🔮🔮 📚 🖌 ☎️ 📞 ✍ چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت . خواست فرود آید ، ترسید . باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد . دید نزدیک است كه بیفتد و دست و پایش بشكند . مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت : « ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم . » قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت . گفت : « ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی . نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم . » قدری پایینتر آمد . وقتی كه نزدیک تنه درخت رسید گفت : « ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی ؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشک و پشم نصف گله را به تو میدهم . » وقتی كمی پایینتر آمد گفت : « بالاخره چوپانی هم كه بی‌مزد نمیشود . كشكش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد . » وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : « چه كشكی چه پشمی ؟ ما از هول خودمان یک غلطی كردیم . غلط زیادی كه جریمه ندارد . » 👌 در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است ؟! 👨‍⚕ 💉💊🩺