#فرشته_ها_هم_عاشق_می_شوند
#پارت۶
بچه ي من هم ميتونست به دنيا بياد و مثل اونها خوشحال و سالم، هم مادر
داشته باشه و هم پدر و با اونها بازي كنه. به بچه ها حسوديم شد كه شاد و بي خبر از همه
جا، داشتند بازي ميكردند. حتي به فريده حسوديم شد. خوش به حالش، مثل من شوهرش
را دوست ندارد. نميدانم چرا. شوهرش كه آدم بدي نيست. ولي اين مهمه كه مثل من به
شوهرش دلبستگي ندارد.
كاش عاشق امير نبودم. كاش امير این قدر، خوب نبود. حتي تا يك سال بعد از ازدواجم
هم، ميترسيدم كه يك روز از خواب بيدار بشوم و ببينم همه ي زندگي ام يك رويا بوده و
ما با هم ازدواج نكرديم .
ولي از وقتي وجوِد بچه ي مشتركمان را در زندگيمان احساس كرده بودم، هر وقت
ميخواستم به وصالم با امير شك كنم، به بچه اي كه در شكمم بود، فكر ميكردم كه به
وجودش نميشد شك كرد. بچه ي من و امير. حالا من با اين بچه بايد چكار ميكردم؟
خانم جون و مامان و خواهرهایم داشتند خودشان را برای من و بچه ي توي شكمم
ميكشتند. خدايا بچه ديگر چه بود، اين وسط؟ اگر امير ديگر زنده نباشد، اين بچه را
ميخواهم چكار؟
خدايا يعني تو آن سررسيد با آن محتوا را سر راه من گذاشتي تا خاطرات زن هايي كه
شوهرهايشان را از دست داده بودند، بخوانم كه چنين روزي را تحمل كنم؟! مقاوم باشم! نه
من نميتوانم. من طاقت ندارم. خدايا! طاقت ندارم .
اين جمله ي آخر را بلند گفتم. همه شنيدند. مامان گريه ميكرد. فرزانه دلداريم ميداد: هنوز
كه چيزي نشده فرشته جون
خانم جون گفت :
- آره مادر. بد به دلت راه نده .
با صداي زنگ آي فون، چشم هايم گرد شد. هنوز منتظر بودم كه امير باشد. اميِر من .
فرزانه در را باز كرد، هادي بود. تا برسد بالا همه منتظر بودند و ساكت، به جز بچه ها كه با
خوشحالي بازي ميكردند. هادي از راه رسيد. به چهره هاي هاج و واج ما نگاه كرد. به ديوار
تكيه داد. چند دقيقهاي سكوت كرد. آرام روي زمين نشست و گفت :
- متأسفانه واقعيت داره
ليوان از دست فرزانه افتاد روي سراميِك كف هال....
🍃🍃
@payame_kosar🍃🍃