🇮🇷 فاتح میدان به روایت محمداسماعیل آقاپورکاظمی
✍ شبی در گوشه ای از حرم امام هشتم نشسته بودم که مرد جوانی سر صحبت را باز کرد و پرسید: از کدام شهری؟ جواب دادم: بابلسر. آن مرد تبسمی کرد و گفت: یادش بخیر. هر وقت نام این شهر را میشنوم، جانی دوباره می گیرم. سپس از من پرسید: نوبخت را میشناسید؟! گفتم: نوبخت ِلشکر ۲۵ کربلا؟ پاسخ داد: بله. فرمانده گردان ما بود. شب عملیات سخنرانی کوتاه و عاشقانه ای کرد. سپس حرکت کردیم و وارد کانالی شدیم که دشمن از قبل کنده بود. نوبخت در جلوی نیروها حرکت می کرد، ناگهان گلوله منوّری در آسمان پیدا شد. همگی وقتی که در کفِ کانال دراز کش شدیم، چشم مان به پدافتد دشمن در سرِ کانال افتاد و بسیار وحشت کردیم، چرا که دشمن حتماً متوجه ما می شد و همه ما را به کف کانال می دوخت. با پرتاب گلوله های منورِ سومی و چهارمی متوجه شدیم که یک نفر با پدافند چیِ دشمن درگیر است. او ناگهان سرِ لوله ی پدافند را به طرف دشمن چرخاند و به ما دستور عقب نشینی داد. ما دستور را اجرا کردیم و بعد از مدتی حمیدرضا را در جمع خود دیدیم. بچهها بی اختیار او را در آغوش گرفتند و حمیدرضا از همه آنها عذرخواهی کرد و گفت: دشمن متوجه عملیات ما شده است. امیدوارم در حرکت بعدی بتوانیم به اهدافمان برسیم.
آن مرد در پایان سخنان خود گفت: اگر زنده است خدا او را حفظ نماید و اگر به شهادت رسید، در صف یاران امام حسین علیه السلام قرار گیرد. من خبر شهادت و مفقود الجسد بودن حمیدرضا را به او گفتم، اشک از چشمان او جاری شد و دست به سوی آسمان دراز کرد و گفت: خدایا تو شاهدی که حمیدرضا به آرزوهایش رسید.
#روایت_فاتح_میدان
سردار
#شهید_حمیدرضا_نوبخت🕊
ناشــــر معــــارف شهـــــــــــــدا باشیم🇮🇷
اینجا دعوتِ فاتـحِ میــدان هستید👇
@nubakht_ir