eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا میدونست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق ش رفت دو روز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_سوم بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر بهم شبیه هستیم اگه بودی شاید من اینقد عقده ای نمیشدم از حرفای خودم خندم گرفت کسی که هیچوقت طعم آغوش مادرش رو نکشیده باید هم اینجوری بشه ولی دیگه نباید اینجوری باشم حتی بخاطر محسنم شده خودم رو عوض میکنم از یقه ی آخوندیش معلوم بود که چادریا رو بیشتر میپسنده صدای در منو از افکارم بیرون کشید رضا با چهره ای خندون وارد اتاق شد _سلام بر خواهر کوچولوی خودم +سلام داداش روی تخت نشست _رفتی پیش دوستت.؟؟ +نه نشد که بشه _عجب ایشالا یه روز دیگه +اوهوم... میگم داداش... _جانم +صدیقه خیلی از من بهتره نه؟؟؟ با تعجب به من خیره شد _این چه حرفیه فاطمه بغضی توی گلوم امون نیاورد و اشکام جاری شدن +صدیقه سبب افتخار تو و باباست اما من چی؟ دستم رو محکم گرفت _فاطمه باور کن تو و صدیقه رو مثل هم دوست دارم هیچ تفاوتی هم براتون قائل نیستم اشکام رو با انگشتش پاک کرد و گفت _اما این نوع لباس پوشیدن در شان تو نیست تو . تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست برای بار آخر خودم رو توی آینه نگاه کردم چادر دانشجویی با ساقدست و روسری سبز رنگ بعد از دو روز بلاخره تصمیم رو گرفتم هدفم از چادر پوشیدن هنوز نا معلوم اما میدونم پوشیدن چادر برام لازمه تنها ترسم واکنش بچه ها توی دانشگاه بود کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم صدیقه و رضا در حال صحبت کردن و پدر به صفحه تلوزیون خیره بود سرفه ای کردم که متوجه حضور من بشن پدر و صدیقه با بهت زدگی به تیپ جدید من زل زده بودن اما رضا که از همه چیز خبر داشت مثل همیشه خونسرد بود و من رو با لبخند تحسین آمیزش دنبال کرد بعد از چند دقیقه صدیقه به سمت من دوید و من رو محکم در آغوش گرفت آنقدر محکم که چادر از سرم کشیده شد +آاااااای آبجی خفه شدم از آغوش هم بیرون اومدیم دستهام رو محکم در دستش گرفت _مااااه شدی ماااااه و بعد به سمت آشپزخونه دوید _باید برا آبجیم اسفند دود کنم پدر با چشم هایی اشک آلود به من خیره شد و گفت _چقدر شبیه مادرت شدی و من فقط تونستم در جواب حرف پدر به لبخندی بسنده کنم ♡♡♡ به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد سرعتم رو بیشتر کردم آنقدر زیاد که تنه زدن یکی از پسرای دانشگاه باعث شد محکم زمین بخورم درد شدیدی در زانوهام پیچید از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم با فکر اینکه بکی از این پسرای به قولا سوسول دانشگاه جرئت همیچن کاری کرده باشه با اخم به پشت سرم برگشتم +میخای به هراست.... اما با دیدن محسن که سرش رو شرمگین پایین انداخته بود حرف توی دهنم موند محسن_خانوم حواستون رو بیشتر جمع کنید چیزیتون که نشد نمیخاستم این فرصت طلایی رو مثل دفعه قبل از دست بدم الکی دست روی زانوم گذاشتم و شروع کردم به ناله و شیون +آییی زانوم شما حواستون رو جمع کنید و خودم رو روی زانوم خم کردم صدای آشنایی از پشت سر باعث شد همه نقشه هام رو فراموش کنم و به سمت صدا برگشتم زهرا_فاطمه تویی!؟! وااای خدا اینو کجای دلم بزارم خاستم چیزی بگم که زهرا زودتر از من ادامه داد +چقدر عوض شدی مصنوعی خندیدم +من عوض نشدم... م..من همیشه همینجوری بودم زهرا با بهت زدگی به من خیره شد _مطمعنی؟؟؟ محسن بلند طوری که زهرا بشنوه گفت +زهرا جان تو ماشین منتظرم _چشم داداش زهرا آروم خداحافظی کرد و خاست بره که با دستام جلوشو گرفتم و مانعش شدم +زهرا فامیلیت چیه؟؟؟ _محمودی چطور مگه؟؟ +هیچی.... همینطوری من نباید فامیلی دوست گلم رو بدونم؟؟؟ خندم گرفت حتما الان تو دلش میگه چقد زود دختر خاله شدی لبخند زد و گفت _خوشحال میشم فامیلی تو رو هم بدونم +پرور! _آهان خب با اجازت داداشم منتظره +فی امان الله @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمودی محسن محمودی حتما باید ترم پنجم باشه یا شایدم شیشم بعد از اتمام کلاس به سمت در اتاقک میرم تا ته توی کلاس محسن رو دربیارم حتما اینجا درس میخونه وگرنه هرروز اینجا نبود همینطور به سمت در خروجی میرم که خوردن چیز نسبتا محکمی به سرم باعث توقفم میشه جامدادی بنفشی جلوی پام افتاده با خشونت به پشت سرم برمیگردم که ببینم کار کدوم واحمقیه؟ که ستاره یکی از دخترای به قول خودش باکلاس اما به نظر من بی ارزش کلاس روبروم میبنم جامدادی رو برمیدارن و با خشونت پرت میکنم توی بغلش +چته روانی _میبنم که چادر میپوششی!!رفتی قاطی املا نفس عمیقی میکشم +فعلا که امل تویی... _بهت پیشنهاد میکنم برش داری وگرنه دید همه نسبت بهت عوض میشه +به حرف تو نپوشیدم که بخام به حرف تو درش بیارم فورا از کلاس خارج میشم توی آینه دانشگاه خودم رو نگاه میکنم چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم + حتی اگه قرار به زیباتر بودنه من با چادرم زیباترم آقای حمیدی رو از توی آینه میبینم که داره به سمت مدیریت میره مرد خوبیه و شاید تنها کسی که میتونه منو تو پیداکردن محسن یاری کنه سریع به سمتش میرم +سلام آقای حمیدی _سلام بفرمایید +ببخشید میشه تو پیدا کردن یه نفر کمکم کنید ابروهاش به نشانه تعجب بالا میاره +اسمش محسن محمودی فقط میخام ببینم تو این دانشگاهه یا نه؟؟ سرش رو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت +همرام بیا باهم داخل دفتر مدیریت شدیم پشت میز نشست و کامپیوتر رو روشن کرد بعد از چند دقیقه گشتن توی کامپیوتر گفت _متاسفانه همچین کسی اینجا نیست.... روی صندلی میشینم و مشغول مرور جزوه هام میشم امروز بر خلاف روزای دیگه چادر میپوشیدم راحتتر بود دیگه گرفتن چادر برام سخت نبود و اگر هم سخت بود بخاطر علاقه زیادی که تو دلم نسبت به چادر ایجاد شد همه سختی هاش رو با جون و دل میپذیرفتم بخاطر محسن چادری شدم فقط و فقط بخاطر اون اما حالا حتی اگه اونم ازم بخاد چادرم رو برنمیدارم خدایا این حس از کجا اومده؟ در اتاق باز شد با تعجب به طرف در برگشتم صدیقه با دیدن چهره ی بهت زده ی من خندید و گفت _ببخشید تق تق میشه بیام تو؟ +من دیگه به کارات عادت دارم جزوه هام رو نگاه کرد _داری درس میخونی؟؟ _نه پس دارم نقاشی میکشم _خب زود درستو بخون جایی دعوتیم +کجا؟؟ _خونه دوست رضا پدرش از کربلا برگشته میخاد شام بده +کدومش _آقای محمودی با تهاجم از سرجام پریدم +تو الااااااان باید به من بگی؟؟ _خ..خوب باشه اگه نخوای بری مشکلی نیس از سرجام بلند شدم +برو بابا _بلههههه؟ یقه اش رو گرفتم +من چی بپوشم صدیقه چی بپووووووشم؟؟؟ _فقط یه مهمونی ساده اس خواهر من با اخم به سمتش برگشتم +هست که هست ... نزدیکم شد _برا کی میخای تیپ بزنی کلک؟؟ +🙄 _ببین میخای پسر آقایدمحمودی رو برات درست کنم +هان؟؟ خندید و گفت _آقا محمدو میگم تا کسی نیومده برات تورش کنم با صدای تقریبا بلند و شاکی گفتم +صدیقههههههه! من یه نفر دیگه رو میخام صدیقه با حیرت گفت _واقعا؟؟ ای خداااا چی گفتم +نه بابا ههه دارم میشوخم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق‌شهرعشق❤🌿 #قسمت_سوم مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین! باور کن
دمشق‌شهرعشق❤🌿 :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی- فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بودکه دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصالً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :»اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!« و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :»من قبالً با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو طالق دادی، برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمی- دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را باال گرفتم و با گریه اعتراض کردم :»این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصالً پابند مذهبمان نبودیم و تنهابرای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حاال باور نمی- کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :»تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمی- کنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!« همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :»همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند ♦️ باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند ♦️ می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد ♦️«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» ♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. ♦️بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. ♦️ نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود ♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ ♦️ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» ♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. ♦️عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. ♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. ♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. ♦️فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. ♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. ♦️احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. ♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. ♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. ♦️ انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. ♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سوم به سمت واحد روبهروييمون رفتم. زنگ در رو فشار دادم ك
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 سلام. - بهبه! سلام مبيناجان خوش آمدي! ممنونم. روي صندلي چرم سفيدرنگ كنار ميزش نشستم. كمي از موهاي بلوندش از زير روسري بلوطيرنگش بيرون زده بود، روپوش سفيد و عينك فِرم مشكيش بيشتر از قبل جذابش كرده بود. - سپيده جون چطوره؟ فكر كنم ديگه سرش شلوغ شده كه سري به ما نميزنه! - سلام مخصوص خدمتتون رسوندن. قرار بود كه امروز باهم بيايم خدمتتون؛ اما يه كاري براشون پيش اومد نتونستن بيان. - سلامت باشن! سلام من رو هم بهش برسون. - چشم حتماً! - خب دختر گلم، بگو ببينم چي شده؟ - خانم دكتر راستش من يه مدتيه كه شبا از دردي كه توي شكمم حس ميكنم از خواب بيدار ميشم، درد خيلي بدي داره! - چند وقته كه شكمت درد ميگيره؟ خيلي وقت ميشه. - خيلي وقته اون موقع توي گل دختر الان مياي؟ - فكر نمي كردم چيز مهمي باشه. روي تخت دراز كشيدم و بعد از انجام معاينات روي صندلي مخصوصش نشست و￾انشاءاالله كه همينطوره! حالا بيا روي تخت دراز بكش تا معاينهت كنم. عينكش رو روي بينيش بالا و پايين كرد. من هم لباسم رو مرتب كردم، چادرم رو سر كردم و روي صندلي روبهروش نشستم. - چي شد خانم دكتر؟ - عزيزم ميشه يه حدسهايي زد؛ اما تشخيص نهايي رو فقط ميتونم از توي آزمايشات ببينم. شما هم همينالان كه پات رو از در مطب بيرون گذاشتي يه راست ميري سمت مطب خانم دكتر مهرورز و سونوگرافي انجام ميدي؛ بعد هم جوابش رو برام بيار! تو اين مدت هم برات يه سري دارو مينويسم كه اگه درد سراغت اومد بخوري. فقط جواب سونوگرافي رو هرچي زودتر برام بيار! - چشم! خيلي لطف كرديد خانم دكتر. وظيفه بود گلم، سلام برسون! - بزرگيتون رو ميرسونم. با اجازه! از در مطب خارج شدم و به گفتهي خانمدكتر براي انجام سونوگرافي رفتم. - سلام خانم بامعرفت، يه وقت سراغي از اين دوستت نگيريا. - سلام خانم مهندس! خودت رو نميگي؟ از وقتي كه از مشهد اومديد و توي جشنتون ديدمت ديگه يه زنگ به من نزدي! مثل اينكه زندگي متأهلي خيلي بهت خوش ميگذره. ذوق و شوق از توي صداش پيدا بود. - زندگي متأهلي كه فوقالعادهست، البته اگه يه شوهر گلي مثل مهيار من داشته باشي! انشاءاالله خدا قسمتت كنه. - هي دست رو دلم نذار كه خونه! اين نيمهي گور به گوري من كه هنوز پيداش نيست وا چيكار به شوهر آبجيم داري؟ بيچاره رو چرا فحشش ميدي؟ - نگاه كن تو رو خدا هنوز هيچي نشده داره طرفداري اون رو ميكنه. - بدبخت حسود! راستي مبيناجونم! - آهان هروقت كار داره ميشم مبيناجون! بفرماييد . - ميشه يه دكتر زنان وزايمان خوب بهم معرفي كني؟ - اي كلك به همين زودي ميخواهي مامان بشي؟ - نه بابا، به همين زوديا كه نه؛ ولي تو فكرش هستيم. با مهيار تصميم گرفتيم كه فعلاً چكاپ و كاراي اوليه رو انجام بديم تا اگه خدا بخواد به موقعش! - واي خدا باورم نميشه قراره خاله بشم! - خودم هم باورم نميشه. فكر كن يه دختر شبيه مهيار، چقدر خوشگل بشه! - تو فكر كن پسر بشه اون هم شبيه تو، اونوقت ديگه واويلاست. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
حضرت ‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» مرحمت بالازاده با مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد - چه نام بامسمایی- شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان ۱۳ ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه‌های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی‌برند. بیشتر اوقات کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می‌شد. روز ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون شهید شد. آقا مهدی باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید . 🆔Eitaa.com/pelak_shohadaa
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌خشونت از نوع درجهB 🍃تمام وجودم آتش گرفته بود ... برگشتم خونه ... دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد ... اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ... . . 🍃زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ... با مشت و لگد می زدمش ... بهش فحش می دادم و می زدمش ... وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم ... . . 🍃بچه ها رو دفن کردن ... اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ... توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد ... دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ... تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود ... . . 🍃فقط به یه سوالش جواب دادم ... الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ ... فکر می کنی کار درستی کردی؟ ... . 🍃درست؟ ... باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ... فقط به یه چیز فکر می کنم ... دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو ... . . 🍃من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ... . 🍃بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم ... یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار ... با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت ... توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B.... توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی ... . . 🍃من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم ... این قانون جدید زندگی من بود ... به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره ... اینجا یه جنگل بزرگه ... اینجا یه جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی ... . . 🍃از پرورشگاه فرار کردم ... من ... یه نوجوان 13ساله ... تنها ... وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها ... 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa