عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه ه
🌹🍃 ۴۳ ✍ (م.مشکات) بازی را شروع کردند. آرش با نگاه هایش از بابک خط می گرفت. بابک که سیگاری گوشه لبش گذاشته بود با اشاره هایش مسیر بازی را مشخص می کرد. آرش از نگاه بابک چیزی را فهمید که عصبانی اش کرد اما سعی کرد خونسرد باشد. شروین آن قدر غرق بازی بود که اصلا متوجه نگاه ها نشد. بازی تمام شد و شروین برد. بابک شروع کرد به دست زدن. - حالا چی می گی آرش؟ - می گم آدم خر شانسیه، همین! سعید رو به آرش گفت: - خودت گفتی پول. چرا مثل بوقلمون باد کردی؟ آرش اخمی به سعید کرد و رفت. بابک پول را درآورد و به شروین دراز کرد. - من با آرش شرط بستم - به جای تو ازش می گیرم شروین پول را گرفت، سعید پول را از دستش قاپید. - ببینم واقعیه؟ از در سالن که بیرون می آمدند شروین گفت: - باورش نمی شد هر دو بار ازش ببرم بچه قرتی - خب راه افتادیا، نه به اولش که به زور می اومدی نه به حالا که شرط بندی هم می کنی - اشکالی داره؟ - اینقدر که تو با این مهدوی جینگ شدی گفتم دیگه به جای سالن می ری مسجد شروین خندید. - گاهی می رم خونش. آرامشش رو دوست دارم - آخرش با همین آرامشش کار دستت می ده. بپا چیز خورت نکنه سعید این را گفت و سیگارش را روشن کرد و پاکت را به شروین تعارف کرد. شروین سوئیچ را چرخاند. - نمی خوام... * با هم دست دادند.سعید گفت: - کجا بودی؟ تو مگه کلاس نداشتی؟ - قراره به تو گزارش روزانه بدم؟ ببین مادر! من باید بدونم بچم کجا می ره، با کی می گرده، چه کار می کنه، فردا بزنن پسرم رومعتاد کنن تو جوابشو میدی؟ شروین سری تکان داد و خندید: - ننه جون تو خودت مارو معتاد نکن، بقیه کاری با ما ندارن. از باشگاه چه خبر؟ بیکاری یه سر بریم؟ - من بیکارم اما رفتن یا نرفتن رو جیب تو تعیین می کنه - آرش؟ آره. پول دارم. از کنف کردنش حال می کنم -کلاً کنف کردن حال میده - بریم؟ - الان کلاس دارم - مثبت بازی در نیار غیبت رو برا همین روزا خلق کردن دیگه - باور کن جا ندارم. همین جوری هم نمره نمی آرم، بابا تو می خوای انصراف بدی، من که مخم تاب بر نداشته - خیلی خب، اینقدر َزن َجموره نکن، برو سعید رفت و شروین رفت سراغ شاهرخ. در زد: - بیا تو در را باز کرد. لبخند شاهرخ با دیدنش پر رنگ شد. - سلام آقای کسرائی، بفرمائید شروین نشست. - حال شما خوبه؟ - خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره - یه روز کاملاسرحال ویه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟ - اگر فهمیدم حتماً بهت میگم - خب؟ - خب به جمالت - چه کار داشتی؟ شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️