عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /امر به معروف گاهی وقت‌ها وقتی اعمالمان را خالصانه فقط برای خدا انجام می‌دهیم، نتیجه‌اش را سریع می بینیم. این اخلاص در عمل توصیه همه بزرگان دین ماست. مدتها بود دنبال این بنده خدا میگشتم. تا این که آن شب در مسجد او را دیدم. به سراغش رفتم و بعد از کمی مقدمه‌چینی گفتم: شنیدم شما یک حکایت شنیدنی از بسیج مسجد در روزهای اول انقلاب دارید؟ ایشان شروع به صحبت کرد. در حالی که در میان صحبت‌ها، بغض گلویش را می گرفت و چشمانش پر از اشک می شد. سال‌های اول انقلاب و جنگ بود. ما آن زمان یا در جبهه بودیم یا در بسیج محل، مشغول بازرسی و... یک روز به ما خبر دادند در باغ‌های بیرون شهر، برخی طاغوتی ها مراسم عروسی راه انداختند و مشروب و صدای بلند خواننده و.... ما هم با دو نفر دیگر از بچه‌های بسیج، سوار بر پیکان حرکت کردیم. به محل مورد نظر که رسیدیم، متوجه شدیم که تمام گفته‌ها صحت دارد، صدای خواننده تا صدها متر آن سوتر می‌آمد. من جلو رفتم و در زدم. کسی در را باز نکرد با اینکه وظیفه نداشتم و نباید این کار را می‌کردم، اما از دیوار باغ بالا رفتم. عروسی مختلط، رقص، آواز، بطری مشروب و.... از دیوار پریدم داخل و در را باز کردم تا دوستان بیاین داخل. بعد فریاد زدم و شلیک هوایی و به هم ریختن مراسم! جوان درشت اندامی که در آن وسط میرقصید به سمت من دوید و بدون توجه به این که اسلحه دارم، با من درگیر شد. حتی دوستان من که به طرف من آمدند، نتوانستند حریفش بشوند. او با یک چوب دستی همه ما سه نفر را حریف بود، معلوم بود که به ورزش‌های رزمی بسیار مسلط است. من با چند شلیک هوایی دیگر، همه را متفرق کردم و به رفقا گفتم: فقط همین یک نفر را بگیرید. مواظب باشید فرار نکند. با تلاش بسیار او را دستگیر کردیم و سوار ماشین کردیم و با خودمان بردیم. در راه در این فکر بودم که پدری ازش در بیاورم که درس عبرتی برای همه دوستان شود. یک پرونده برایش درست می‌کنم و به دادگاه انقلاب تحویلش می دهم. کمی که گذشت آرامش پیدا کردم. با خودم گفتم: تو برای خدا می‌خواهی این جوان را دادگاهی کنی یا برای خودت؟ من به خودم جواب دادم: تو به خاطر اینکه از این جوان کتک خوردی می خواهید تلافی کنی، اما اگر واقعیت را بخواهی حق ورود به آن باغ را نداشتی! جوان حسابی ترسیده بود. دوستان من هم مرتبط با او را تهدید می کردند. همین طور که میرفتیم، با خودم گفتم: چطور است به جای برخورد تند، با این جوان از در محبت و امر به معروف وارد شوم. کنار خیابان ایستادم. حال و هوایم بهتر شد. بعد با همان ماشین به سمت مسجد رفتیم. عصر بود، با جوان وارد مسجد شدیم. به دوستانم گفتم: شما بروید. در شبستان خلوت مسجد با آن جوان شروع به صحبت کردم: بین برادر من، اگر من و امثال من، با این کارهای شما برخورد می‌کنیم، به این دلیل است که هیچ عقل و منطق شرعی کار شما را تایید نمی‌کند. همین برای خود دلیل آوردم و از هر دری با او صحبت کردم. بعد موقع نماز شد. گفتم: موافقی باهم نماز بخوانیم؟ او که هنوز در چشمانش بود قبول کرد و با هم رفتیم برای وضو گرفتن. وضو بلد نبود. در نتیجه نماز هم.... گفتم: شما مگه تو این کشور زندگی نمی کنی که وضو نماز بلد نیستی؟ گفت راستش رو بخوای نه! ما بعد از انقلاب از اروپا به اصرار پدرم برگشتیم ایران. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆