📌 نوشتههای افتضاحی که مرا نویسنده کرد!
اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سالهای وصل شدن نوجوانی به جوانی بود. روزگارْ سیاهِ ماه محرم بود و حال و هوای شهر مثل همه جاْ گرمِ شور حسینی. آن وقتها دو سه تا برگه آچهار نوشتم از مداحیهای انحرافی و انحرافاتی که برخی توی این مسیر ایجاد میکنند. از چه چیزی ناراحت بودم را یادم نیست اما متنْ خیلی تند و تیز بود. تایپ کردم و دادم یکی از تایپ و تکثیریهای توی خیابانْ چاپ کردند. گفتم منگنه بزنند بالایش تا به هم نریزد و ظهرْ همان را بردم مسجد و دادم به پیشنمازی که آدم باسوادی بود!
گفتم این را نوشتهام. نوشتنش شاید دلیلی داشت، اما ارائه کردنش به آن بنده خدای از همهجا بیخبر برای چه بود را نمیدانم. شاید نوشته بودم و باید به کسی نشان می دادم. برای خودم شاهکاری بود البته. پیش از آن هم هیچ وقت دست به نوشتن نبرده بودم، اما این بار...!
وقت نماز بود که خواند. قبل از خواندنِ نماز. چند باری آفرین و مرحبا و چهخوبنوشتی حوالهام کرد. شادی ریخت زیر پوست سبزهام که حالا به قرمزی میزد. توی چشمهای برق گرفتهام نگاهی کرد و گفتْ باید ادامه بدهم! و این «باید ادامه بدهم» توی گوشم مدام انعکاس پیدا کرد!
از همان وقتهاْ هر دفتری، سررسیدی، کاغذِ ریختوپاشی گیرم آمد نوشتم. بی هدف بود، پراکنده بود، برای کسی نبود، برای ارائه به جایی نبود و خیلی حجم آنچنانی هم نداشت؛ فقط مینوشتم و آن هم گاهبهگاه!
کمکم نوشتههایم رسید به پایگاه خبریِ محلی. تنوعی بودْ مطلبت برود توی سایتی که تعدادی آدم بخوانند و جایی توی کوچه و خیابان و جلسه و دورهمی بگویند چقدر جالب نوشتی! در قدمهای بعدی نوشتهها رسید به سایتهای کشوری؛ هر کدام را تا چندین بار نمیدیدم و سر و تهش را چند باره نمیخواندم رها نمیکردم. حال میداد اسمت زیر نوشتهای باشد که یک سایت اسم و رسمدار منتشر کرده! حس خوشایندی که وصلت میکرد به جریان زندهی فکری در جامعه...
همان وقتها بود که توی خنزر پنزرهای کمدِ بالای حمام و توی یک عالمه خِرت و پرت، همان کاغذْ نوشتهی اولین را پیدا کردم. چقدر خوشحال شدمْ وقتی هیبت آشنایش با آن فونتهای درشت و بیقواره را توی کاغذی منگنه شده و چروک و چرک دیدم. نشستم وسط همان هیاهوی آت و آشغال، خواندمش! این بار بعد از سالها؛ واقعاً چقدر مسخره و چقدر مزخرف! به معنای تمام کلمه چیزی شبیه تحلیلهای یک دانشآموز اول ابتدایی که دستش رسیده به صفحه کلید کامپیوتر! و اگر برای یک خاطره دور نبود ریز ریزش میکردم!
تنها چیزی که این وسط خیلی توی ذهنم پر رنگ جلوه کرد، نه فقط اسفبار بودن نوشتهام، نه ماندگاری این کاغذ وامانده در میان خِرت و پرتها، نه دیدن نوشتهای از تاریخ آغازین نوشتن بر صفحه کلید، بلکه زنده شدن خاطره آن تشویق و ترغیبِ مانگار بود. تازه فهمیدم بی راه از متن تعریف کرده و اشکالات بچگانه آن را به رخم نکشیده؛ و همین تشویق ساده، قلمِ شُل و وارفته و ضعیف مرا راه انداخت.
جا دارد #روز_قلم را به قلمسازان و قلمیاران هم تبریک ویژه بگویم که با حرکتی ساده و کوچک، زندگی آدمها را عوض میکنند...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir