#پندانه
#داستان
#حکایت
🔹نگاه به زندگي
صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سهتار مو مونده بود.با خودش گفت: هييم! مثلاينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت.فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود.با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز ميکنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت.پسفرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود.گفت: اوکي امروز دماسبي ميبندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد.روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود.فرياد زد: ايول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم.
✍همهچيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگياش مي جنگه.