⚘﷽⚘
سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمیکردند. میگفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به #اردوی #آموزشی بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت #رسول، در #سوریه مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد #شهید_خلیلی که در #کرج گرفته بودند، این #خاطره را تعریف میکرد و #گریه میکرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان میگویم.
میگفت در دوره آموزشی #بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا #مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما #اعتماد دارم. یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به #پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم #پاک و مومنی هستید، دعایتان هم #مستجاب میشود.
دعا کنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر #اشک شد، رفتم پشت چادرها و #شروع کردم به گریه که این بچه در این #سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
#شهید_رسول_خلیلی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_سوم بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_چهارم
بسم رب العشق
روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم
چقدر بهم شبیه هستیم
اگه بودی شاید من اینقد عقده ای نمیشدم
از حرفای خودم خندم گرفت کسی که هیچوقت طعم آغوش مادرش رو نکشیده باید هم اینجوری بشه
ولی دیگه نباید اینجوری باشم حتی بخاطر محسنم شده خودم رو عوض میکنم از یقه ی آخوندیش معلوم بود که چادریا رو بیشتر میپسنده
صدای در منو از افکارم بیرون کشید
رضا با چهره ای خندون وارد اتاق شد
_سلام بر خواهر کوچولوی خودم
+سلام داداش
روی تخت نشست
_رفتی پیش دوستت.؟؟
+نه نشد که بشه
_عجب ایشالا یه روز دیگه
+اوهوم...
میگم داداش...
_جانم
+صدیقه خیلی از من بهتره نه؟؟؟
با تعجب به من خیره شد
_این چه حرفیه فاطمه
بغضی توی گلوم امون نیاورد و اشکام جاری شدن
+صدیقه سبب افتخار تو و باباست اما من چی؟
دستم رو محکم گرفت
_فاطمه باور کن تو و صدیقه رو مثل هم دوست دارم هیچ تفاوتی هم براتون قائل نیستم
اشکام رو با انگشتش پاک کرد و گفت
_اما این نوع لباس پوشیدن در شان تو نیست تو . تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست
برای بار آخر خودم رو توی آینه نگاه کردم
چادر دانشجویی با ساقدست و روسری سبز رنگ
بعد از دو روز بلاخره تصمیم رو گرفتم
هدفم از چادر پوشیدن هنوز نا معلوم اما میدونم پوشیدن چادر برام لازمه
تنها ترسم واکنش بچه ها توی دانشگاه بود کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم
صدیقه و رضا در حال صحبت کردن و پدر به صفحه تلوزیون خیره بود
سرفه ای کردم که متوجه حضور من بشن پدر و صدیقه با بهت زدگی به تیپ جدید من زل زده بودن
اما رضا که از همه چیز خبر داشت مثل همیشه خونسرد بود و من رو با لبخند تحسین آمیزش دنبال کرد
بعد از چند دقیقه صدیقه به سمت من دوید و من رو محکم در آغوش گرفت
آنقدر محکم که چادر از سرم کشیده شد
+آاااااای آبجی خفه شدم
از آغوش هم بیرون اومدیم
دستهام رو محکم در دستش گرفت
_مااااه شدی ماااااه
و بعد به سمت آشپزخونه دوید
_باید برا آبجیم اسفند دود کنم
پدر با چشم هایی اشک آلود به من خیره شد و گفت
_چقدر شبیه مادرت شدی
و من فقط تونستم در جواب حرف پدر به لبخندی بسنده کنم
♡♡♡
به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد
سرعتم رو بیشتر کردم آنقدر زیاد که تنه زدن یکی از پسرای دانشگاه باعث شد محکم زمین بخورم
درد شدیدی در زانوهام پیچید از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم
با فکر اینکه بکی از این پسرای به قولا سوسول دانشگاه جرئت همیچن کاری کرده باشه با اخم به پشت سرم برگشتم
+میخای به هراست....
اما با دیدن محسن که سرش رو شرمگین پایین انداخته بود حرف توی دهنم موند
محسن_خانوم حواستون رو بیشتر جمع کنید چیزیتون که نشد
نمیخاستم این فرصت طلایی رو مثل دفعه قبل از دست بدم
الکی دست روی زانوم گذاشتم و شروع کردم به ناله و شیون
+آییی زانوم شما حواستون رو جمع کنید و خودم رو روی زانوم خم کردم
صدای آشنایی از پشت سر باعث شد همه نقشه هام رو فراموش کنم و به سمت صدا برگشتم
زهرا_فاطمه تویی!؟!
وااای خدا اینو کجای دلم بزارم خاستم چیزی بگم که زهرا زودتر از من ادامه داد
+چقدر عوض شدی
مصنوعی خندیدم
+من عوض نشدم... م..من همیشه همینجوری بودم
زهرا با بهت زدگی به من خیره شد
_مطمعنی؟؟؟
محسن بلند طوری که زهرا بشنوه گفت
+زهرا جان تو ماشین منتظرم
_چشم داداش
زهرا آروم خداحافظی کرد و خاست بره که با دستام جلوشو گرفتم و مانعش شدم
+زهرا فامیلیت چیه؟؟؟
_محمودی چطور مگه؟؟
+هیچی.... همینطوری من نباید فامیلی دوست گلم رو بدونم؟؟؟
خندم گرفت
حتما الان تو دلش میگه چقد زود دختر خاله شدی
لبخند زد و گفت
_خوشحال میشم فامیلی تو رو هم بدونم
+پرور!
_آهان خب با اجازت داداشم منتظره
+فی امان الله
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌿راه خلاصی از تنهایی و افسردگی
#استاد_پناهیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بنرتبادل
: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.
انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت...
چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!
می دانم به چه فکر می کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم می گوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می ماند!
. مصطفی چمران در ۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۰ در مسیر دهلاویه-سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش در ۴۹ سالگی جان باخت
روحش شاد ویادش گرامی....
#شهید_مصطفی_چمران
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
به او گفتم: "اگر می خواهی برای اسلام مفید باشی، به امام هم خدمت کنی،بهترین کار این است بروی حوزه علمیه و درس بخوانی، چون به زبان ترکی آلمانی مسلط هستی و زبان انگلیسی هم بلدی؛ با توجه به این شما درس بخوان و مبلغ اسلام شو."
درویش حرف مرا قبول کرد، با هم به مدرسه حجتی قم و دیدار سرپرست طلاب خارجی رفتیم درس خواندن را شروع کرد.
حدود یک هفته از حضور درویش در حوزه علمیه میگذشت که طی گفتگو هایی که یک روحانی اهل کاشان با درویش داشت، او شیعه شد.
بعد از آن هم درویش اسمش را تغییر داد و گذاشت "حسین علی". او می گفت به خاطر اینکه راه را از امام حسین گرفتم اسم خودم را می گذارم حسین علی هم پدر امام حسین علیه السلام بود؛فامیلی را هم می گذارم محمدی."
حسین علی در همان فضای آلوده و پر از گناه آلمان، علاقه به اسلام و پیامبر (ص)پیدا کرد.
او را بعدها با دعای ندبه آشنا کردیم. مبارزات حضرت علی(ع) در جنگ "بدر" و "حنین" و ظلم هایی را که در حق مولای متقیان شد بیان کردم و گفتم: " مسئله حضرت علی (ع) برای پیامبر مانند هارون بر موسی است.
اما هیچ وقت نخواستیم که مذهب شیعه یا انقلاب را به او تحمیل کنیم؛ اما خودش تحقیق کرد و گفت: من تازه راه را پیدا کرده ام.
حسینعلی علاقه زیادی به پیامبر اکرم داشت و بر اساس سنت پیامبر خوشبویی و تمیزی دو خصلتش بود. او آنقدر بوی خوش میداد چه قبل از دیدنش، عطرش را احساس می کردیم. هدیه به دوستان معمولاً عطر بود.
بعد از مدتی حسینعلی معمم شد. استعداد عجیبی داشت! بعد از یک سال هم به زبان فارسی و عربی تسلط کامل پیدا کرد.
دوست داشت به جبهه بیاید؛ گفتم: "اگر تو با شیعه و انقلاب اسلامی آشنا شوی تبلیغ جهانی کنی، بزرگترین کار را انجام داده ای، این جوری خدمت بزرگی به انقلاب اسلامی و امام خمینی کردی.
حسین علی چند ماه بعد برای دیدن پدر و مادرش به آلمان رفت. خانواده اش با حضور او در ایران و این اتفاقاتی که افتاده بود مخالفت کردند و به او گفتند: "حق نداری به ایران برگردی"
حتی پاسپورت حسین علی را از او گرفتند!!! حسین علی هم به آنها گفته بود اگر پاسپورتم را ندهید هر طور که شده ،حتی با پای پیاده به ایران برمیگردم.
با اینکه با مخالفت خانواده اش مواجه شده بود اما خیلی سخت به ایران برگشت.
حسینعلی در حوزه درس میخواند؛ ماهی یک بار به سر می زدیم و برای ادامه تحصیل را تشویق می کردیم؛ اواخر مهر ماه سال ۱۳۶۳، حسین علی از من خواست او را به جبهه ببرم؛ من هم قبول کردم. آن موقع قرار بود که به جبهه برویم، حسینعلی هم از حوزه مرخصی گرفت تا بیاید و در جبهه تبلیغ کند.
برای اعزام حسینعلی به جبهه یکی از دوستانم به نام (شهید) مرتضی شادلو از فرماندهان جبهه سردشت مراجعه کردم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#دلنوشته سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول
گذشت اولین روزی بود چادرم اومد همون روزم یکی از اقواممون گفت یه چنتا کیس ازدواج هست دنبال یه دختر خوب میگردن اگه معرفی کنم چادر میزنی گفتم من خودم تصمیم داشتم چادر بزنم همه باز اونجا تعجب کردن خیلی خوشحال شد و گفت چنتا کیس هست دیگه من هماهنگی میکنم و اوکی که شد بهت خبر میدم...
همه اون بچه ها هم از بچه های هیئت بودن 😊منم از خدا خواسته قبول کردم...
تا اینکه گذشت یه روز همون اقواممون بهم زنگ زد گفت یکی از عکساتو بفرست چادری باشه تا نشون این بنده خدا بدیم ببینم نظرش چیه بعد عکسو فرستادم و گذشت کیس مورد نظر عکسو پسندید بعد رفتیم مرحله بعد که دیدار بود گذشت روز دیدار هم رسید با کلی استرس نشستم یه گوشه منتظر
قرار بود دیدارمون خونه آبجیم باشه
کیس مورد نظر اومد و دور و بر اذان بود نمازشون رو خوندن و بعد از نماز اومدن که صحبت کنیم معیارهامونو گفتیم و شنفتیم با هم تفاهم داشتیم و الا خداروشکر نامزد هستیم❤️....
زندگی و خوشبختی بینهایتی که الان دارم مدیون شهدا هستم
همسرم خیلی دوس داره که شهید بشه لطفا براش دعا کنید که به آرزوش برسه...
و اینم بگم که از قلم نیفته... من مدیون سردار بزرگ وطنم هم هستم که خیلی کمک کرد تو این مراحل سایشو خیلی بالا سرم احساس کردم
روزی که شهید شدن گفتم سردار جان مگه نمیگفتی دخترای گناهکارم دختر شمان دوس داری دخترت گناه کنه البته لیاقت اینو ندارم که اسمم کنار اسم زینب بانوتون بیاد ولی ازتون کمک میخوام که دستمو بگیرین....
این بود زندگی یه دختری که تو محرمم حرمت نگه نمیداشت و آهنگ گوش میکرد دختری که وقتی حالش خوب نبود فقط با آهنگ حالش خوب میشد الان فقط با روضه حضرت ابوالفضل (ع)
و حضرت رقیه (س) آروم میشه....
اینم اتفاق خاص زندگی من...
خوشحال میشم بزارین تو کانال...
یا حق
#ارسالی_اعضا
#قسمت_دوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_چهارم
✨بسم الرب العشق✨
توی ذهنم تکرار میکنم
+محسن محمودی محسن محمودی
حتما باید ترم پنجم باشه یا شایدم شیشم
بعد از اتمام کلاس به سمت در اتاقک میرم تا ته توی کلاس محسن رو دربیارم
حتما اینجا درس میخونه وگرنه هرروز اینجا نبود
همینطور به سمت در خروجی میرم که خوردن چیز نسبتا محکمی به سرم باعث توقفم میشه
جامدادی بنفشی جلوی پام افتاده با خشونت به پشت سرم برمیگردم که ببینم کار کدوم واحمقیه؟
که ستاره یکی از دخترای به قول خودش باکلاس اما به نظر من بی ارزش کلاس روبروم میبنم
جامدادی رو برمیدارن و با خشونت پرت میکنم توی بغلش
+چته روانی
_میبنم که چادر میپوششی!!رفتی قاطی املا
نفس عمیقی میکشم
+فعلا که امل تویی...
_بهت پیشنهاد میکنم برش داری وگرنه دید همه نسبت بهت عوض میشه
+به حرف تو نپوشیدم که بخام به حرف تو درش بیارم
فورا از کلاس خارج میشم توی آینه دانشگاه خودم رو نگاه میکنم
چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم
+ حتی اگه قرار به زیباتر بودنه من با چادرم زیباترم
آقای حمیدی رو از توی آینه میبینم که داره به سمت مدیریت میره
مرد خوبیه و شاید تنها کسی که میتونه منو تو پیداکردن محسن یاری کنه سریع به سمتش میرم
+سلام آقای حمیدی
_سلام بفرمایید
+ببخشید میشه تو پیدا کردن یه نفر کمکم کنید
ابروهاش به نشانه تعجب بالا میاره
+اسمش محسن محمودی فقط میخام ببینم تو این دانشگاهه یا نه؟؟
سرش رو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت
+همرام بیا
باهم داخل دفتر مدیریت شدیم
پشت میز نشست و کامپیوتر رو روشن کرد
بعد از چند دقیقه گشتن توی کامپیوتر گفت
_متاسفانه همچین کسی اینجا نیست....
روی صندلی میشینم و مشغول مرور
جزوه هام میشم
امروز بر خلاف روزای دیگه چادر میپوشیدم راحتتر بود دیگه گرفتن چادر برام سخت نبود
و اگر هم سخت بود بخاطر علاقه زیادی که تو دلم نسبت به چادر ایجاد شد همه سختی هاش رو با جون و دل میپذیرفتم
بخاطر محسن چادری شدم
فقط و فقط بخاطر اون اما حالا حتی اگه اونم ازم بخاد چادرم رو برنمیدارم
خدایا این حس از کجا اومده؟
در اتاق باز شد با تعجب به طرف در برگشتم
صدیقه با دیدن چهره ی بهت زده ی من خندید و گفت
_ببخشید تق تق میشه بیام تو؟
+من دیگه به کارات عادت دارم
جزوه هام رو نگاه کرد
_داری درس میخونی؟؟
_نه پس دارم نقاشی میکشم
_خب زود درستو بخون جایی دعوتیم
+کجا؟؟
_خونه دوست رضا پدرش از کربلا برگشته میخاد شام بده
+کدومش
_آقای محمودی
با تهاجم از سرجام پریدم
+تو الااااااان باید به من بگی؟؟
_خ..خوب باشه اگه نخوای بری مشکلی نیس
از سرجام بلند شدم
+برو بابا
_بلههههه؟
یقه اش رو گرفتم
+من چی بپوشم صدیقه چی بپووووووشم؟؟؟
_فقط یه مهمونی ساده اس خواهر من
با اخم به سمتش برگشتم
+هست که هست ...
نزدیکم شد
_برا کی میخای تیپ بزنی کلک؟؟
+🙄
_ببین میخای پسر آقایدمحمودی رو برات درست کنم
+هان؟؟
خندید و گفت
_آقا محمدو میگم تا کسی نیومده برات تورش کنم
با صدای تقریبا بلند و شاکی گفتم
+صدیقههههههه!
من یه نفر دیگه رو میخام
صدیقه با حیرت گفت
_واقعا؟؟
ای خداااا چی گفتم
+نه بابا ههه دارم میشوخم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
پدرم رفت ولی یادش هست ونگاهش باقیست!
دوردست نظرم،چهره اومی بینم
اوبه من میخندد
یادگرماے بغل ڪردن اومی افتم!
ڪاش بودومن هم
بوسه اے ازرخ اومیچیدم.🍃
📎شهیدمدافع حرم
#محمد_پورهنگ🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
گفتم: " من دوستی دارم از آلمان آمده و الان علاقهمند شده تا به جبهه بیاید." با این سفارشات، پذیرفتن تا حسین علی را برای تبلیغ به جبهه سردشت ارومیه بفرستم.
وقتی خبر اعزام را به حسین علی دادم، از خوشحالی بالا پرید و محکم منو بغل کرد و گفت: " خیلی خوشحالم کردی" وقتی که من آن همه عشق را در وجودش دیدم، گفتم: " حسین علی! به تو می آید که شهید شوی" گفت: "ان شاالله"
بعد ادامه دادم: "الوعده وفا، هر کسی زودتر شهید شد باید به خواب دیگری بیاید و از آنجا احوالات آن جا و دیگر سوالات دوستش را جواب بدهد، قول می دهی؟" او هم گفت: " قول می دهم."
اواخر آبان ماه سال ۱۳۶۳ بود. یک هفته از رفتن حسین علی برای تبلیغات در منطقه می گذشت؛ یک روز صبح بچه ها می خواستند برای شناسایی به منطقه عملیاتی بروند، او هم اصرار همراهشان باشد.
همان روز بر اثر ترکش خمپاره در حالی که لباس سپاه بر تن داشت و عبا روی دوشش بود، در بیست سالگی به شهادت رسید.
بعد از شنیدن خبر شهادت حسین علی پیکرش را از سردشت تحویل گرفتیم و به تهران منتقل کردیم.
گفتن باید اعضای خانواده را شناسایی کنند، به هر سختی بود از طریق وزارت امور خارجه توانستیم با خانواده اش تماس بگیریم. حدود ۲۰ روز از زمان شهادت حسینعلی گذشته بود که پدر و برادر شهید به تهران آمدند.
در مراسم تشییع شهید محمدی، جریان تغییر و تحولات را از آلمان تا شهادتش برای طلاب روایت کردم؛ وقتی پیکرش در جمع مشایعت کنندگان قرار گرفت، همه به ویژه طلاب خارجی تحت تاثیر قرار گرفتند.
برای مراسم حسین علی هم مادرش با یکی از برادرهایش به تهران آمد؛ برای مادرش راجع به حسین علی از اول تا شهادت صحبت کردم و گفتم: " شما پسر خیلی خوبی داشتید، اما مومن و اهل دین بود."
مادرشهید هم گفت: " او بین چهار پسرم خیلی مودب و با اخلاق بود."
چند وقتی از شهادت حسین علی می گذشت خواب دیدم، در صحرا داخل یک اتاق شیشه ای هستیم و جمعیت بیرون منتظرند تا شهید را ببریم و تشییع کنیم. من درب تابوت حسین علی را برداشتم و رو به پیکر شهید گفتم: " حسینعلی قول دادی که وقتی شهید شدی، به خوابم بیایی؛ الان وقتش است که وعده ات وفا کنی." حسین علی لبخند زد.
دوباره از او پرسیدم: " حسین علی بگو اول که شهید شدی، کجا رفتی؟"
او گفت: "به محض این که شهید شدم، مرا برد نزد رسول الله(ص)."
پرسیدم: "همه را می برند پیش رسول الله؟"
او جواب داد: " نه! عده خاصی را می برند، من پیش پیامبر(ص)؛جایگاه بسیار خوبی دارم."
از او پرسیدم: "حالا بگو ببینم، من کی شهید میشوم؟" او به آرامی حرف می زد و من متوجه نمیشدم! به هر حال او به وعده اش وفا کرد.
#پایان_منزل_یازدهم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
رفیقشہید میدونے یعنےچے؟؟
یعنے:...↷°"
•| وقتے گناه درِ قلبت را مےزند
•| یاد نگاهش بیوفتــے....
•| و در و باز نکنے...‹‹‹🍃
•| یعنے محرم اسرار قلبت
•| آن اسرارےکه هیچکس نمےداند...
•| بین خودت و...
•| خــــدا و...
•| رفیق شهیدتــــ
•| باشد...‹‹💔••
↺امتحان کن...
̶زندگےات زیباترمےشود
#شهید_ابراهیم_هادے
#شهید_نوید_صفرے
#مَــدیــون_شُـهَــدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪریمہ_اهل_بیٺ🌸✨
خوش آن کسی که بگردد گدای سفرهِ تو
و بهره مند شود از عطای سفره ی تو
فقط نه مردم قم ریزه خوار تو هستند
تمام خلق نشسته به پای سفره ی تو
هم اکنون حرم کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه (س)
#میلاد_حضرت_معصومه(س)✨
#مبارڪ_باد🌼🎉
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمو
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_پنجم
✨بسم الرب العشق✨
خونه شون را دید میزنم
خانه ای کوچک،حداقل از خانه ما کوچکتر اما با صفاست
پدر و مادر محسن هردو حاضر هستند
اما من بی صبرانه منتظر دیدن خود محسن هستم
پدرم مشغول صحبت با پدر محسن و خواهرم هم خودش را به حرف با مادر محسن سرگرم کرده
من اما تنها حرفی که بر دهانم آورده ام یک سلام و علیک مختصر بوده
بیکار نشسته بودم که پسر پنج شش ساله ای از در سالن وارد شد
مادر محسن خطاب به اون پسر بچه گفت
_محمد جان به عمو سلام کردی؟؟
یاد حرفای صدیقه افتادم
پس منظور صدیقه از محمد این پسر بچه بود
نمیدونستم باید برای خودم گریه کنم یا بخندم
با لبخند به پسرک خیره شدم چشماهش با محسن مو نمیزد
چقدر شبیه برادرش هست
از فکر و خیال که در اومدم محمد کنار پدر نشست بود و باهم گرم صحبت بودند
پدرم خیلی زود دل بچه ها رو بدست میاره و باهاشون سرگرم میشه
خبری از رضا نیست
حتما باید با محسن باشه
تنها سوالی که ذهنم رو در گیر کرده اینع
یعنی محسن اینقدر بی ادبه که برای یک سلام و احوال پرسی ساده هم به جمع ما اضاف نشده؟؟
صدای سرفه ی مردانه ای باعثدشد که نگاهم به سمت در بچرخه
رضا و محسن باهم داخل شدند
از دیدن محسن لبخند روی لبهام شکفت
محسن با همه سلام کردو بعد به جمع مردانه ای که آخر سالن بود اضاف شد
♡♡♡
رب ساعت گذشته و سالن خیلی شلوغ شده
فکر کنم تقریبا تمام کسانی که دعوت شدن اومدن
من و صدیقه کنار هم نشستیم و من همچنان به محسن خیره ام ولی اون...
دریغ از حتی یک نگاه!!
صدیقه ضربه ای آروم به پهلوی من میزنه
_کجایی فاطی؟؟؟
+همینجاا!
_منظورم اینه که چرا اینقد تو فکر و خیالی کلک؟؟
نگاه بی رمقی بهش میندازم
+ کدوم فکر و خیال خواهر من؟
_خب حالا پاشو بریم کمک کنیم میخان شامو بکشن...
+خب به من چه مثلا من مهمونماااا
صدیقه آروم به صورتش میزنه
_فاطمه؟ زشته !!!
بزور از جام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم
مامان محسن که همه طهورا خانوم صداش میکنن در حال کشیدن غذا هست و زهرا هم در حال چیدن کاسه های سالاد در سینی
این زهرا از اون موقع تا حالا کجا بوده؟؟؟
الله اعلم
به سمتش میرم و آروم به شونش میزنم
زهرا با لبخند همیشگیش به من خیره میشه
_چطوری فاطمه خانم؟؟؟
توقع داشتم الان از تعجب دهنش باز بمونه اما انگار میدونستم من دقیقا کی هستم.'!
چقدر مرموزه...
سینی رو از دستش میگیرم
+من اینو میبرم
_زحمتت میشه خودم میبرم....
+نه بابا چه زحمتی..
سینی در دست به سمت سالن میرم احساس میکنم که سینی زیادی سنگینه
ترس اینکه سینی از دستم بیفته از سنگینی خود سینی بیشتر عذابم میده
به رضا اشاره میکنم که به کمکم بیاد اما انگار محسن زودتر از رضا اشاره ی منو میگیره و سریع به سمتم میاد
_سینی رو بدید من!
سریع سینی رو بطرفش میگیرم
دستام میلرزه و ضربان قلبم بالا رفته
سینی رو از دستم میگیره
+دستتون در نکنه
تشکر منو بی جواب میذاره و میره
وسایل روی میزم رو مرتب میکنم که
صدای در باعث میشه از کارم دست بکشم
رضا از کنار در نگاهی به من انداخت
_اجازه هست؟؟؟
+بلهههه!بفرمایید...
با یک استکان چای وارد اتاق شد
ا روی تخت من نشست و من روی صندلی روبه روش
چایی رو به سمتم گرفت
_بفرمایید برای شماست
+مرسی برادر گلم
جیزی شده ؟؟؟
_آره...
با استرس از جام بلند شدم
+چیییی؟؟؟
رضا با تعجب به من نگاه کرد
_اتفاق بدی نیافتاده که اینجوری میکنیا!!
نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرجام نشستم
+آها ینی اتفاق خوبی افتاده؟؟
_قراره بیفته
باهیجان بهش خیره شدم
+چییی داداش چییی؟؟بگوو
_اگه امون بدی میگم
تو چرا اینقد هولی؟؟؟
+خب ببخشید بگو من فقط گوش
میدم
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و بهش خیره شدم
_اولش میخاستم به صدیقه بگم ولی فکر میکنم اگه به تو بگم بهتره چون تو باهلش صمیمی تری
+با کی؟؟؟؟
_مثلا قرا شد نپری وسط حرفمااااا!!!
+اخ ببخشید فراموش کردم
_بازهرا خانوم خواهر محسن
+درباره چی؟؟؟
_خاستگاری
یه لحظه از جا پریدم
+خاستگااااری من؟؟؟
از خوشحالی دل تو دلم نبودم ینی محسن میخاد بیاد خاستگاری من!؟؟؟ خوشحالیمو بزور پنهان کردم
اما با حرف رضا همه خوشحالیا از ذهنم پرید
_فاطی حالت خوب نیستااااا
میگم تو برای من از زهرا خانوم خاستگاری کن!!!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆