#حکایت
شمارۀ۷۷
🔵تأثیر...
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی، خانم نسبتاً مسن محله،داشت از کلیسا باز می گشت؛ در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه گفت:مامان بزرگ،تو مراسم امروز،پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش را تکون داد و گفت:...عزیزم،اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم!!!نوه پوزخندی زد و گفت:تو که چیزی یادت نمیاد،واسه چی هر هفته همش میری کلیسا؟!!
مادربزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.خم شد سبد نخ و کاموایش را خالی کرد و به دست نوه داد و گفت:عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟!
نوه با تعجب پرسید:تو این سبد؟غیر ممکنه با این همه شکاف و درزی که سبد داره آبی توش بمونه!!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد: لطفاً این کارو انجام بده عزیزم.
دخترک بعد برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت:من می دونستم که امکان پذیر نیست،ببین حتی یک قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادربزرگ سبد را از دست نوه اش گرفت و با دقت زیاد وارسی کرد و گفت:آره،راست میگی اصلا آبی توش نیست اما به نظر میرسه سبد تمیز تر شده،یه نیگا بنداز...!
#سبک_زندگی_اسلامی #مهارت_های_زندگی #داستان #مشاور #مشاوره #انسان_سازی #خودشناسی #خودسازی
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7