#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_نهم
دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمی دانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان،میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟« سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار ازپناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :»فکر نکردی بیناینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بالیی ممکنه سر ناموست بیاد؟« دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :»من زنم رو با خودم میبرم! برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت گدر صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :»پاتون رواز خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن! دیگر نمی خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقال
میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون! طوری معصومانه تمنا میکردم که
قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :هرچی تو بخوای! انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم! میفهمیدم دلواپسی هایاهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره! صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد،مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :بخدا فردا برمیگردیم ایران! اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از
مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را
پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :فقط بخاطر تومیمونم عزیزم! سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست. حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆