#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_چهارم
بسم رب العشق
روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم
چقدر بهم شبیه هستیم
اگه بودی شاید من اینقد عقده ای نمیشدم
از حرفای خودم خندم گرفت کسی که هیچوقت طعم آغوش مادرش رو نکشیده باید هم اینجوری بشه
ولی دیگه نباید اینجوری باشم حتی بخاطر محسنم شده خودم رو عوض میکنم از یقه ی آخوندیش معلوم بود که چادریا رو بیشتر میپسنده
صدای در منو از افکارم بیرون کشید
رضا با چهره ای خندون وارد اتاق شد
_سلام بر خواهر کوچولوی خودم
+سلام داداش
روی تخت نشست
_رفتی پیش دوستت.؟؟
+نه نشد که بشه
_عجب ایشالا یه روز دیگه
+اوهوم...
میگم داداش...
_جانم
+صدیقه خیلی از من بهتره نه؟؟؟
با تعجب به من خیره شد
_این چه حرفیه فاطمه
بغضی توی گلوم امون نیاورد و اشکام جاری شدن
+صدیقه سبب افتخار تو و باباست اما من چی؟
دستم رو محکم گرفت
_فاطمه باور کن تو و صدیقه رو مثل هم دوست دارم هیچ تفاوتی هم براتون قائل نیستم
اشکام رو با انگشتش پاک کرد و گفت
_اما این نوع لباس پوشیدن در شان تو نیست تو . تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست
برای بار آخر خودم رو توی آینه نگاه کردم
چادر دانشجویی با ساقدست و روسری سبز رنگ
بعد از دو روز بلاخره تصمیم رو گرفتم
هدفم از چادر پوشیدن هنوز نا معلوم اما میدونم پوشیدن چادر برام لازمه
تنها ترسم واکنش بچه ها توی دانشگاه بود کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم
صدیقه و رضا در حال صحبت کردن و پدر به صفحه تلوزیون خیره بود
سرفه ای کردم که متوجه حضور من بشن پدر و صدیقه با بهت زدگی به تیپ جدید من زل زده بودن
اما رضا که از همه چیز خبر داشت مثل همیشه خونسرد بود و من رو با لبخند تحسین آمیزش دنبال کرد
بعد از چند دقیقه صدیقه به سمت من دوید و من رو محکم در آغوش گرفت
آنقدر محکم که چادر از سرم کشیده شد
+آاااااای آبجی خفه شدم
از آغوش هم بیرون اومدیم
دستهام رو محکم در دستش گرفت
_مااااه شدی ماااااه
و بعد به سمت آشپزخونه دوید
_باید برا آبجیم اسفند دود کنم
پدر با چشم هایی اشک آلود به من خیره شد و گفت
_چقدر شبیه مادرت شدی
و من فقط تونستم در جواب حرف پدر به لبخندی بسنده کنم
♡♡♡
به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد
سرعتم رو بیشتر کردم آنقدر زیاد که تنه زدن یکی از پسرای دانشگاه باعث شد محکم زمین بخورم
درد شدیدی در زانوهام پیچید از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم
با فکر اینکه بکی از این پسرای به قولا سوسول دانشگاه جرئت همیچن کاری کرده باشه با اخم به پشت سرم برگشتم
+میخای به هراست....
اما با دیدن محسن که سرش رو شرمگین پایین انداخته بود حرف توی دهنم موند
محسن_خانوم حواستون رو بیشتر جمع کنید چیزیتون که نشد
نمیخاستم این فرصت طلایی رو مثل دفعه قبل از دست بدم
الکی دست روی زانوم گذاشتم و شروع کردم به ناله و شیون
+آییی زانوم شما حواستون رو جمع کنید و خودم رو روی زانوم خم کردم
صدای آشنایی از پشت سر باعث شد همه نقشه هام رو فراموش کنم و به سمت صدا برگشتم
زهرا_فاطمه تویی!؟!
وااای خدا اینو کجای دلم بزارم خاستم چیزی بگم که زهرا زودتر از من ادامه داد
+چقدر عوض شدی
مصنوعی خندیدم
+من عوض نشدم... م..من همیشه همینجوری بودم
زهرا با بهت زدگی به من خیره شد
_مطمعنی؟؟؟
محسن بلند طوری که زهرا بشنوه گفت
+زهرا جان تو ماشین منتظرم
_چشم داداش
زهرا آروم خداحافظی کرد و خاست بره که با دستام جلوشو گرفتم و مانعش شدم
+زهرا فامیلیت چیه؟؟؟
_محمودی چطور مگه؟؟
+هیچی.... همینطوری من نباید فامیلی دوست گلم رو بدونم؟؟؟
خندم گرفت
حتما الان تو دلش میگه چقد زود دختر خاله شدی
لبخند زد و گفت
_خوشحال میشم فامیلی تو رو هم بدونم
+پرور!
_آهان خب با اجازت داداشم منتظره
+فی امان الله
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆