🌿 - خاطرشو می‌خواستم، خیلی! دلم می‌رفت برای همه‌چیزش.. برای دیوونه بازیاش، برای بی حوصلگیاش، برای خستگیاش، برای همه ی چیزایی که به اون ربط داشت! حتی حرف زدنِ عادیشم هوش و حواسمو می‌بُرد! گفتم حرف زدنش؟ آخ از حرف زدنش! یک جور با مزه ای بود، وقتی عجله داشت یه چیزیو تعریف کنه، وقتی هول هولکی حرف می‌زد و کلماتو پس و پیش می‌گفت و جمله‌هایی می‌ساخت که فقط خودم و خودش سردرمی‌آوردیم ازشون، وقتی که با ذوق و شوق اتفاقای روزمره ی روزگارشو جوری برام تعریف می‌کرد که حس می‌کردم خودم اون‌جا بودم و وقتی که صداشو صاف می‌کرد که برام شاملو بخونه و فروغ.. عاشقش بودم! یه وقتایی که خیلی خسته می‌شد و حالش خوب نبود، یا وقتایی که از عالم و آدم دلگیر می‌شد، می‌گفت من دیگه مُرده شدم و من می‌مُردم برای همین مُرده شدم گفتناش حتی! خوب یادمه هنوز! هربار از سر دیوونگی ازش می‌پرسیدم اگه یه روز من برم چی؟ اگه نباشم چی؟ و اونم چشماش مثلا از تعجب گرد می‌شد و بی اینکه مکث کنه می‌گفت: مُرده می‌شم خب! و منِ اون موقعا باور داشتم که حقیقته، که بی من نمی‌تونه، که بی اون نمی‌تونم.. گذشت و یه روزیم با من نتونست و رفت؛ خیالی نیست! نه من بی اون مُردم، نه اون بی من زنده نموند اما این روزا، گاهی وقتا که یادش میفتم، با چشمایی که بی‌اجازه ابری می‌شن و بارونی، رو به جای خالیش میگم: تو بی من خوبی اما من.. دارم کم کم مُرده میشم بی تو! :) طاهره اباذری هریس 🤍