eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته چهارم شروع نوشتن رمان پیشنهاد می‌کنم که شخصیت‌ها را اول توی ذهن بسازید. وقتی شخصیت را درست در ذهنتان می‌سازید، و شخصیت واقعی است، بقیه‌ی کارها را خودِ شخصیت انجام خواهد داد. تنها کاری که شمای نویسنده باید انجام بدهید این است که دنبال شخصیت راه بیفتید و کارهایی را که می‌خواهد بکند و حرف‌هایی را که می‌خواهد بزند بنویسید. باید شخصیت را باور داشته باشید، باید احساس کنید که زنده است، و البته باید بین اعمال و موقعیت‌های زندگی‌اش انتخاب کنید که اعمال با شخصیتی که به آن باور دارید سازگار باشد و بخواند. بعد از این مرحله تقریباً خود‌به‌خود انجام می‌شود، قبل از اینکه مداد را روی کاغذ بگذارید باید بیشترِ داستان را در ذهنتان نوشته باشید. اما شخصیت باید بر اساس ادراک و تجربیات شما و واقعی باشد، و قبلاً هم گفتم، این شامل همه‌ی چیزهایی می‌شود که خوانده‌اید، چیزهایی که خیال کرده‌اید، چیزهایی که شنیده‌اید، تمام اینها به شما معیاری برای اندازه‌گیری این شخصیتِ خیالی می‌دهند، و وقتی‌که شخصیت واقعی از کار درمی‌آید و در مقابل شماست، و مهم است و زنده است و حرکت می‌کند، پس زیاد مشکل نیست که فقط بنویسمش. 🗣 جلسه‌ی پرسش و پاسخ با فارغ‌التحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 متولیِ نویسنده‌گریز از همان دیشب که شماره‌ی متولی را پیدا کردم، خواب با چشمانم قهر کرده. فکر اینکه چگونه متولی را راضی کنم با من مصاحبه کند، مثل خوره به جانم افتاده. نگاهم هر چند دقیقه روی ساعت گوشی‌ام قفل می‌شود. گوشه‌ی مبل چمپاتمه می‌زنم تا آفتاب بالا بیاید. تمام ترفندهای مصاحبه‌ کردن و راضی‌ کردن افراد را، در ذهنم مرور می‌کنم و در آخر می‌مانم که چگونه پیرمرد را راضی کنم. اگر هم بدعُنُق باشد که کارم سخت‌تر می‌شود. برای گرفتنِ شماره‌یِ متولی، هفت‌خوانِ رستم را رد کردم. پدربزرگم راضی نمی‌شد شماره‌اش را بدهد. پایش را کرده بود در یک کفش و می‌گفت: "این باهات راه نمی‌آد، اخلاق‌های خاصی دارد، اذیتت می‌کند!!" امّا من هم که لجبازیِ پدربزرگ را به ارث برده‌ام، حرفم یکی بود‌: "شما شماره رو بدید یه راهی پیدا میکنم." غرق در افکارم بودم که چشمانم سنگین شد. با صدای اذانِ گوشی‌ام از جا پریدم. سر از سجده برداشتم. در دلم توسل کردم که کارم به مشکل برنخورد. حدود ساعت ۸صبح بود که شماره را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای خش‌دار پیرمردی در گوشم پیچید. سلام و عرض ادبم را نشنیده گرفت. حرفم را کامل نگفته بودم که با جدیت تمام گفت: "نیم‌ساعت دیگه زنگ بزن!" دهانم از این رفتارش باز مانده بود. نیم‌ساعت برایم به اندازه‌ی نصف روز گذشت. دوباره شماره را گرفتم. بعد از سلامی مختصر، سوالی که جوابش فقط، بله یا خیر بود را پرسیدم. باز با آن لحن خشک و جدی‌اش جواب داد: "من الان کار دارم، حضوری بیا حرف بزن. فردا ساعت شش بیا حسینیه." تا آمدم جوابش را بدهم، گوشی را قطع کرد. خروس‌خوان بود که به سمت حسینیه حرکت کردم. استرس کل وجودم را گرفته بود. بسم‌الله‌گویان وارد حسینیه شدم و با پرس‌وجو متولی را پیدا کردم. یک مرد نسبتا چاق، هِن‌هِن‌کُنان از پله‌ها بالا آمد. مقابلم ایستاد. دستی به سبیلش کشید. با همان لحن مخصوص خودش لب زد: "امرتون؟" صورتش را کاویدم. نه آنقدر پیر و فرتوت بود که حوصله جوان جماعت را نداشته باشد و نه آنقدر ... در همین افکار بودم که با حرفش رشته‌ی افکارم پاره شد. "_خانم چرا حرف نمیزنی؟" صدایم را صاف کردم و با تسلط کامل شروع کردم: "_من نویسنده هستم، می‌خوام در مورد حسینیه دوتا سوال ازتون بپرسم." بازهم هنوز حرفم تمام نشده بود که غرید: "_الان وقت ندارم، برو هفته‌ی دیگه بیا." با عجز نالیدم: "_من زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم، در حد دوتا سوال هست. اصلا خودتون گفتین امروز بیام!" با عصبانیت جواب داد: "_همین که گفتم. برو یک هفته‌ی دیگه بیا!" بغض کرده بودم. زبانم قفل شده بود. تمام توانم را در پاهایم ریختم و به طرف ماشین رفتم. سرم را روی فرمان گذاشتم. از حرص نه تنها نفسم، بلکه اشک هم در نمی‌آمد. به حرف پدربزرگم رسیدم. به اندازه‌ی تمام موهای سفیدش، به حرف‌هایش ایمان آوردم. از شدت عصبانیت نفسم به سختی بالا می آمد. گوشی‌ام را برداشتم تا پیام بلندبالایی به او بدهم و تمام عصبانیتم را روی کیبورد گوشی‌ام خالی کنم. سلام را تایپ کردم. چشمم خورد به عکس پروفایلش. بازش کردم. نوشته بود: "یه وقتایی به خودم می‌گم چرا کسی حالمو نمی‌پرسه، بعد یادم میفته حتما کارشون گیر نیست." پوزخندی زدم و فقط یک جمله نوشتم: "شاید بخاطر اخلاقتونه!" به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⚫️ حسرت دعای بعدازظهر موبایلم زنگ میخورد. همسرم دلش شور می زند. انگار همیشه اینجور مواقع منتظر خبر بدی است. از پلیس به اضافه 10. مسئول باجه گذرنامه است، می گوید: آقای تقی زاده ما تا ۱۷:۳۰ منتظرتون هستیم. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم. یک ربع زمان بسیار کمی است. انگار کسی دنبال عقربه ها می دود. همه ی وعده های بعداز ظهرم را کنسل کرده بودم که برنامه زنده تلوزیونی را از دست ندهم. بچه ها را مشغول بازی کنم بلکه مادرشان بعد از عمری با خیال راحت بتواند برود مسجد محل برای مراسم دعای عرفه. نوبت پاسپورت کربلایم جور شده. اما حالا! فکرش را هم نمی کردم غروب روز عرفه نوبتم بشود. درست وقتی که می خواستم ملتمسانه از ارباب بخواهم اسم مرا هم در کاروانش بنویسد. حاج مهدی سماواتی و حاج میثم مطیعی با لباس احرام کنار هم نشسته اند. قاب صورت حاج مهدی سماواتی چشمم را پر می کند. همسرم فهمید ناچارم بروم دنبال پاسپورت. نگاه چپی می اندازد. پفی به نشانه حسرت می پراند و صدای تلوزیون را بیشتر می کند. صدای سوزناک حاج میثم توی گوشم می پیچد. اللّهُمَّ إِنِّى أَرْغَبُ إِلَيْكَ وَأَشْهَدُ بِالرُّبُوبِيَّةِ (خدایا، به‌سوی تو اشتیاق دارم و به پروردگاری تو گواهی می‌دهم...) جملات دعای زیر نویس تلوزیون حسرت به دلم گذاشت. وَلُطْفِكَ لِى وَ إِحْسانِكَ إِلَىَّ... ( از لطف و مهربانی که به من داشتی...) از دیروز کلی برنامه داشتم دعای عرفه را با بچه ها چطور بخوانم. چاره ای نبود. صف پاسپورت آنقدر شلوغ بود که معلوم نبود بعدا نوبت به من می رسد یا نه! مثل باد خودم را به پلیس به اضافه 10 خیابان شهید صدوقی رساندم. اتاق گذرنامه جای سوزن انداختن نداشت. دلم هری ریخت. فکر می کردم همه منتظر من نشسته اند. نگاهی به باجه گذرنامه کردم. آقای جوان کت و شلواری مدارکش را روی میز ردیف کرده بود. کارت ملی. شناسنامه. کارت پایان خدمت. تیری از روی مخم رد شد. فهمیدم کارت پایان خدمت همراهم نیست. پشت سری ها چشم غره ام می رفتند که چرا خودم را جلو انداختم. کیف مدارکم را چک کردم. یک کپی از کارت پایان خدمت پیدا شد. توی آن شلوغی صدا به صدا نمی رسید. کپی کارتم را پشت شیشه باجه گرفتم. خانم جوان به صفحه کلید کامپیوترش ور میرفت. نگاهش دست من را دید. سؤالم را می دانست گفت: نه آقا فقط اصل کارت. نگاهی به ملت منتظر روی صندلی ها انداختم. حسرت دعای عرفه دلم را شخم می زد. پرسیدم: خانم کی نوبت من می شود؟ فامیلم را پرسید و گفت: کار این چند نفر که تمام شد نوبت شماست. صفی که من می دیدم حالا حالاها کار داشت تا تمام شود. اما باید حاضر باشم. شاید نوبتم را به کسی می دادند. به ناچار برای کارت پایان خدمتم راه افتادم. استارت ماشین بی جان بود. خیابان ها خلوت.گاز و کلاچ سفت شده بود. انگار نمیخواست همراهیم کند. دست از پا دراز تر برگشتم خانه. دلم توی صحرای عرفات کنار حاج میثم بود. صدای تلوزیون مثل نسیم گوشم را قلقلک میداد. همه ی مدارک داخل کمد قاطی شده بود. از دست خودم عصبانی بودم. با هزار یا علی کارت پایان خدمتم پیدا شد. اللّهُمَّ اجْعَلْ غِناىَ فِى نَفْسِى، وَالْيَقِينَ فِى قَلْبِى، وَالْإِخْلاصَ فِى عَمَلِى(خدایا قرار ده، بی‌نیازی را در روح و روانم و یقین را در دلم و اخلاص را در عملم) حاج میثم با لباس احرام زار میزد. شانه ی حجاج ایرانی تکان می خورد. تعارف با همه چیز را کنار گذاشته بودند. چهره شان شبیه مردم کوچه و بازار نبود. روی پله ی دم در ایستادم. نگاهم از صفحه تلوزیون کنده نمی شد. حسرت به دل صحرای عرفات را میدیدم. توی دلم رخت می‌شستند. مدارک را رساندم. صف به اندازه یک نفر جلو رفته بود. یک مادر و دو دختر نوجوان به صف اضافه شده بودند. مثل مرغ پر کنده روی صندلی دم در ورودی نشستم. با نگاهم سقف را سوراخ میکردم. بغض گلویم را فشار می داد. آب دهانم را با زور سرنیزه فرو دادم. ده دقیقه منتظر ماندم. مسئول عکس گذرنامه صدا زد: هر کس برای گذر نامه عکس نگرفته بیاد جلو. هر چه سرم را چرخاندم کسی جلو نیامد. ته دلم یک لامپ 1000 روشن شد. پریدم توی اتاقک عکاسی. عکسم مثل آدمهای غم باد گرفته بود. صف مثل باد جلو می رفت. ده دقیقه ای بیشتر معطل نشدم. مدارک را تحویل دادم و کارم انجام شد. مثل اینکه قند توی دلم آب کرده باشند. سر خوش بودم که قرار است حداقل به نصف دعا برسم. استارت ماشین خسته ام را پیچاندم. نفهمیدم چراغ قرمز ها را رد کردم یا نه! مثل برق رسیدم پای تلوزیون. حاج میثم فراز های آخر دعا را می خواند. 4 خط آخر دعا را با طعم اشکهای شور خواندم. مثل کسی که التماس می کند برای کاروانی ثبت نامش کنند.... اللهم لا تحرمنی خیر ما عندک ( خدایا محرومم نساز از خیر آنچه نزد توست) به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▫️ همین چند مدت پیش فوت کرد؛ در ۹۲ سالگی؛ متولد اشتوتگارتِ آلمان، درگذشته در لندنِ انگلستان. اسلام‌شناس و استاد تاریخ اسلام دانشگاه آکسفورد بود و معتقد به مسیح علیه السلام... ویلفرد مادلونگ... او کتابی نوشته به نام «جانشینی محمد(ص)»، با استفاده از منابع مختلف در اسلام و در این کتاب با دلیل، مدرک و اسناد زیادی ثابت می‌کند که جانشینی پیامبر اسلام نه به ابوبکر که باید به علی می‌رسید... این کتاب یک کتاب از اسلام‌شناسی مسیحی و بی‌طرف است که حقیقت را نه در سایه دلبستگی و تعصب که بر اساس منطق و استدلال بیان می‌کند... غدیرِ بزرگ و بی‌همتا در پیش است🌹 به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تراژدیِ یک پیرمردِ عینکی! از دور که نگاه می‌کردی، فقط یک عینک ته استکانی می‌دیدی. به زورِ عصا و همراهی دخترش، علیرغم مخالفت شدید ما وارد بخش شد. تق‌تق کنان دنبال بیمار تخت ۴ می‌گشت. هوایش را نداشتی هر آن‌ ممکن بود بخورد توی صندلی و ترالی و تخت‌هایِ توی مسیر. تعادلش در حد خردسالی بود که تازه راه رفتن بلد شده باشد. توی مسیر چهار بار گریه‌ میکرد، یک‌بار حرف می‌زد. کلماتش را متوجه نمی‌شدم. صدایش به خودیِ خود می‌لرزید، گریه هم زده بود تَنگَش و شده بود نورعلی‌نور. باید حواسش را پرت می‌‌کردم تا گریه کردن یادش برود. پرسیدم: _پدر جان! شما شوهر بیگم خانمی؟ +هاااا.هاااا. زَنُکُم کجاااا؟ _به‌به! خوش به حال بی‌بی که انقد شوهرش دوسش داره.بیا دنبالِ من، ببرمت پیشش. تا بالاسر تخت بردمش. _بابا جان! همینجاس +هااا؟ و خب عالی شد.شوهرِ بی‌بی گوش درست و حسابی هم نداشت. من همیشه خدا را شکر می‌کنم. از بابت اینکه گوش و چشم دارم؟ نه. به این خاطر که آی‌سی‌یو مثل قصر پوتیفار هفت تا درِ تو در تو دارد.با این داد و بیدادی که ما توی بخش راه می‌اندازیم. مطمئنا اگر کسی از بیرون و بدون اطلاع از شرایط بشنود، فکر می‌کند پا گذاشته توی بخش روانِ بیمارستان. دو‌ سه گام صدایم را بالاتر بردم. _ حااااجی! خانمت، زنت، همینجاس +چرو پس نگام نمی‌کنه؟ _خوابه بابا. +چرو تکونش می‌دم بیدار نمی‌شه؟ _ مریضه که. حال نداره چشاش باز کنه. شما یه کم باهاش حرف بزن.می‌فهمه حرفاتو. +چطو میگی خوابه؟ می‌سپارم به دخترش تا حالی‌‌اش کند اوضاع از چه قرار است. می‌روم سمت تخت کناری بی‌بی. یک دختر ۲۰ ساله که به خاطر خیانتِ همسرش، قصد داشته به زندگی‌اش پایان دهد. حال جسمی‌اش قابل قبول بود. حال روحی‌اش نه. صورتش را به جز قسمت چشم‌ها، با ملحفه پوشانده بود. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشم سر می‌خورد روی بالشت. نمی‌خواستم برایش ادای روان‌شناس‌ها را دربیاورم. یعنی توانایی‌اش را نداشتم. فقط پرسیدم: "چیزی نمی‌خوای؟" سری به نشانه‌ی نه تکان داد و زیر لب طوری که بشنوم گفت: "یه ذره از غیرت این پیرمرده تو وجود همسرم." صدای گریه‌ پیرمرد می‌رود هوا. می‌چرخم سمتشان. _چی شد باااز؟ دخترش عین بچه‌هایی که گلدان شکسته باشند و لو رفته باشد نگاه می‌کرد. پدرش انگار فهمیده بود شرایط مادر اصلا مساعد نیست‌. رو به دخترش گریه می‌کرد و می‌گفت: "نکنه مُرده داری دروغم میگی؟" مدام دستش را می‌کشید روی پای خانمش تا ببیند بدنش گرم است یا نه. وسط گریه می‌گفت: "زَنُکُم چطو تو اینجا افتادی. من تو خونه. مگه نمی‌گفتی هر جا تو بری من میام. چرا پس تنهایی اومدی؟" رسما داشت بالای سرش روضه می‌خواند. ادامه‌دار می‌شد، باید یک تخت هم برای پیرمرد کنار می‌گذاشتیم. یک دور دیگر سعی کردم خودم برایش توضیح دهم. اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم. "بابا خانمت رو عملش کریم هنوز یه کم داروی بیهوشی تو بدنشه. اثر دارو بره بهتر می‌شه‌." اینبار انگار خوب متوجه شد. صدای گریه‌اش پایین آمد و فقط نگاهش می‌کرد. از زنده بودن خانمش که خیالش راحت شد، دست کرد توی جیبش و مشتی هزارتومنی و پنج‌هزارتومنیِ مچاله شده گرفت توی مشتش. نگاه گیجی بین ما و دخترش ردوبدل شد. داشت پول‌ها را به ترتیب ارزششان مرتب می‌کرد که پرسیدم: "پدرجان چیزی لازم داری؟" ترتیب پنج‌تومنی‌ها درست شده بود. گرفت سمتم. _بیا خانم دکتر اینا رو بگیر بقیه‌شو بعد برات میارم +واسه چیه؟ _برا شما دیگه. اینا رو بگیر که حواست به زنم باشه +پول نمیخواااد بابا. ما وظیفه‌مونه _ نه پول بگیرید بهتر کار می‌کنید! مغزم می‌گفت: "الان باید بهت بربخوره و تومار ردیف کنی که هیچ پرستاری فقط به خاطر پول کار نمی‌کنه" ، که دخترش گفت: "به خدا به دل نگیرید. بابا و مامانم خیلی باهم جور بودند. خیلی رفیق بودند. سه روزی که مامانم بیمارستانه، سر ساعتِ ملاقات کت می‌پوشه می‌شینه دمِ در. گریه پشت گریه که منو ببرید زنم رو ببینم. خودشم مریضه، می‌ترسیدیم بیاد عفونت بگیره. تا حالا دست‌به‌سرش می‌کردیم، امروز دیگه حریف نشدیم." حتی اگر دخترش هم نمی‌گفت به دل نمی‌گرفتم. از این پیرمرد بانمک چطور می‌توانستم ناراحت شوم؟ پنج‌هزارتومنی‌ها را برگرداندم و گفتم: "بابا ما رئیسمون آخر برج باهامون حساب میکنه. نمی‌خواد شما زحمت بکشی" و با دست اشاره کردم که دیگر کم‌کم خداحافظی کنند و بروند. دست خانمش را گرفت و گفت:" من فردا اومدم، بیدار باشی ها" با اینکه اصلا دوست نداشتم بگذارم حالا حالاها پیرمرد با خانمش خداحافظی کند، اما نگران زهرای بیست ساله بودم. داشت در بدترین زمان ممکن یک فیلم تراژدی زنده را می‌دید... برای سروسامان دادن به اوضاع، دست به دامان نگهبان بخش شدم که با عنوان تمام شدن ساعت ملاقات، دختر و پدرش را راهی خانه کند. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گابریل گارسیا مارکز از حاشیه‌های شنیدنیِ خلق «صد سال تنهایی» می‌گوید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکتە پنجم چطور نویسنده‌ی خوبی باشیم؟! نود و نه درصد استعداد لازم است، نود و نه درصد نظم، نود و نه درصد کار کردن. یک نویسنده‌ی خوب هیچ‌گاه نباید از کارش رضایت کامل داشته باشد. همیشه هدف را بیشتر و بزرگ‌تر از چیزی که فکر می‌کنی می‌توانی انجام بدهی قرار بده. نه اینکه فقط از معاصران یا قبلی‌های خودت بهتر باشی. سعی کن نسبت به خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که شیاطین اداره‌اش می‌کنند. خودش هم نمی‌داند چرا او را انتخاب کرده‌اند و بیشتر وقت‌ها آن‌قدر مشغول است که فکر نمی‌کند اصلاً چرا! او شبیه به کسی است که بدون احساس مسؤولیت اخلاقی، برای انجام کارش، از هر کسی چیزی را که نیاز دارد می‌دزد، قرض می‌گیرد یا حتی برایش التماس می‌کند. تنها مسؤولیت نویسنده به هنرش است. اگر نویسنده‌ی خوبی باشد، ظالم خواهد بود. او رویایی دارد و این خیال آن‌قدر عذابش می‌دهد که باید از شرش خلاص شود تا دوباره احساس آرامش کند. افتخار، امنیت و شهرت، همه را برای نوشتن کتابش مورد استفاده قرار خواهد داد حتی اگر لازم باشد از مادرش بدزدد، تردید نخواهد کرد. 🗣 مصاحبه با پاریس‌ریویو ۱۹۵۶ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 یک قُل، دو قُل سنگ و قلب لطفا دستتان را مشت کنید. قد و قواره‌اش را ببینید؟! درست اندازه قلب‌تان هست. همان قلب صنوبری سمت چپ سینه. با این فکر، آدم کیفور می‌شود، وقتی قلبی توی مشتش باشد. یا قلبش در مشت محبوب. اما امان از قلب سنگی. هیچ اشاره‌ای را نمی‌فهمد. آدم دلش می‌سوزد، برای قلبی که توی مشت محبوب کوبیده و چلانده شده. یا از چشمش افتاده. سر خط ماجرا، در آیه 74 سوره بقره هست. وقتی سنگ‌ها شرف پیدا می‌کنند به قلب‌ آدم‌ها. خدا از سنگی‌ گفته که خرد مى‌شود، تا روی تکه‌های قلبش جای پای آب بماند. یا بی هیچ تَرَکی، خنکی آب را توی قلبش راه ‌دهد. تا پای عابری را نوازش کند. اما قلبی‌ترین سنگ‌ها، کن فیکون کردند. وقتی از خشيت خدا، سجده می‌کنند. و به نگاه ما آدم‌ها سر به سقوط بر می‌دارند. ولی امان از قلبی، که روی سنگ‎‌ها را سفید‌ کرده. وقتی گرمای نشانه‌های محبوب نرمش نمی‌کند. خدا چه تلنگر یک قُل دو قُلانه‌ای با سنگ‌ها برایمان رو کرده: «پس با این معجزه باز چنان سخت دل شدید، که دل‌هایتان چون سنگ یا سخت‌تر از آن شد، چه آنکه از پاره‌ای سنگ‌ها نهرها بجوشد و برخی دیگر از سنگ‌ها بشکافد و آب از آن بیرون آید و پاره‌ای از ترس خدا فرود آیند. و خدا از کردار شما غافل نیست» «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ کوچکِ بینوا! دو سالی می‌شود کتاب را گرفته و می‌خواهد بعد از خواندن پس‌م بدهد! نه، اشتباه نکنید، «بینوایان»م را نداده‌ام که نزدیک به دو هزار صفحه دارد و ریزنوشت است و برای خواندنش باید جگر شیر داشته باشی! بلکه از همین کتاب‌های صد صفحه‌ای بینواست که با احتساب برگه‌های سفید میان فصل‌ها می‌شود چیزی حدود هشتاد صفحه‌ی ناقابل. آن هم با فونت دوازده از نوعِ ایران‌سنس‌ش، که به عبارتی می‌شود زیر پنجاه صفحه، یعنی اصلاً هیچ! هر بار که جایی به تورم می‌خورد، دستِ پیش می‌گیرد که «فلانی، آن کتابت هنوز دست من است و نخوانده‌ام» و هزار تا آه و ناله می‌کند از شلوغی سرش، گرفتاری توی کارش و اینکه اصلا کتاب خواندن هم وقت می‌خواهد و آدم باید واقعاً بیکار و بی‌عار باشد که بردارد نوشته‌های توی یک مشت پاپیروس عصر جدید را بریزد توی این مغز کوچک که باید عدد و رقمِ سال و ماه و روزِ موعد چک و سفته‌ها را به خاطر بسپارد! راستش را بخواهید بی خیال آن یار مهربانِ بی‌زبان شده‌ام، انگار کرده‌ام مثل خیلی از کتاب‌هایی که نداشته‌ام، یا داشته‌ام و رفته‌اند به خانه بخت و عروس شده‌اند، ندارمش. اما برای اینکه اهل کتاب زیر سوال نروند و به همین راحتی به وجهه این کاغذهای خواستنی توهین نشود، باید کاری می‌کردم. گفتم «تو که این قدر سرت شلوغ است و وقت خواندن روزی یک صفحه را نداری، چقدر از گوشی استفاده می‌کنی؟!» نگاه معنا داری کرد و گفت «نیم ساعتی آن هم به زور...» بعدش ابرویی بالا انداخت و ادامه داد «آن هم واقعاً اگر کاری داشته باشم...» خواستم زمان استفاده از گوشی‌ش را نشانم دهد. بلد نبود. حالی‌ش کردم توی این ماسماسک‌های جدید جایی هست به اسم سلامتِ‌دیجیتال یا همچین چیزی! آنجا ریزِ زمان‌های استفاده از گوشی، حتی تعداد دفعات باز کردن قفل گوشی را نشان می‌دهد. خوشحال شد. برای خودش هم جالب بود که نمی‌دانسته و خواست نشانش دهد. باز کردم و در قسمت تنظیماتْ این بخش را به منوهای صفحه اصلی افزودم و نرم افزار را باز کردم. هشت ساعت و نیمِ ناقابل تا همان لحظه‌ی غروب از گوشی استفاده کرده بود؛ این رقم در برخی از روزها تا سیزده ساعت هم رسیده بود! روح و روانش برگ برگ شد. گوشی را گذاشتم کف دستش و توی چشم‌های مات‌زده‌اش نگاه کردم... بگذریم... به زمان استفاده‌تان از گوشیِ همراه دقت کنید، خودمان هم می‌دانیم بیشترِ این زمانْ بیهوده‌گردیِ بی‌نتیجه است! بخشی از این زمان را برای کتاب خواندن ذخیره کنیم اتفاق بدی نمی‌افتد؛ مطمئن باشید... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته ششم دست کشیدن از کار تنها توصیه‌ای که من می‌توانم بکنم این است که وقتی دست از کار بکشید که کارتان هنوز داغ و تازه است. هیچ‌وقت همه‌ی چیزی را که می‌خواهید بنویسید یک‌باره بیرون نریزید. همیشه وقتی داستان هنوز دارد خوب پیش می‌رود دست از نوشتن بکشید. شروعِ دوباره از اینجا راحت‌تر خواهد بود. اگر خودتان را از پا بیندازید در شروع دوباره به مشکل برخواهید خورد. همیشه وقتی اوضاع خوب است دست از کار بکشید. 🗣 از جلسه‌ی پرسش و پاسخ با فارغ‌التحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۷ پ‌ن: 🔑این توصیه‌ی کلیدی، توصیه‌ی بسیاری از نویسندگان بزرگ از جمله ارنست_همینگوی نیز هست. با کسب تجربه قطعا خودتان هم به این نکته واقف می‌شوید. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 ‌برو توی دلش قسمت اول می‌دانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یک‌دست سبز یا آبی. یک ماسک که به جای کشِ، بند دارد. یک دمپاییِ ترجیحا طبی و یک چراغ گرد بزرگ بالای سر تختی یک‌نفره. همه‌‌اش را توی فیلم‌ها دیده بودم. با احتساب تحقیقاتم قبل از انتخاب رشته فکر نمی‌کنم چیز مبهمی برای دانستن یا دیدن وجود داشت. از سرِ مازوخیسم بازی، هفته‌ی دوم دانشگاه، چهار تا خوابگاهی به اصرار من، عنر‌عنر راه افتادیم سمت بیمارستان شهید صدوقی. که چی؟ که به گفته‌ی استاد بیشتر با رشته‌‌مان آشنا شویم. که همان اول اگر هستیم بسم‌الله. که در تاخیر آفات است. با کیف و کفشِ نویِ اول سال و با یک دفتر چهل برگ جهت ثبت مشاهدات... نگهبان همان روبروی در اصلیِ بیمارستان نگه‌مان داشت. فهمیدیم همین‌جور الکی هم نیست. زنگ زد به این استاد و آن کارشناس. مطمئن که شد ما تروریست نیستیم و دانشجوئیم فقط، راهمان داد. و چقدر این اول کاری چسبید بهمان. راستی راستی محیط کاری آدم امنیتی باشد چقدر حال می‌دهد. استادمان تماس گرفت و با اکراه، یکی از دانشجویان سال بالایی شد بلدِ ما. با اکراه که می‌گویم منظورم واقعا با اکراه است. توی بیمارستان، ما چیزی به عنوانِ راهنمایی ریش‌سفید نداریم. این‌جا غالبا درخت سابقه که رشد می‌کند و شاخه‌هایش میفتد، از سر تواضع نیست. میفتد که بزند پشتِ کله‌ی کم‌سابقه‌ها. حالا می‌خواهد سابقه سه‌‌ماه باشد، می‌خواهد سی‌سال. دنباله‌رواش شدیم. ما را برد سمت رختکنِ خانم‌ها. درِ رختکن چیزی بود شبیه همان دری که توی فیلم روزِحسرت وسط بیابان گذاشته بودند و یک‌جورهایی راه ورود به برزخ به حساب می‌آمد. داشتند روبرویِ رختکن اتاقِ عمل، بخش جدید افتتاح می‌کردند. تا چشم کار میکرد خاک و خل پیدا بود. گفت" :برید لباس اسکراب بپوشید و زودی از اون طرف بیاید." اسکراب؟ مگر از این لباس سبز بلندها که توی فیلم‌ها نشان می‌دهد بهمان نمی‌دادند؟ درِ ورودیِ قسمت اصلی اتاق عمل را باز کردم. باید به یکی توضیح می‌دادیم ما هنوز توی بایِ بسم‌الله مانده‌ایم. ولی به کی؟ کسی را نمی‌شناختیم. توی بیمارستان، از کادر درمان یک پرستار داریم یک دکتر. بقیه‌ی افراد در رشته‌های علوم‌پزشکی را به فامیل صدا می‌زنند. در را نیمه‌باز گذاشته بودم و مثل راننده‌تاکسی‌هایی که منتظرند چهارتا تکمیل شود تا حرکت کنند داد می‌زدم. بی‌هوشی، بی‌هوشی. اسم رشته‌ام بود آخر. گفتم شاید به فارغ‌التحصیلانش هم همین را می‌گویند. یک خانمِ بنفشِ بادمجانی از دور دست تکان دادنِ من را متوجه شد. برخلاف تصور، انگشتِ اشاره‌اش را نگذاشت روی دماغ و بگوید: "هییییس! اینجا بیمارستان است." گفتیم: "ما آمدیم تورِ اتاق‌عمل‌گردی. هماهنگ نشده؟" "هماهنگ نمی‌خواهد"ی گفت و چهاردست لباس سایز سه‌ایکس‌لارجِ مخصوص اتاق عمل، گذاشت کف دستمان. عین پازل باید رنگ‌هایش را از توی دست هم هماهنگ می‌کردیم. یک شلوارآبی بود یکی فیلی، یکی مانتو سبزپسته‌ای یکی لجنی. شبیه هم که نمی‌شدند. حداقل هارمونی داشته باشند. با دمپایی ابری‌های سرویس‌بهداشتی که پوشیدیم، بیشتر به چهارتا زامبی می‌خوردیم تا دانشجو. فاطمه گفت: "من از خون می‌ترسما." گفتم: "بیخود! آدم باش و برو تودلش. عادی می‌شه برات." می‌دیدیم که چه کرکره خنده‌ای پشت سرمان راه افتاده. بی‌خیال وارد یکی از اتاق‌های جراحی شدیم. شکم مریض سرتاسر باز شده بود و دو نفر افتاده بودند تویش. فاطمه همان‌جا صدق‌الله را گفت و جان‌ به جان‌آفرین تسلیم کرد. به زورِ آب‌قند برش گرداندند. اتاق بعدی چکش دست گرفته‌‌ بودند و می‌کوبیدند توی رانِ یک مادرمرده‌ای. اتاق بعد پوست بینی را جدا کرده و چسبانده بودند تخت پیشانی‌اش. تا قبل این‌که فاطمه آبروریزی کند دست گذاشتم جلوی چشمش. الان وقتِ اجرایِ راه‌کارهایِ روان‌شناسانه نبود. در را بستیم‌. هر چه باید می‌دیدیم را دیده بودیم. همان چراغ و لباس‌ها. همان ماسک‌ها. مشتی هم خون و دل و روده. فهمیدیم ما مرد راهیم و فلان و بیسار... می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 غدیر از آن دست ایام‌الله ویژه‌ای بود که کتابِ خوبی برای معرفی‌اش نداشتیم. کتابی که دستت را بگیرد ببرد وسط ماجرا. 🔸 این خلا را پر کرد. بهزاد دانشگر با زبانی ساده، روان و جذاب، لحظه‌لحظه این ماجرا را جلوی چشم مخاطب تصویر می‌کند. 🔸 از آنجایی که چند سال است در این کتاب را به دوستان و آشنایان هدیه می‌دهم؛ گفتم اینجا هم به شما بزرگواران معرفی کنم. 📚 ماه بلند ⬅️ روایتی پر کشش از ماجرایی کنار یک برکه ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 نوشته‌های افتضاحی که مرا نویسنده کرد! اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سال‌های وصل شدن نوجوانی به جوانی بود. روزگارْ سیاهِ ماه محرم بود و حال و هوای شهر مثل همه جاْ گرمِ شور حسینی. آن وقت‌ها دو سه تا برگه آچهار نوشتم از مداحی‌های انحرافی و انحرافاتی که برخی توی این مسیر ایجاد می‌کنند. از چه چیزی ناراحت بودم را یادم نیست اما متنْ خیلی تند و تیز بود. تایپ کردم و دادم یکی از تایپ و تکثیری‌های توی خیابانْ چاپ کردند. گفتم منگنه بزنند بالایش تا به هم نریزد و ظهرْ همان را بردم مسجد و دادم به پیش‌نمازی که آدم باسوادی بود! گفتم این را نوشته‌ام. نوشتن‌ش شاید دلیلی داشت، اما ارائه کردنش به آن بنده خدای از همه‌جا بی‌خبر برای چه بود را نمی‌دانم. شاید نوشته بودم و باید به کسی نشان می دادم. برای خودم شاهکاری بود البته. پیش از آن هم هیچ وقت دست به نوشتن نبرده بودم، اما این بار...! وقت نماز بود که خواند. قبل از خواندنِ نماز. چند باری آفرین و مرحبا و چه‌خوب‌نوشتی حواله‌ام کرد. شادی ریخت زیر پوست سبزه‌ام که حالا به قرمزی می‌زد. توی چشم‌های برق گرفته‌ام نگاهی کرد و گفتْ باید ادامه بدهم! و این «باید ادامه بدهم» توی گوشم مدام انعکاس پیدا کرد! از همان وقت‌هاْ هر دفتری، سررسیدی، کاغذِ ریخت‌وپاشی گیرم آمد نوشتم. بی هدف بود، پراکنده بود، برای کسی نبود، برای ارائه به جایی نبود و خیلی حجم آن‌چنانی هم نداشت؛ فقط می‌نوشتم و آن هم گاه‌به‌گاه! کم‌کم نوشته‌هایم رسید به پایگاه خبریِ محلی. تنوعی بودْ مطلبت برود توی سایتی که تعدادی آدم بخوانند و جایی توی کوچه و خیابان و جلسه و دورهمی بگویند چقدر جالب نوشتی! در قدم‌های بعدی نوشته‌ها رسید به سایت‌های کشوری؛ هر کدام را تا چندین بار نمی‌دیدم و سر و تهش را چند باره نمی‌خواندم رها نمی‌کردم. حال می‌داد اسم‌ت زیر نوشته‌ای باشد که یک سایت اسم و رسم‌دار منتشر کرده! حس خوشایندی که وصل‌ت می‌کرد به جریان زنده‌ی فکری در جامعه... همان وقت‌ها بود که توی خنزر پنزرهای کمدِ بالای حمام و توی یک عالمه خِرت و پرت، همان کاغذْ نوشته‌ی اولین را پیدا کردم. چقدر خوشحال شدمْ وقتی هیبت آشنایش با آن فونت‌های درشت و بی‌قواره را توی کاغذی منگنه شده و چروک و چرک دیدم. نشستم وسط همان هیاهوی آت و آشغال، خواندمش! این بار بعد از سال‌ها؛ واقعاً چقدر مسخره و چقدر مزخرف! به معنای تمام کلمه چیزی شبیه تحلیل‌های یک دانش‌آموز اول ابتدایی که دستش رسیده به صفحه کلید کامپیوتر! و اگر برای یک خاطره دور نبود ریز ریزش می‌کردم! تنها چیزی که این وسط خیلی توی ذهنم پر رنگ جلوه کرد، نه فقط اسفبار بودن نوشته‌ام، نه ماندگاری این کاغذ وامانده در میان خِرت و پرت‌ها، نه دیدن نوشته‌ای از تاریخ آغازین نوشتن بر صفحه کلید، بلکه زنده شدن خاطره آن تشویق و ترغیبِ مانگار بود. تازه فهمیدم بی راه از متن تعریف کرده و اشکالات بچگانه آن را به رخم نکشیده؛ و همین تشویق ساده، قلمِ شُل و وارفته و ضعیف مرا راه انداخت. جا دارد را به قلم‌سازان و قلم‌یاران هم تبریک ویژه بگویم که با حرکتی ساده و کوچک، زندگی آدم‌ها را عوض می‌کنند... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 با عرض تبریک به مناسبت روز عید غدیرخم خدمت شیعیان امیرالمومنین علیه السلام مولای ما نمونهٔ دیگر نداشته است اعجاز خلقت است و برابر نداشته است وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم این خانه بی دلیل ترک برنداشته است دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی آیینه ای برای پیمبر نداشته است سوگند می‌خورم که نبی شهر علم بود شهری که جز علی در دیگر نداشته است طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود یا جبرِئیل واژهٔ بهتر نداشته است چون روز روشن است که در جهل گمشده است هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است این شعر استعاره ندارد برای او تقصیر من که نیست برابر نداشته است ✍ سید_حمیدرضا_برقعی به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰در گفت‌وگو با ایبنا عنوان شد؛ از مشهد تا تورنتو، از تورنتو تا بهشت 🔸نویسنده کتاب «تور تورنتو» گفت: همان ابتدای کار تکلیف خودم را با سوژه مشخص کردم. با خودم گفتم که من قرار است داستان را از این دیدگاه بررسی کنم که این حادثه یک رخداد بود یا نه برخلاف آن. 🔻متن گفت وگو👇 https://www.ibna.ir/vdchx6nxx23nxvd.tft2.html به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هفتم لهجه و گویش بهترین کار این است که از لهجه‌ها و گویش‌ها در حد بسیار کمی استفاده کنیم. چراکه مردمی که با این لهجه‌ها آشنا نباشند گیج خواهند شد. نویسنده نباید اجازه دهد که شخصیت‌‌ها کاملاً به زبان و لهجه‌ای خاص صحبت کنند. بهتر است با چند اشاره‌ی ساده و کوتاه، که خوب در طول داستان پخش شده‌، لهجه‌ی شخصیت‌ها را نشان داد. 🗣 از مصاحبه با برنامه‌ی «کلمه‌ی خوب کدام است» ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از شهادت حاج قاسمْ هستند افرادی که هنوز درْ گیر و گرفتِ شایعات مرتبط با مدافعین حرم‌ند! البته الان از بلاهت است اصولاً... شاید پیش از این و به واسطه جنگ شناختیْ حق داشتند که ندانسته بگویند «اینها برای پول رفته‌اند و پست و مقام!» اواخر دهه 90 اما حقیقت بیش از پیش و عیان‌تر از گذشته رخ نمود. حقیقتِ ماجرا از پس رذالت و وحشیگری داعش بالا آمد و نشان داد مدافعین حرم در چه رتبه و جایگاهی، در چه گلوگاه خطرناگی با دشمن در افتاده‌اند. این روزگارِ بچه‌های ایرانی مدافع حرم بود؛ افغانستانی‌ها هنوز هم که هنوز است مظلومند. قدر و قیمتشان برای بسیاری هنوز ناشناخته است. اینها غربت جبهه سوریه را، با مظلومیت و غربت در ایران یک جا جمع زده بودند. قدر و قیمتشان شاید آخرش هم معلوم نشود. این حکایت این روزگار است، حساب کنید این حجم از مظلومیت و غریبی در آغاز جنگ سوریه چگونه بوده؟! در زمانی که باید مخفیانه به سوریه می‌رفتند و اگر پیکرشان بر می‌گشت شبیه دیگر مردگان معمولی به خاک می‌رفتند. زمانی که مدافعین حرم ایرانی هم در مظلومیت و غربت بودند، بر افغانستانی‌ها که بعداً به فاطمیون شهرت یافتند چه گذشت؟! «خاتون و قوماندان» از این جهت یک کتاب ویژه است؛ خاطرات زنی جوان که همسرش مرد جنگ است. در انتهای جنگ ایران با حکومت بعث، در جبهه ایران جنگیده، در کوه و دشت افغانستان با اجنبی جنگیده و بعد از آن در سوریه به دفاع از سرزمین‌های اسلام رفته است. این کتاب شرح زندگی جگرسوز ام‌البنین حسینی و همسرش علیرضا توسلی (ابوحامد) است؛ جان‌سوزتر از دیگر خاطرات همسران شهدا که حداقل در بین مردم خود غریب نبودند... این کتاب شرح جنگاوری مرد و زنی‌ستْ مجاهد، در کشاکش زندگی سختی که دارند، یکی در میدان‌های نظامی و یکی در میدان شناختی، تا از غربت در آوَرد رزمندگان مجاهدی که در سکوت رفتند، در سکوت برگشتند و در سکوت به خاک سپرده شدند. امام خامنه‌ای چه خوب نوشته بر این کتاب؛ سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه‌ی او خانم امّ البنین. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همه‌ی افغانها است. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 بازنشر به مناسبت میلاد حضرت امام موسی کاظم علیه‌السلام👇 «ما امروز نگاه می‌کنیم، خیال می‌کنیم موسی‌بن‌جعفر یک آقای مظلوم بی‌سروصدای سربه‌زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند، آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان‌جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس! قضیه این نبود. قضیه یک مبارزۀ طولانی، یک مبارزۀ تشکیلاتی، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد؛ در تمام آفاق اسلامی بوده. موسی‌بن‌جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند.» ۶۴/۱/۲۳ 📚 کتاب انسان ۲۵۰ساله به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 میان چشم مایی فکر کن بین کلاف سردرگم زندگی، چهارزانو لم دادی به دیوار چه کنم چه کنم! وسط گره‌های کور و بهم پیچیده‌. انگشت‌های کم جانت از نفس می‌افتند. چشمانت با التماس به دست این و آن ‌چنگ می‌زند. بلکه گره‌گشایی پیدا شود. و با حال خوش دانه دانه گره‌ها را باز کند. شبیه یک لحظه طلایی. یک آیه و نشانه. درست مثل لحظه‌‌ چشم دوختگی محبوب به حبیب: «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» (باور کن تو وسط چشم ما جا داری! هوایت را داریم.) فکر کن آن لحظه، چه گرمی ‌دویده زیر پوست پیامبر. و ذره ذره‎های روحش، سیراب شده از آرامش نگاهش. حالِ من و تو، با خواندن نامه محبوب، اگر همین باشد. همه قافیه‌های دنیا را بُردیم. وقتی خنکی دانه دانه آیه‌ها، مثل نَم‌نَم باران، روی صورتِ گُر گرفته‌. آن وقت انگشت‌هایمان جان بگیرد. وسط گره‌های دنیا کمر صاف کنیم. چشم بدوزیم به آسمان. به همان نقطه‌ای که در گوش پیامبر زمزمه شد: تو میان چشم مایی. «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» هوایت را داریم: «برای فرمان پروردگارت پایدارى کن، که تو در دید ما هستى و هنگامى که بر مى‏‌خیزى، با ستایش پروردگارت او را به پاکى یاد کن.» «وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ» (آیه 48 سوره طور) همان‌جا لابه لای همه کلافگی‌ها، زبان شُکرت بچرخد. که میان هوای محبوب نفس می‌کشی و جان می‌گیری. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 برو توی دلش قسمت دوم ...می‌خواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوب‌کرده‌ای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سه‌ایکس‌لارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجو‌ها! این همه راه اومدید نمی‌خواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچه‌های اتاق عمل رو ببینید؟!" راستش گرسنه بودیم و نمی‌خواستیم... ولی اگر این آقا یک ربطی به استادمان داشت و بعد می‌رفت می‌گفت این‌ها بسم‌الله را شل ادا کردند چه؟ چون نیاز داشتیم استاد آخر ترم، نُه و نیم‌مان را ده بدهد مثل جوجه‌ای که دنبال مرغ می‌دود، راه افتادیم‌ دنبال آن آقا. با همان لباس‌های سه‌ایکس‌لارج. بخش استریلیزاسیون بیمارستان یا همان سی‌اس‌اس‌دی در طبقه‌ی زیرزمین بود. از آسانسورِ اتاق عمل دو طبقه رفتیم پایین. درِ آسانسور باز شد و ما با یک بخش، درست شبیه انباری مواجه شدیم. کمی مخوف و کمی ناشناخته. شبیه آشپزخانه‌های تماما کاشی، توی فیلم‌های جنایی. همان‌ها که از تویش شیشه و کراک بیرون می‌آید‌. فاطمه گفت: "چقدر یه جوریه." گفتم: "چشه مگه. الکی جو نده. برو توی دلش." و خداخدا می‌کردم هنوز اثر آب‌قند توی دل فاطمه باقی مانده باشد. توی آن آشپزخانه یکی نشسته بود پشت میز. یکی کنار دستگاه‌های غول پیکر و عجیب‌غریب پارچه‌های سبزرنگ را تا می‌زد. یکی چسب‌کاری می‌کرد. یکی پک‌های آماده شده را می‌چپاند توی دستگاه‌ها. ما که ربط این بخش را به رشته‌مان نفهمیدیم، ولی خب انگار خیلی مهم بود. نیم‌ساعتی نشستیم به تماشا که آقای سبیل‌کلفت گفت: " دیگر بس است. برویم." باز همان حالت جوجه و مرغ... بیرون آمدیم و سوار آسانسور شدیم‌. سبیل کلفت هر چه دکمه طبقه دو را زد چراغش روشن نشد. یک هم. سه هم...و خب این یعنی آسانسور خراب شده بود. باید یک دور قمری توی زیرزمین می‌زدیم تا به پله‌ها برسیم. دور قمری‌ای که نتیجه‌اش شد چهار تا لیوان آب قند. با اولین چرخشِ پا به سمت راست، رسیدیم به یک راهرو طویل. چراغ‌های سقف یکی در میان سوخته بود. همان سالم‌هایش هم مدام روشن و خاموش می‌شد. ما رسماً داشتیم از وسط تونل وحشت عبور می‌کردیم با این تفاوت که خودمان هم جزئی از ژانر وحشتِ مسیر شده بودیم، با آن ماسک‌های پارچه‌ای و لباس‌های گل‌وگشاد. جلوه‌های ویژه‌ی تونل هم شده بود، سبیل‌های آقای سبیل کلفت تویِ تاریک‌روشن فضا. دست‌هایمان یخ کرده بود. مسیر راهرو تمامی نداشت. چپ و راست دالانِ سیاه‌رنگ، اتاق‌های تاریک‌تری بود که فکر کنم یک سالی می‌شد هیچ چراغی تویش روشن نشده. درست وسط راهرو آقای لاغر اندامی با لباس و شلوار خاکستری از توی یکی از اتاق‌ها بیرون آمد. سبیل‌کلفت را می‌شناخت. ایستاد جلویش. دست دادند و احوال پرسی کردند. وسط چاق‌سلامتی‌شان تنها یک جمله شنیدیم و بعد همه چیز محو شد. " کریییم! این بنده‌خداها رو آوردی سردخونه‌ی بیمارستان چکار؟!" گمان کنم آب‌قندها دیر به دستمان می‌رسید، جایمان روی یکی از همان اتاقک‌های سرخانه بود. توی رختکن ولو شده بودیم روی زمین. فاطمه فکر کنم مرده بود. یا شاید هم واقعا رفته بود توی دل ترس‌هایش، چون صدایی ازش بلند نمی‌شد. شیما و عاطفه از دفتر چهل‌برگ برگه جدا می‌کردند برای نوشتن استعفا از رشته‌ی بیهوشی. من هم توی کیفم دنبال پول آژانس می‌گشتم برای رهایی از آن‌همه صحنه‌ی سورئال. گشتم. گشتم. نبود. کیف پولی‌ام نبود. و خب عالی شد. از بیابان روبروی رختکن، دزد سرگردنه آمده بود و هر چهار کیف‌ پولی‌مان را به امانت برده بود. می‌گویم به امانت چون هفته‌ی بعد پوکه‌اش را توی سطل زباله‌ی سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند. فاطمه همچنان توی دل ترس‌هایش بود. با صدایی که از تهِ چاه بیرون می‌آمد گفت: "مریم! الهی به حق جدم خدا سزای کارتو بده. فقط دوست دارم اونجا باشم و بگم برو تو دلش نترسیا." من شنیده بودم آه مظلوم گیراست. ندیده بودم انقدر نقطه‌زن است. هفته‌ی سوم طرحم توی بیمارستان بود... ادامه دارد... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیه‌های فاکنر به نویسنده‌ها، «بیست نکته درباره‌ی داستان‌نویسی» نکته هشتم شخصیت حقیقتِ واقعی از قلب انسان تراوش می‌کند، سعی نکنید که افکار و ایده‌‌های خود را به خورد خواننده بدهید. به‌جای آن سعی کنید شخصیت را همان‌طوری که خودتان می‌بینید و درک می‌کنید و می‌شناسید توصیف کنید و ارائه دهید. خصوصیات اخلاقی را از انسانی که می‌شناسید بردارید و چیز دیگری را از شخصی دیگر و همین‌طور ادامه دهید تا شخصیت سومی را خلق کنید که خواننده می‌تواند تماشایش کند و با خواندنش چیزی را که می‌شناسد بازیابد. 🗣 از مصاحبه با روزنامه‌ی پرینسی‌تونین ۱۹۵۸ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 آبله‌ی جان! شما تا حالا آبله مرغون گرفتید؟ شاید این سوال بنظرتون مسخره بیاد، اما من از وقتی یادمه از این بیماری پر دونه‌ی پر خارش پر دردسر ترسیدم. از سال دوم دبستان تا دوم راهنمایی که دوستان صمیمی کنار دستی‌م بخاطر آبله‌مرغون یک هفته مدرسه نیامدند تا وقتی برادرم یا بچه‌های فامیل می‌گرفتند و من می ماندم و ترس بی سرانجامم. ولی حال امروزم صد پله بدتر از مریضی خودم شد؛ ترس از گرفتن و خارش و دردسرش یک طرف، ترس از معلول شدن جنین تازه پاگرفته در بطنم یک طرف! تنها راهْ دور شدن از منبع ویروس بود. وقتی دخترک شش ساله‌ی عروسک به بغلم را به خانه‌ی مادرم بدرقه کردم. بغض در صدا و غم در چشمانش دلم را به آتش کشید. گاهی در کلام می گوییم آتش و گاهی با جان و دلْ سوختن را می‌چشیم. من نه از تب آبله‌مرغون که از غم دوری دلبندِ مریضم سوختم. تمام روزم را با خواندن دعا و آیةالکرسی گذراندم. هرچه باشد حالا میزبان یک طفل چند گرمی درونم بودم، نباید به او استرس وارد می‌کردم. ولی چه می‌کردم با خاطراتش؟ هرجای خانه نشانه‌ای ازش بود. دفتر نقاشی، مداد رنگی و ماژیک، تشت آب‌بازی و همه وسایلْ نبودنش را فریاد میزد. صبحانه تخم‌مرغ نخوردم؛ برایش ضرر داشت و نمی‌توانست بخورد. ناهار غذایی که او دوست نداشت پختم، شاید بتوانم چند لقمه فرو برم. زنگ هم که میزدم انگار قهر بود، درست جوابم را نمی‌داد. شب شد و غم‌ها هوار شد بر سرم. گوشی زنگ خورد و صدای پر بغضش دنیا را بر سرم خراب کرد. اشک می‌ریخت و هق‌هق می‌کرد از دلتنگی. سیل اشک را پشت سد صبر دپو کردم. ارتعاش صدایم را با تک سرفه صاف کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. میدانید اگر ابزار کار را از هنرمند بگیرید فلجش کرده‌اید و من حالا مادری بودم بدون ابزار اصلی هنرم؛ آغوش و بوسه. با جملات شکسته بسته به قربانش رفتم و از بازی‌ها و کارهایش پرسیدم. با شنیدن صدای بوق هم حتی، به خاطر کودکم حق گریه سیر به خودم ندادم. دلم خون است و دستم از چاره کوتاه. این دوری اجباری به یادم آورده همه‌ی وقت‌هایی که اصرار به انجام کاری داشت و اجازه نمی‌دادم یا چیزی می‌خواست و حوصله انجامش را نداشتم. کاش یادم می‌ماند دوره‌ی کودکی هم مثل دوره‌ی این مریضی زودگذر است. می‌رسد روزی که دیگر نه خانه به هم‌ریخته شده نه سر و صدای بچه‌ها خانه را برداشته باشد؛ من مانده‌ام و خانه‌ای سوت و کور با حسرت‌هایی مثل حسرت امروز... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید» با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتری‌ش شده بود و باید برای تحویل رنگ و رساندن طرح‌های کاشیِ ما، مدتی را با ما همکاری می‌کرد. تازگی‌ها به ضرب و زور ارتباط‌های فیس‌بوکی با طلبه‌ای شیعه در پاکستان که هم فارسی می‌دانست، هم انگلیسی، کمی زبان مکالمه یاد گرفته بودم و دیوید شده بود همان سر کچلی که سطح صاف کله‌اش برای یاد گرفتن دلاکی جان می داد! اعتماد به سقفم به حدی رسیده بود که در حضور مترجم ایرانیِ دیوید مستقیماً با همان جملاتی که یاد گرفته بودم و با افزودن پانتومیمی از حرکات صورت و دست و بدن منظورم را می‌رساندم؛ و دیوید همیشه لطف داشت: «اَخمِد! تو خوب انگلیسی صحبت می‌کنی!» داخل اتاق، داخل سالن تولید و در کارهای مشترک با دیوید در مورد مسائل مختلفی – آن هم به سختی – هم‌صحبتی می‌کردم. تکنسین تر و فرزی که اوایلْ تعجب می کرد از تعارفی که لحظه ورود یا خروج از درها به او می‌زدم و بعد از اینکه توضیح دادم در ایران چیزی داریم به اسم «تعارف» و «احترام به میهمان» محبتش بیشتر از قبل شد. بعد از مدتی کارمان رسید به هدیه دادن به هم؛ نمی‌دانم در جواب چه محبتی، به او قرآن انگلیسی هدیه کردم. همان لحظه نشست و فهرست را جلوی چشم من بالا و پایین کرد تا انگشتش روی جایی در فهرست خشک شد. صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!»... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تاریخ با چاشنی تخیل فکرش را نمی‌کردم، میان یک داستان دهه پنجاه، آن هم درست وسط بعدازظهر ۱۱ بهمن ۵۷، یک نفر شاه را پشت درخت‌های سیاهی ببیند. با دو تا مار، که فِش فِش کنان روی دوشش، منتظر نشسته‌اند. تا مغز جوان‌های انقلابی را توی کاسه چینی طلایی دو دستی تقدیمشان کنند. کتابی که لابه‌لای کلمه‌هایی که مورچه‌وار پشت سر هم ردیف شده‌اند، اسیر نمی‌شوی. گاهی دوبال برایت باز می‌کند تا از بالای درخت، تاریخ انقلاب را بشنوی. از زبان آدمی به اسم محمود، که بالای درخت زندگی می‌کند. و چند روز درخت به درخت دنبال ریحانه دختر همسایه‌شان می‌گشت. تا پیدایش کند. ولی ردی از او پیدا نکرد. یا بعد از تظاهرات راهت را باز می‌کند، بروی توی خانه تاریکی تا تیر نخوری. آخر سر برای اینکه دست گاردی‌ها نیفتی، راهی زیرزمین همان خانه می‌شوی. جایی که آدم‌ها اگر به خودشان نمی‌آمدند و برای فرار کاری نمی کردند، گربه می‌شدند. هیجان‌انگیزتر اینکه همان گربه‌های پلنگ شده، به جان ساواکی‌ها می‌افتادند. اگر دنبال خواندن یک داستان تاریخی با مزه تخیل و واقعیت هستید، «سوره آفلین» آقای اکبری دیزگاه انتخاب خوبی است. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir