#فرشته_ها_هم_عاشق_می_شوند
#پارت۸
-حقشه. زني كه مرد رو سايه ي سر خودش بدونه، حقشه كه هر بلايي به سرش بياد .
توي حال و هواي خودم بودم كه ديدم مادر ميگويد :
- ويدا! ويدا !
خانم جون هم كه بالاخره خودش را به نزديكي هاي پاسيو رسانده بود به مادر گفت:
- اِ! هيس. چيكار داري به كار مردم، شايد خوشش نياد به روش بياري. خوب نيست
آدم تو زندگي مردم سرك بكشه. اگه بخوان باز خودشون ميان به ما ميگن. مادر در جواب
خانم جون گفت:
- آخه خانم جون! هستي!؟
مادر: مگه يادت نيست اون دفعه بچه داشت وسط دعواي پدر و مادرش تلف ميشد. اينا
عصباني كه ميشن خون جلوي چشاشون رو ميگيره. حواسشون به بچه نيست. اين طفل
معصوم شده گوشت قربوني به خدا .
خانم جون كه انگار تا آن موقع اصلا به هستي فكر نكرده بود برق از چشمانش پريد و
گفت :
- خدا مرگم بده، راست ميگي. بعد لنگال لنگال به طرف پاسيو رفت و در حاليكه سعي
ميكرد سرش را از محل افتادن شيشه ها فاصله بدهد گفت
- ويدا جون! باز چي شده مادر؟ نكن عزيزم، با خودت همچين نكن. قربونت برم من كه
پا ندارم اين پله ها رو بيام بالا. پاشو بيا. اونجور نكن بچه ميترسه.
ويدا خانم كه ديگر صداي فريادها و تلق و تولوق و بزن بشكن هايش نمي آمد و فقط
صداي هاي هاي گريه هايش مي آمد، در جواب خانم جون فقط سكوت كرد. خانم جون چند
دقيقه صبر كرد ولي جوابي نشنيد
ويدا و شوهرش اصغر زياد با هم دعوا ميكردند. خانواده ي ويدا شهرستان بودند و با خانواده
اصغر رابطه ي خوبي نداشتند. هر دفعه مي آمدند پيش خانم جون....
🍃🌸
@payame_kosar🌸🍃