌ی خوب هیچ‌گاه نباید از کارش رضایت کامل داشته باشد. همیشه هدف را بیشتر و بزرگ‌تر از چیزی که فکر می‌کنی می‌توانی انجام بدهی قرار بده. نه اینکه فقط از معاصران یا قبلی‌های خودت بهتر باشی. سعی کن نسبت به خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که شیاطین اداره‌اش می‌کنند. خودش هم نمی‌داند چرا او را انتخاب کرده‌اند و بیشتر وقت‌ها آن‌قدر مشغول است که فکر نمی‌کند اصلاً چرا! او شبیه به کسی است که بدون احساس مسؤولیت اخلاقی، برای انجام کارش، از هر کسی چیزی را که نیاز دارد می‌دزد، قرض می‌گیرد یا حتی برایش التماس می‌کند. تنها مسؤولیت نویسنده به هنرش است. اگر نویسنده‌ی خوبی باشد، ظالم خواهد بود. او رویایی دارد و این خیال آن‌قدر عذابش می‌دهد که باید از شرش خلاص شود تا دوباره احساس آرامش کند. افتخار، امنیت و شهرت، همه را برای نوشتن کتابش مورد استفاده قرار خواهد داد حتی اگر لازم باشد از مادرش بدزدد، تردید نخواهد کرد. 🗣 مصاحبه با پاریس‌ریویو ۱۹۵۶ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 یک قُل، دو قُل سنگ و قلب لطفا دستتان را مشت کنید. قد و قواره‌اش را ببینید؟! درست اندازه قلب‌تان هست. همان قلب صنوبری سمت چپ سینه. با این فکر، آدم کیفور می‌شود، وقتی قلبی توی مشتش باشد. یا قلبش در مشت محبوب. اما امان از قلب سنگی. هیچ اشاره‌ای را نمی‌فهمد. آدم دلش می‌سوزد، برای قلبی که توی مشت محبوب کوبیده و چلانده شده. یا از چشمش افتاده. سر خط ماجرا، در آیه 74 سوره بقره هست. وقتی سنگ‌ها شرف پیدا می‌کنند به قلب‌ آدم‌ها. خدا از سنگی‌ گفته که خرد مى‌شود، تا روی تکه‌های قلبش جای پای آب بماند. یا بی هیچ تَرَکی، خنکی آب را توی قلبش راه ‌دهد. تا پای عابری را نوازش کند. اما قلبی‌ترین سنگ‌ها، کن فیکون کردند. وقتی از خشيت خدا، سجده می‌کنند. و به نگاه ما آدم‌ها سر به سقوط بر می‌دارند. ولی امان از قلبی، که روی سنگ‎‌ها را سفید‌ کرده. وقتی گرمای نشانه‌های محبوب نرمش نمی‌کند. خدا چه تلنگر یک قُل دو قُلانه‌ای با سنگ‌ها برایمان رو کرده: «پس با این معجزه باز چنان سخت دل شدید، که دل‌هایتان چون سنگ یا سخت‌تر از آن شد، چه آنکه از پاره‌ای سنگ‌ها نهرها بجوشد و برخی دیگر از سنگ‌ها بشکافد و آب از آن بیرون آید و پاره‌ای از ترس خدا فرود آیند. و خدا از کردار شما غافل نیست» «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ کوچکِ بینوا! دو سالی می‌شود کتاب را گرفته و می‌خواهد بعد از خواندن پس‌م بدهد! نه، اشتباه نکنید، «بینوایان»م را نداده‌ام که نزدیک به دو هزار صفحه دارد و ریزنوشت است و برای خواندنش باید جگر شیر داشته باشی! بلکه از همین کتاب‌های صد صفحه‌ای بینواست که با احتساب برگه‌های سفید میان فصل‌ها می‌شود چیزی حدود هشتاد صفحه‌ی ناقابل. آن هم با فونت دوازده از نوعِ ایران‌سنس‌ش، که به عبارتی می‌شود زیر پنجاه صفحه، یعنی اصلاً هیچ! هر بار که جایی به تورم می‌خورد، دستِ پیش می‌گیرد که «فلانی، آن کتابت هنوز دست من است و نخوانده‌ام» و هزار تا آه و ناله می‌کند از شلوغی سرش، گرفتاری توی کارش و اینکه اصلا کتاب خواندن هم وقت می‌خواهد و آدم باید واقعاً بیکار و بی‌عار باشد که بردارد نوشته‌های توی یک مشت پاپیروس عصر جدید را بریزد توی این مغز کوچک که باید عدد و رقمِ سال و ماه و روزِ موعد چک و سفته‌ها را به خاطر بسپارد! راستش را بخواهید بی خیال آن یار مهربانِ بی‌زبان شده‌ام، انگار کرده‌ام مثل خیلی از کتاب‌هایی که نداشته‌ام، یا داشته‌ام و رفته‌اند به خانه بخت و عروس شده‌اند، ندارمش. اما برای اینکه اهل کتاب زیر سوال نروند و به همین راحتی به وجهه این کاغذهای خواستنی توهین نشود، باید کاری می‌کردم. گفتم «تو که این قدر سرت شلوغ است و وقت خواندن روزی یک صفحه را نداری، چقدر از گوشی استفاده می‌کنی؟!» نگاه معنا داری کرد و گفت «نیم ساعتی آن هم به زور...» بعدش ابرویی بالا انداخت و ادامه داد «آن هم واقعاً اگر کاری داشته باشم...» خواستم زمان استفاده از گوشی‌ش را نشانم دهد. بلد نبود. حالی‌ش کردم توی این ماسماسک‌های جدید جایی هست به اسم سلامتِ‌دیجیتال یا همچین چیزی! آنجا ریزِ زمان‌های استفاده از گوشی، حتی تعداد دفعات باز کردن قفل گوشی را نشان می‌دهد. خوشحال شد. برای خودش هم جالب بود که نمی‌دانسته و خواست نشانش دهد. باز کردم و در قسمت تنظیماتْ این بخش را به منوهای صفحه اصلی افزودم و نرم افزار را باز کردم. هشت ساعت و نیمِ ناقابل تا همان لحظه‌ی غروب از گوشی استفاده کرده بود؛ این رقم در برخی از روزها تا سیزده ساعت هم رسیده بود! روح و روانش برگ برگ شد. گوشی را گذاشتم کف دستش و توی چشم‌های مات‌زده‌اش نگاه کردم... بگذریم... به زمان استفاده‌تان از گوشیِ همراه دقت کنید، خودمان هم می‌دانیم بیشترِ این زمانْ بیهوده‌گردیِ بی‌نتیجه است! بخشی از این زمان را برای کتاب خواندن ذخیره کنیم اتفاق بدی نمی‌افتد؛ مطمئن باشید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکتە پنجم چطور نویسنده‌ی خوبی ب
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته ششم دست کشیدن از کار تنها توصیه‌ای که من می‌توانم بکنم این است که وقتی دست از کار بکشید که کارتان هنوز داغ و تازه است. هیچ‌وقت همه‌ی چیزی را که می‌خواهید بنویسید یک‌باره بیرون نریزید. همیشه وقتی داستان هنوز دارد خوب پیش می‌رود دست از نوشتن بکشید. شروعِ دوباره از اینجا راحت‌تر خواهد بود. اگر خودتان را از پا بیندازید در شروع دوباره به مشکل برخواهید خورد. همیشه وقتی اوضاع خوب است دست از کار بکشید. 🗣 از جلسه‌ی پرسش و پاسخ با فارغ‌التحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۷ پ‌ن: 🔑این توصیه‌ی کلیدی، توصیه‌ی بسیاری از نویسندگان بزرگ از جمله ارنست_همینگوی نیز هست. با کسب تجربه قطعا خودتان هم به این نکته واقف می‌شوید. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 ‌برو توی دلش قسمت اول می‌دانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یک‌دست سبز یا آبی. یک ماسک که به جای کشِ، بند دارد. یک دمپاییِ ترجیحا طبی و یک چراغ گرد بزرگ بالای سر تختی یک‌نفره. همه‌‌اش را توی فیلم‌ها دیده بودم. با احتساب تحقیقاتم قبل از انتخاب رشته فکر نمی‌کنم چیز مبهمی برای دانستن یا دیدن وجود داشت. از سرِ مازوخیسم بازی، هفته‌ی دوم دانشگاه، چهار تا خوابگاهی به اصرار من، عنر‌عنر راه افتادیم سمت بیمارستان شهید صدوقی. که چی؟ که به گفته‌ی استاد بیشتر با رشته‌‌مان آشنا شویم. که همان اول اگر هستیم بسم‌الله. که در تاخیر آفات است. با کیف و کفشِ نویِ اول سال و با یک دفتر چهل برگ جهت ثبت مشاهدات... نگهبان همان روبروی در اصلیِ بیمارستان نگه‌مان داشت. فهمیدیم همین‌جور الکی هم نیست. زنگ زد به این استاد و آن کارشناس. مطمئن که شد ما تروریست نیستیم و دانشجوئیم فقط، راهمان داد. و چقدر این اول کاری چسبید بهمان. راستی راستی محیط کاری آدم امنیتی باشد چقدر حال می‌دهد. استادمان تماس گرفت و با اکراه، یکی از دانشجویان سال بالایی شد بلدِ ما. با اکراه که می‌گویم منظورم واقعا با اکراه است. توی بیمارستان، ما چیزی به عنوانِ راهنمایی ریش‌سفید نداریم. این‌جا غالبا درخت سابقه که رشد می‌کند و شاخه‌هایش میفتد، از سر تواضع نیست. میفتد که بزند پشتِ کله‌ی کم‌سابقه‌ها. حالا می‌خواهد سابقه سه‌‌ماه باشد، می‌خواهد سی‌سال. دنباله‌رواش شدیم. ما را برد سمت رختکنِ خانم‌ها. درِ رختکن چیزی بود شبیه همان دری که توی فیلم روزِحسرت وسط بیابان گذاشته بودند و یک‌جورهایی راه ورود به برزخ به حساب می‌آمد. داشتند روبرویِ رختکن اتاقِ عمل، بخش جدید افتتاح می‌کردند. تا چشم کار میکرد خاک و خل پیدا بود. گفت" :برید لباس اسکراب بپوشید و زودی از اون طرف بیاید." اسکراب؟ مگر از این لباس سبز بلندها که توی فیلم‌ها نشان می‌دهد بهمان نمی‌دادند؟ درِ ورودیِ قسمت اصلی اتاق عمل را باز کردم. باید به یکی توضیح می‌دادیم ما هنوز توی بایِ بسم‌الله مانده‌ایم. ولی به کی؟ کسی را نمی‌شناختیم. توی بیمارستان، از کادر درمان یک پرستار داریم یک دکتر. بقیه‌ی افراد در رشته‌های علوم‌پزشکی را به فامیل صدا می‌زنند. در را نیمه‌باز گذاشته بودم و مثل راننده‌تاکسی‌هایی که منتظرند چهارتا تکمیل شود تا حرکت کنند داد می‌زدم. بی‌هوشی، بی‌هوشی. اسم رشته‌ام بود آخر. گفتم شاید به فارغ‌التحصیلانش هم همین را می‌گویند. یک خانمِ بنفشِ بادمجانی از دور دست تکان دادنِ من را متوجه شد. برخلاف تصور، انگشتِ اشاره‌اش را نگذاشت روی دماغ و بگوید: "هییییس! اینجا بیمارستان است." گفتیم: "ما آمدیم تورِ اتاق‌عمل‌گردی. هماهنگ نشده؟" "هماهنگ نمی‌خواهد"ی گفت و چهاردست لباس سایز سه‌ایکس‌لارجِ مخصوص اتاق عمل، گذاشت کف دستمان. عین پازل باید رنگ‌هایش را از توی دست هم هماهنگ می‌کردیم. یک شلوارآبی بود یکی فیلی، یکی مانتو سبزپسته‌ای یکی لجنی. شبیه هم که نمی‌شدند. حداقل هارمونی داشته باشند. با دمپایی ابری‌های سرویس‌بهداشتی که پوشیدیم، بیشتر به چهارتا زامبی می‌خوردیم تا دانشجو. فاطمه گفت: "من از خون می‌ترسما." گفتم: "بیخود! آدم باش و برو تودلش. عادی می‌شه برات." می‌دیدیم که چه کرکره خنده‌ای پشت سرمان راه افتاده. بی‌خیال وارد یکی از اتاق‌های جراحی شدیم. شکم مریض سرتاسر باز شده بود و دو نفر افتاده بودند تویش. فاطمه همان‌جا صدق‌الله را گفت و جان‌ به جان‌آفرین تسلیم کرد. به زورِ آب‌قند برش گرداندند. اتاق بعدی چکش دست گرفته‌‌ بودند و می‌کوبیدند توی رانِ یک مادرمرده‌ای. اتاق بعد پوست بینی را جدا کرده و چسبانده بودند تخت پیشانی‌اش. تا قبل این‌که فاطمه آبروریزی کند دست گذاشتم جلوی چشمش. الان وقتِ اجرایِ راه‌کارهایِ روان‌شناسانه نبود. در را بستیم‌. هر چه باید می‌دیدیم را دیده بودیم. همان چراغ و لباس‌ها. همان ماسک‌ها. مشتی هم خون و دل و روده. فهمیدیم ما مرد راهیم و فلان و بیسار... می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 غدیر از آن دست ایام‌الله ویژه‌ای بود که کتابِ خوبی برای معرفی‌اش نداشتیم. کتابی که دستت را بگیرد ببرد وسط ماجرا. 🔸 این خلا را پر کرد. بهزاد دانشگر با زبانی ساده، روان و جذاب، لحظه‌لحظه این ماجرا را جلوی چشم مخاطب تصویر می‌کند. 🔸 از آنجایی که چند سال است در این کتاب را به دوستان و آشنایان هدیه می‌دهم؛ گفتم اینجا هم به شما بزرگواران معرفی کنم. 📚 ماه بلند ⬅️ روایتی پر کشش از ماجرایی کنار یک برکه ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 نوشته‌های افتضاحی که مرا نویسنده کرد! اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سال‌های وصل شدن نوجوانی به جوانی بود. روزگارْ سیاهِ ماه محرم بود و حال و هوای شهر مثل همه جاْ گرمِ شور حسینی. آن وقت‌ها دو سه تا برگه آچهار نوشتم از مداحی‌های انحرافی و انحرافاتی که برخی توی این مسیر ایجاد می‌کنند. از چه چیزی ناراحت بودم را یادم نیست اما متنْ خیلی تند و تیز بود. تایپ کردم و دادم یکی از تایپ و تکثیری‌های توی خیابانْ چاپ کردند. گفتم منگنه بزنند بالایش تا به هم نریزد و ظهرْ همان را بردم مسجد و دادم به پیش‌نمازی که آدم باسوادی بود! گفتم این را نوشته‌ام. نوشتن‌ش شاید دلیلی داشت، اما ارائه کردنش به آن بنده خدای از همه‌جا بی‌خبر برای چه بود را نمی‌دانم. شاید نوشته بودم و باید به کسی نشان می دادم. برای خودم شاهکاری بود البته. پیش از آن هم هیچ وقت دست به نوشتن نبرده بودم، اما این بار...! وقت نماز بود که خواند. قبل از خواندنِ نماز. چند باری آفرین و مرحبا و چه‌خوب‌نوشتی حواله‌ام کرد. شادی ریخت زیر پوست سبزه‌ام که حالا به قرمزی می‌زد. توی چشم‌های برق گرفته‌ام نگاهی کرد و گفتْ باید ادامه بدهم! و این «باید ادامه بدهم» توی گوشم مدام انعکاس پیدا کرد! از همان وقت‌هاْ هر دفتری، سررسیدی، کاغذِ ریخت‌وپاشی گیرم آمد نوشتم. بی هدف بود، پراکنده بود، برای کسی نبود، برای ارائه به جایی نبود و خیلی حجم آن‌چنانی هم نداشت؛ فقط می‌نوشتم و آن هم گاه‌به‌گاه! کم‌کم نوشته‌هایم رسید به پایگاه خبریِ محلی. تنوعی بودْ مطلبت برود توی سایتی که تعدادی آدم بخوانند و جایی توی کوچه و خیابان و جلسه و دورهمی بگویند چقدر جالب نوشتی! در قدم‌های بعدی نوشته‌ها رسید به سایت‌های کشوری؛ هر کدام را تا چندین بار نمی‌دیدم و سر و تهش را چند باره نمی‌خواندم رها نمی‌کردم. حال می‌داد اسم‌ت زیر نوشته‌ای باشد که یک سایت اسم و رسم‌دار منتشر کرده! حس خوشایندی که وصل‌ت می‌کرد به جریان زنده‌ی فکری در جامعه... همان وقت‌ها بود که توی خنزر پنزرهای کمدِ بالای حمام و توی یک عالمه خِرت و پرت، همان کاغذْ نوشته‌ی اولین را پیدا کردم. چقدر خوشحال شدمْ وقتی هیبت آشنایش با آن فونت‌های درشت و بی‌قواره را توی کاغذی منگنه شده و چروک و چرک دیدم. نشستم وسط همان هیاهوی آت و آشغال، خواندمش! این بار بعد از سال‌ها؛ واقعاً چقدر مسخره و چقدر مزخرف! به معنای تمام کلمه چیزی شبیه تحلیل‌های یک دانش‌آموز اول ابتدایی که دستش رسیده به صفحه کلید کامپیوتر! و اگر برای یک خاطره دور نبود ریز ریزش می‌کردم! تنها چیزی که این وسط خیلی توی ذهنم پر رنگ جلوه کرد، نه فقط اسفبار بودن نوشته‌ام، نه ماندگاری این کاغذ وامانده در میان خِرت و پرت‌ها، نه دیدن نوشته‌ای از تاریخ آغازین نوشتن بر صفحه کلید، بلکه زنده شدن خاطره آن تشویق و ترغیبِ مانگار بود. تازه فهمیدم بی راه از متن تعریف کرده و اشکالات بچگانه آن را به رخم نکشیده؛ و همین تشویق ساده، قلمِ شُل و وارفته و ضعیف مرا راه انداخت. جا دارد را به قلم‌سازان و قلم‌یاران هم تبریک ویژه بگویم که با حرکتی ساده و کوچک، زندگی آدم‌ها را عوض می‌کنند... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 با عرض تبریک به مناسبت روز عید غدیرخم خدمت شیعیان امیرالمومنین علیه السلام مولای ما نمونهٔ دیگر نداشته است اعجاز خلقت است و برابر نداشته است وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم این خانه بی دلیل ترک برنداشته است دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی آیینه ای برای پیمبر نداشته است سوگند می‌خورم که نبی شهر علم بود شهری که جز علی در دیگر نداشته است طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود یا جبرِئیل واژهٔ بهتر نداشته است چون روز روشن است که در جهل گمشده است هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است این شعر استعاره ندارد برای او تقصیر من که نیست برابر نداشته است ✍ سید_حمیدرضا_برقعی به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰در گفت‌وگو با ایبنا عنوان شد؛ از مشهد تا تورنتو، از تورنتو تا بهشت 🔸نویسنده کتاب «تور تورنتو» گفت: همان ابتدای کار تکلیف خودم را با سوژه مشخص کردم. با خودم گفتم که من قرار است داستان را از این دیدگاه بررسی کنم که این حادثه یک رخداد بود یا نه برخلاف آن. 🔻متن گفت وگو👇 https://www.ibna.ir/vdchx6nxx23nxvd.tft2.html به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته ششم دست کشیدن از کار تنها
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هفتم لهجه و گویش بهترین کار این است که از لهجه‌ها و گویش‌ها در حد بسیار کمی استفاده کنیم. چراکه مردمی که با این لهجه‌ها آشنا نباشند گیج خواهند شد. نویسنده نباید اجازه دهد که شخصیت‌‌ها کاملاً به زبان و لهجه‌ای خاص صحبت کنند. بهتر است با چند اشاره‌ی ساده و کوتاه، که خوب در طول داستان پخش شده‌، لهجه‌ی شخصیت‌ها را نشان داد. 🗣 از مصاحبه با برنامه‌ی «کلمه‌ی خوب کدام است» ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir